Tuesday, March 29, 2005

روز جهانی تئاتر

به خاطر ماه منظر مجبور شدیم تا آخر برنامه بمونیم تا نمايششون را ببینیم .. ماه منظر از همه بهتر بود..


معلمم را بعد از مدتها دیدم.. گفت پیر شدم، نه؟! هيچی نگفتم.. گفت چرا.. پیر شدم..


بعضيای دیگه را هم بعد از مدتها دیدم..


بعضيا خیلی فضولن!!


بعضیا چه زود پسر خاله می شن..


بعضیا چقدر ماست عروسك گردانی می كنن!! يعنی بلد نبود اصلاً!!


بعضيا يهو جو زده می شن!!


بعضيا كنه تشریف دارن از نوع سریش!!


بعضيا در كمال وقاحت ساندیست را می خورن!!


بعضیا چه فضولن!!


بعضيا احتمالاً فقط يه مخ می خوان واسه تیلیت كردن..

Monday, March 28, 2005

به مادرم گفتم: ديگر تمام شد

گفتم نمیرم!! بی خيالش.. ديروز حالم خوب نبود! امروز كه خوبم..


اصلاً برم؟! .. حالا كه نوبت گرفتم می رم، می گم ديروز حالم خوب نبود!! ..


ولش كن!


خب می رم! ضرر كه نداره..


بعد از بالا و پائین رفتن خيابونها و منصرف شدن های مداوم!! جای پارك پیدا كردم..


تازه فهمیدم خودم حالیم نبوده!! حالم خیلی وخیم تر از این حرفهاست.. اگه يه دكتر دیگه چنین نسخه ای برام می نوشت بهش شك می كردم! ولی مثل اینكه فقط خودم متوجه نیستم!! دارم از دست می رم..


احتمالاً بعدش هم به دلیل اینكه داروها كاربرد پیدا كنه با پایه ی همیشگی!! رفتم بستنی خوردم كه جفتمون امشب تب كنیم..

Saturday, March 26, 2005

30


دلم نمی خواد این هفته تمام بشه! از رفتن بیزارم..


Thursday, March 24, 2005

آجیل نپخته

نشست كنار ظرف آجیل.. گفتم پارمیس جون شما گلوت درد می كنه نباید از اینا بخوری!! سرش را بلند كرد و گفت نه! و ادامه داد. ظرف را برداشتم و گذاشتم روی بخاری و گفتم اینا نپخته ست. باید اینجا بمونه تا بپزه. وقتی پخت بهت می دم. پرسید كی می پزه؟! گفتم فردا!! حالا بیا بریم وقتی پخت بهت می دم..


بیا، بیا.. كجا بیام؟ .. بیا ببین اینا پخته؟ .. يدونه پسته دادم دستش و با مسرت رفت و به بقیه اعلام كرد فقط این یتیش پخته!!


بعدنش: بچه را نبايد گول زد!! ولی دل بچه را هم نباید شيكست. من پارمیس دوست دارم خيلی. يك موجودیه این وروجك! برای اولین بار می دیدمش و فقط دو، سه روز خونمون بودن. تمام وقتم را گرفته بود و پا به پاش بودم. حالا كه رفته انگار يه چيزی كمه! دلم تنگ شده واسش. مادربزرگش زنگ زده بود گفت تمام راه بهانه گرفته برگردیم پیش دنیا! بهش گفتن صبركن الان می رسيم. گفت نه!! خونه ی دنیا اینا اینوری نیست..

Sunday, March 20, 2005

فصل رويش


امسال هم تمام شد ولی يه جور ديگه.. طوری كه هيچ وقت نبود.. بهارهای زيادی رو تو کوله بار عمرمون يدک می کشيم ولی امسال بهار طراوتی ديگه داره .. يه جور ديگه ست.. يه جنس ديگه


شايد هم قبلا ها اينجوری بود و حسش نمی کرديم.. خيلی چيزها به خودی خود وجود دارن ولی لمسشون احتياج به يه بهانه داره .. مثل دانه های مدفون در دل خاک


و چه بهانه ای بهتر از بهار


و بهار


بهانه ای برای نو شدن


يه سال گذشت.. يه سال با همه خوبی ها و بديهاش به پايان رسيد


و بهار بهانه ای برای نو شدن


برای بودن، برای ماندن


پارسال خيلی از چيزهايی که الان هست نبود .. و هميشه همه اتفاقها تو بهار رخ نمی دن


تابستون هم می تونه فصل رويش باشه


يه روز گرم مردادماه هم می تونه يه نقطه آغاز محسوب بشه


و شد


بهار يه بهانه ست.. و بهانه ها فقط برای بهار نيست


ميشه خيلی راحت اين بهانه رو جور کرد و اسير رنگها نشد


و در امتداد روزها لحظه های زندگی را جستجو كرد


و رفت و رفت تا رسيد به يک نقطه عطف


تا رسيد


به فصلی جديد


در امتداد بودنهايمان..


 


كپی برابر اصل می باشد!!

Sunday, March 13, 2005

خانم معلم

اول راهنمایی دبیر علومم بود. يك معلم عالی! ..


هر بار به يك اسم مورد خطاب قرارم می داد! .. گیتی، جهان، هستی.. و دنیا .. بعد از تمام این سالها گاهی اتفاقی تو خیابون می بینمش. دوسش دارم خیلی .. يك انرژی مضاعف به آدم تزریق می كنه! و واقعاً شرمنده ی محبتش می شی! و بسيار زیاد فراوان تحویلم می گیره.. امروز بعد از مدتها باز هم اتفاقی ديدمش. هميشه فقط چند دقیقه و لحظه ای می بینمش وگرنه كم كم باورم می شد هيشكی خوشگل تر و بهتر از من وجود نداره!!

Thursday, March 10, 2005

26

می بينی؟ من باز منتظرم.. هر دومون منتظریم.. يه روز تو، يه روز من.. يه روز هردومون ..


كارتهای تبریك را یكی، یكی می نویسم. به ساعتم نگاه می كنم.. نه!! زمان زیادی نگذشته. مامان گفت زودتر توی كارتها را بنویسم تا فردا پست كنه. می گه چیزی تا عید نمونده و باید كارتها زودتر فرستاده بشه. حق هم داره! تبریك نوروز بعد از نوروز كه نمی شه.. شاید هم بشه!! هر روز می تونه يه روز نو باشه.. برای من، برای تو.. برای همه


می بینی؟ چه زود يه سال گذشت! يه سال پر از اتفاقات مختلف. يك سال با همه ی خوبی ها و بدیهاش.. امروز حسابی پرت و فراموشم! نمی دونم برآیند امسال خوب بود یا بد. اتفاقات خوبش بیشتر بود یا بدش؟! به این فكر می كنم كه امسال با همه ی بدیهاش خوب بود! و سال بعد هم بهتر خواهد بود. همه چیز درست می شه و بهتر از قبل. مگه نه؟

Wednesday, March 09, 2005

شبح سرگردان و خوابزده


بعد از دو ساعت خواب و 12 ساعت بيداری، بیهوش روی تختم آروم گرفتم.. زنگ تلفن بدترین صدایی بود كه می تونست شنیده بشه..

Monday, March 07, 2005

ورای هستی

 


در يخ زدگی دستانم. میان سنگینی نگاهها.. در برابر هجوم تكرارهای تكرار

Sunday, March 06, 2005

سرد ِسرد

سرما را چاره چيست در اين سوز جانفرسا؟! در يخبندان حضور آدمكها در امتداد این جاده..


سرما را چاره چيست در امتداد حضورهای يخ زده و نگاههای منجمد؟! كه گرمای وجودت در هاله های يخی به انجماد می رسد و سرمای نفسهاشان گرداگردت را در بر می گیرد..


سرما را چاره چيست؟! ..

Friday, March 04, 2005

بعد از يك هفته

ساعت ده شب تصمیم گرفتم بیام و صبح روز بعد راهی شدیم. می دونستم اگه این چهار روز را نمونیم از همه ی درسها غیبت می خوریم.. ولی دلم خونمون را می خواست، دینا هم مخالفتی نكرد و انگار منتظر چنین پیشنهادی بود.. دلم برای تك تك چیزهای اینجا تنگ شده بود و خونه ارزش يك جلسه غیبت و حتی كم شدن نیم نمره از معارف و احتمالاً مبانی را داشت..


آخ جون خونه!!! دیشب از شوق برگشتن به خونه خوابم نمی برد. با اینكه تمام شبهایی كه اونجا بودم از خستگی و كمبود خواب بیهوش می شدم و اصلاً نمی فهمیدم كی صبح شد..


و هستم و هستم تا بعد از عید.. و این خیلی عالیه كه تا اطلاع ثانوی برنمی گردم دانشگاه! با اینكه دانشگاه و خوابگاه پر از سوژه و اتفاق برای خندیدن بود.. با اینكه انتهای متل، دریا با همه ی زیبایی هاش بود..  با اینكه سیر نمی شدی از دیدنش .. حتی قدم زدن توی محوطه ی متل كه موقتاً به عنوان خوابگاه بهمون دادن لذت بخش بود.. وقتی كه باد به صورتت می خورد و صدای امواج تو گوشت می پیچید و زیر درختهای نارنج قدم می زدی.. با همه ی اینا اصلاً دلم نمی خواد برگردم.. و همه ی این زیبایی ها نمی تونست حتی ذره ای از دلتنگی ها كم كنه..