Tuesday, August 30, 2005

ناراحتم بسی

از ميون جاده ی مه گرفته بگذری.. جاده ی پر پیچ و خم را طی كنی تا به جایی برسی كه بارون نمی باره و زمین هنوز خشكه.. كوههای مه گرفته را زیر پات ببینی و هوای فوق العاده و تا چشم كار می كنه زیبایی ببینی و زیبایی.. و درد آورتر و حسرت بارترین چیزی كه در این لحظه وجود داره جا گذاشتن دوربین عكاسیه!! و وقتی غصه ات شده يه عالمه بابا جان خبر مسرت بخشی بهت بده كه دوربینش توی ماشین هست..


تازه وقتی از دریچه ی دوربین اتوماتیك نگاه میكنی به عمق فاجعه پی می بری!! ولی خب به این فكر می كنی كه از هیچی كه بهتره..


با هر مشقت و حرص خوردنی كه هست عكس می گیری و اونقدر سوژه هست كه نمی فهمی كی يك حلقه فیلم تمام شد!! .. و امیدواری عكسهای خوبی بشه..


لعنت و لعنت به دوربین اتوماتیك!!


تمام عكسهایی كه از نزدیك گرفتم فنا شده! حالگیری بدتر از این نمی تونست وجود داشته باشه! .. يه حلقه فیلم نابود شد تا من عبرت بگيرم دیگه دوربین جا نذارم!!

Monday, August 29, 2005

68

از این كوچه به اون كوچه و از این خونه به اون خونه و بالاخره قرارداد امضاء شد. يادم افتاد كمتر از يك ماه دیگه باید برگردم اینجا و روز از نو، روزی از نو.. و تا بخوام دوباره به این شرايط عادت كنم... فكر آمل موندن هم حالم را بد می كنه.


خوش به حال خودمون! حداقل خوبی دانشگاه مزخرف ما اینه كه مجبور نیستی برای يه انتخاب واحد از 10 صبح تا 3 بعدازظهر از این ور به اون ور بری و بیای و بدو بدو كنی تا كارت راه بیفته.. و دنیای خسته ی خواب آلود توی ماشین حوصله اش سر بره..


امروز موقع برگشت يه سر رفتم نمره هام را گرفتم!! ولی نفهمیدم چرا نمره های من و دینا تقریبا يكسانه!! همه ی امتحانا هم يا با فاصله نشستیم و يا سری سوالهامون با هم فرق می كرد.. استاد هندسه مناظر مرايا هم نمی دونم با چه انگیزه ای منو غايب فرض كرده !!



در راستای زندگی!!


hi man ye pesare mojarade kar doroste hamechi tamamaam (!!!!!!) mikham ba shoma gharo ghach besham mishavad aya ? ya na???? man adreseto az … dozdidam. ba man tamas begir ta donya be kamet beshe. man yani zendegani ( etemad be nafs!! ) .. felan

Wednesday, August 24, 2005

اندكی كاش

كاش می فهمیدی.. كاش می فهميدی فقط خودت نیستی.


كاش می فهمیدی فقط خودت قربانی حماقتت نمی شی.. كاش می فهمیدی بيشتر از خودت نگرانتیم..


كاش می فهمیدی بچگی ات فقط به خودت ضرر نمی زنه..


كاش می فهمیدی بی فكریت دیگران را هم آزار می ده.. كاش می فهمیدی...


كاش می فهمیدی..


 

Tuesday, August 23, 2005

پراكنده

شاید جرأت نمی كنی.. شاید جسارت و توانش را نداری.. شاید هم می ترسی.. نمی تونی بگی خسته ام! نمی تونی بگی بریدم!! و يا شاید هم بهش نزدیك می شم.. توان گفتنش را نداری كه بگی روی مرز داری راه می ری.. نزدیك فرو افتادنی.. شاید از دیوار فرو بیفتی به پائین ترین و شاید هم از مرز عبور كنی.. بری آن سوی خط، آن سوی دیوار، بر بلندای جدیدی..


شاید اعتراف به آشفته بازار درونت يعنی شكست، يعنی حرفهایی رو به زوال.. و درهم ریختن تصویر مستحكمت در نگاه دیگران.. اون وقت شنیدن حرفهای خودت از دهن دیگری يعنی چی؟ حرفهای تو كه در باور يكی دیگه بهش ثبات بخشیدی و حالا جسارت نداری.. نمی تونی بگی منم رسیدم به جایی شبیه آنچه تو بودی. حرفهایی كه سعی كردم از خاطر تو پاك كنم و بهشون رنگ امید بدم. باوری كه نقش دیگه ای بهش زدم و تقدیمت كردم..


سعی كردم.. سعی كردم انرژی داشته باشم و نگم خسته ام.. شاید وقت فكر كردن بهش هم نبود. شايد جرأت و يا جسارت اعتراف را نداشتم.. شاید و شاید و شاید.. بیهوده ست.. اسير شايدها و اگر و اماها شدن..


مثل يه دین؟ يه وظیفه؟ ولی سراسر وجودم را انباشته، ریشه گرفته .. باید حركت كرد.. باید بود، باید رفت، باید ماند.. تا آخرین بازمانده های خودم! چرا لذت آوره حتی در اوج خستگی؟ چرا از ته مانده های وجودم هم نمی گذرم؟ بازی با يه ذهن آشفته چه كمكی می كنه؟ اعتراف به وجود درهم از درون تهی؟ دژ مستحكمی در ظاهر؟ و فقط حرف و حرف؟


 


پ.‌ن: با پوزش از نوشتن پی نوشت و دادن توضیح اضافه برای قابل فهم بودن و از گنگی در آوردن نوشته هام معذورم!! .. هیچ توضیحی هم نمی تونم بدم كه آشفتگی نوشته هام را نظم ببخشه..


 


تولد علی آقای عزیز هم يه عالمه مبارك باشه!! .. اگه هنوز تبریك نگفتی بدو برو زودتر تبریك بگو..

Sunday, August 21, 2005

مقصر اصلی

دوسش دارم ولی نه با نابود شدن خودم


دوسش دارم ولی نه با دور شدن از خودم.. اين از خود به خود رسیدنه..


دوسش دارم ولی نه با خورد شدن و از دست رفتن شخصیتم. نه با فراموش كردن خواسته هام! نه با فراموش كردن اینكه چی بودم، چی هستم و چی می خوام.


دوسش دارم، شاید هم بیشتر.. چون همونی كه هستم منو می بینه! خودم را براش بازی نمی كنم. سكوت نمی كنم! می خوام همونی كه هستم زنده‌گی كنم.


دوسش دارم ولی گاهی لازمه سفت و سخت بایستی! گاهی لازمه برای اثبات حرفت با عزیزترینت هم بجنگی.. اگه همونی ِ كه باید باشه مسلما خوب می فهمه!


دوسش دارم ولی دلیل نمی شه حرف حرف اون باشه!! به این نمی گن احترام، نمی گن از خودگذشتگی، نمی گن فداكاری، نمی گن عشق! از حماقته كه زنده‌گی و هدف و خواسته هات را اشتباهاً به اسم عشق فراموش كنی و دیگه ندونى كى هستى! اگه خودت نباشی با يه عروسك نازنازی چه فرقی داری؟ می خوای عروسك خوشگلی باشی كه نازش را بكشن و هر چی گفتن بگه چشم؟! يه عروسك كوكی؟! .. گاهی غرور هم خوب چیزیه! با زورگویی و دیكتاتوری اشتباه نگیر.. وقتی ندونی كی هستی دیگه چه فرقی می كنه عاشق باشی يا نباشی؟


دوسش دارم.. ولی با كوتاه اومدن و چشم گفتن و سكوت كردن اثباتش نكردم! مثل يه خمیر نباش كه هر جور می تونن و دوست دارن بهت شكل بدن .. گاهی این خود مائیم كه باعث رفتار اشتباه دیگران می شیم و بد عادتشون می كنیم!


نگو به تو چه؟! .. چرا باور نمی كنی زندگیت برام مهمه؟! چرا نمی خوای بفهمی گرگ ها همیشه در كمین آدمهای پاك و ساده و مهربونی مثل تو هستن؟ چرا اشك میریزی؟ به خدا ارزشش را نداره! اون آدم زبون باز خیلی راحت يه طعمه ی دیگه پیدا می كنه. تو حیفی.. به خدا حیفی..


گوش كن! با تو ام .. از ماست كه بر ماست!


 


پ‌.ن: این حرفها برای دختر كوچولوی ساده و مهربونی كه فكر می كنه بزرگ شده نوشته شده.. با اینكه اینجا را نمی خونه ولی زیادن دخترهایی مثل اون كه بدون اینكه بفهمن اجازه می دن غبار روی درونشون را بپوشونه و كم كم به عروسك تبدیل بشن.. شاید خیلی طول بكشه تا به اونجا برسی ولی اجازه نده دخترك.. يه روز به خودت می يای كه دیر شده و فرصت به خود رسيدن را هم نداری.. خودت را درست بشناس.. قصد موعظه ندارم ولی نگرانتم.. خيلى نگرانتم..


 

Wednesday, August 17, 2005

63

در جام بین المللی چهارجانبه!! سنگ، كاغذ، قیچی با كلی خنده به مقام سوم نائل شدن.. دیدن نقاشی های خنده دار بچه های نیم وجبی! ..


ولگردی پریروز بعد از مدتها .. رفتن به اون جاده ی خوشگل كه پارسال پاتوق همیشگی بود.. فالوده اخته ای خوشمزه.. سر به سر گذاشتن بر و بچ! آخرش هم كه خودمون خودمون را مهمون كردیم ..


تازه دارم می فهمم انگار تابستونه..

Tuesday, August 16, 2005

حرفهایی كه گم شد

از تمام این لحظات بدم می یاد.. از تمام لحظاتی كه احساس نیاز می كنم.. از تمام لحظاتی كه...


فیروزه خانم!! به شما هم خواهم رسید كه باعث شدی يك عدد منا بالای سرم بایسته اینجا و نذاره بنویسم و من دارم بردباری می كنم كه همچنان می نویسم و سعی می كنم واسه خودم نذارم و نشنوم!! بچه حق داره خب!! تو این خونه ست اونوقت می ره كانون و میاد چیزهای جدید می شنوه! و همچنان كنارم بایسته و بگه هی! با تو ام!! مگه نمی شنوی؟ .. جریان اعتصابت چیه؟! .. وقتی هم كه می پرسم چی شنیدی؟ چی گفتن؟ بگه منم كم از تو ندارم!! حرف نمی زنم..


ما كه فردا همدیگرو خواهیم دید..

Monday, August 15, 2005

روی خط

 


دلم می خواد سرم را بكوبم به دیوار !! محكم ِ محكم ..


 

Saturday, August 13, 2005

دو سالگی

مهرواژ هم 2 ساله شد..


خوشحالم كه مهرواژ باعث شد دوستای خوبی پیدا كنم. از همتون ممنونم و دوستون دارم..


اگه باعث ناراحتی كسی شدم لطفاً زود اعتراف كنید تا از دلتون در بیارم. اصلاً دوست ندارم كسی ازم دلگیر باشه. خودم بیشتر ناراحت می شم..


از پذیرفتن مهمون بدون كادو معذوريم! لبخند و شاديتون را هدیه بدید..

Thursday, August 11, 2005

در هياهوی زمان

دوستت دارم .. واژه ی غریبی ست. ولی یاد گرفتیم.


.. و شهامت گفتنش را پیدا كردیم.


 


تولد مهرنوش جون عزيزم مبارك باشه يه عالمه! برات آرزوی بهترینها دارم دختر گل..


 


بعدنش: نمی دونم جدیداً چرا آف لاين ها گم و گور می شه! اگه آف گذاشتید بدانید كه نرسیده به دستم!!

Tuesday, August 09, 2005

گله ای نیست

موندیم، جنگیدیم. اذیت شدیم، خسته شدیم ولی ناامید نشدیم و با وجود همه ی ناملايماتی كه بود كار را اجرا كردیم. تحقیرها و توهین ها را شنیدیم ولی سكوت كردیم. كسی ازمون تشكر نكرد، كسی دستمون را به گرمی نفشرد و نگفت خسته نباشی. حتی سرپرست گروه! گفت تا ساعت 5 كارتون عالی بود و این تنها تعریفی بود كه ازش شنیدیم. ولی در مقابل هجوم كلمات به فراموشی سپرده شد و یادمون رفت برنامه ی صبح را با موفقیت به اتمام رسوندیم و با خیال راحت و پر امید برنامه ی بعدازظهر را شروع كردیم. نگفت چرا برنامه درست جمع نشد. نگفت چرا فرصت نشد به بچه ها ياد بدیم زباله نریزن كه حالا خودمون مجبوریم اینجا را تمیز كنیم و پاكت های چیپس و آب میوه و ویفر و بیسكوئیت از رو زمین جمع كنیم. نگفت چرا بیشتر از نیرو و ظرفیتی كه بود همچنان بلیط فروختن و حتی كسی نبود كه قدرت این را داشته باشه تا به خانواده ها حالی كنه اینجا جای بچه هاست و برای شما انتهای باغ صندلی گذاشتن و مزاحم كار ما نشید!! نگفت.. خیلی چیزها را نگفت و افراد گروه را با خستگی و چشمانی كه توش اشك جمع شده بود تنها گذاشت..


سخت آزرده بود. گفت دیگه چیزی باقی نموند برای كسی مثل من كه از صفر شروع كرده و چند هفته وقت و انرژی گذاشته.. با اینكه كم حرف و توهین نشنیدم ولی سكوت كردم تا كار درست پیش بره. گفت چیزی باقی نموند كه ترغیبم كنه ادامه بدم.


گفتم خودت كه می دونی كم نذاشتی. من هم می دونم. همه ی ما كه كنارت بودیم و با هم كار كردیم می دونیم از جون مايه گذاشتی و چقدر گذشت كردی با اینكه جمعه كنكور هم داری. ولی حرفهای من چه تاثیری داشت وقتی كه یك جمله بلند و رسا به یادش می اومد و اون اینكه افتضاح بود!! افتضاح تمام شد..


كار تمام شد. شاید از نگاه افرادی كه اومدن خوب بود و به بچه ها خوش گذشت. ولی بعید می دونم كسی فهمید چه مرارتهایی كشیدیم تا این برنامه به اجرا رسید. عملگی را هم تجربه كردیم.. يك كارگر هم در اختیارمون قرار ندادن. و صدالبته چون كار ما بود با وسواس بیشتر و بهتر از هر كارگری و مهم تر از اون بدون مزد كار می كردیم. يكشنبه بعد از 12 ساعت سر تا پا خاك رفتم خونه و انگار خاكی چندصد ساله احاطه ام كرده و غبارش سر تا پام را پوشونده بود.


دوشنبه بعد از اتمام كار سراسر رنگی رفتم خونه. حتی موهام هم در امان نمونده بود. با دردهایی كه هنوز ادامه داره. دستهایی كه نای حركت نداره و دچار لرزش شده و راه رفتنی كه از شدت گرفتگی پاهام به سختی صورت می گیره..


كسی ازمون تشكر نكرد، كسی از خودش نپرسید چرا اینهمه زحمت و سختی را بدون اینكه نفعی برامون داشته باشه به جون خریدیم.. كسی به روح افراد گروه توجهی نكرد.. كسی احساس مسئولیت نكرد كه روحی دوباره در گروه بدمه تا برای ادامه ی این راه و شروعی دوباره ترغیب بشن..


گزارشی از جشن نقاشی همراه با گوشه هایی از كار را می تونید اینجا ببینید. البته آقای يارمحمدی ظهر موقع اجرای نمایش اومدن. موقعی كه تقریبا كار نقاشی ِ صبح تمام شده بود.

Friday, August 05, 2005

محبوس زمان


هر روز كلی حرف نگفته باقی می مونه.. می ذارم برای فرصت مناسب تر.. می مونه و می مونه روی هم تا گفته بشه. چند بار به كلام نزدیك می شه ولی... باشه برای يه فرصت بهتر.. توی يه فرصت كم شاید باید حرفهای مهم تری گفت نه از روزمره یا حرفهای ساده.. و روی هم انباشته می شه.


حرفهای ساده ی من به سادگی در زمان گم می شه. باز روی هم جمع می شه و در پستوی زمان به فراموشی نزدیك و نزدیك تر می شه ..


یادم نیست.. چی می خواستم بگم؟ وقت كمه! خیلی خیلی كمه.. حرفهای ساده ام را كنار می ذارم. نه! این مهم نیست!! باید بشنوم.. فرصت گفتن اینها نیست..


و كلام خلاصه می شه در سلام و احوالپرسی..

Thursday, August 04, 2005

كنكور

سال قبل، يه شبی مثل امشب من حتی شماره ی داوطلبی ام را هم نداشتم كه از رتبه ام مطلع بشه!! ولی كسی كه فكرش را هم فكر نمی كردم لطف كرد و شماره داوطلبی ام را پیدا كرد و فهمیدم مجاز به انتخاب رشته شدم!! .. دستش درد نكنه!


خیلی خوشحالم كه تا چند سال آينده كنكور ندارم!! امیدوارم همه بروبچ كنكوری قبول بشن و برن سر بدبختی های تازشون!!


تبریك ویژه هم به زهره جون كه آف گذاشته بود مجاز شده ولی خبری ازش نبود! پس شیرینی كو؟!


امروز معلم دینی راهنماییم را دیدم. يه خانم خشك و جدی بود در دوران مدرسه. ولی امروز فوق العاده خوش اخلاق بود و انقدر قربون صدقه ام رفت كه حسابی شرمنده شدم!! از درس و دانشگاه  و حال و احوالم پرسید.. و هی الهی من قربونت برم و فدات بشم و .. چرا انقدر لاغر شدی؟ من فدات شم و.. روم نشد بگم خیلی وقته وزنم ثابته و تغییری نكرده!!


روی پارچه بزرگ نوشته بود %30 تخفیف، اینترنت پر سرعت، بدون اشغالی!! به دخترعموم كه آمل ISP داره گفتم كارت اینترنت ارزون شده! 10 ساعته را تا هفته ی قبل 3500 می خریدم، این هفته 2500 شده! گفت ارزون؟ من كه خیلی وقته 10 ساعته را می دم 2300 !! .. از سرعتش كه بگذریم بهتر است. يادم نیست چند تا 10 بار شماره گرفت و  همچنان The line is busy بود!!

Monday, August 01, 2005

به آفتابگردان سلام می كنم

بعد از چند ساعت و رفت و آمد بالاخره يه جا دادن بهمون!! از حدود يك هفته قبل تبلیغات شروع شد و آدرس مكانی ذكر شده كه یك روز مونده به شروع كار راهمون ندادن و البته امروز اماكن تعطيلش كرد!! و شهرداری لطف كرد یه قسمت از مسیر عبور و مرور مردم را بهمون اختصاص داد تا برای فردا آمادش كنیم.


از نزدیك ساعت 5 بعدازظهر شروع به كار كردیم. طرح ها زده شد و بعد از تأييد و تمیز كردن يه قسمت از محوطه ی دور استخر*، با اسپری شروع كردیم به نقاشی كشیدن. يه عالمه طرح های خوشگل كه همون لحظه اتودش را زدیم و اجرا كردیم.. يه كار گروهی كه با وجود خستگی زياد حس خوبی بعد از پایان كار برای هممون داشت.


فكر كنم شهرداری استخداممون كنه و بگه شما كه دو، سه ساعته تقریبا نصف اینجا را نقاشی كردید بقیه اش را هم نقاشی بكشید!!


فردا از 7 صبح باید بریم تا 9-8 شب و با يه عالمه بچه ی جینگیلی فینگیلی سر و كله بزنیم! فردا بچه ها از ساعت 9 صبح می یان در جشن نقاشی كه نقاشی بكشن.. البته اگه همه از آدرس جدید مطلع بشن..


 


 


بعدنش: كار تعطیل! شاید در وقتی دیگر


بارون با شدت بارید و بارید .. نقاشی هامون محو و محو شد .. از 5 صبح كار شروع شده بود .. آب از همه چكه می كرد .. اداره ی ارشاد كمال همكاری را باهامون داشت و اندكی هم نسبت به گروهی كه از جون مایه گذاشتن احساس مسئولیت نكرد .. يه كار بزرگ فرهنگی، هنری كه يه عده آدم به عشق بچه ها و هنر تمام تلاششون را كردن و ارشاد و چند تا اداره ی دیگه فقط اسمشون به عنوان برگزار كننده بود بدون اینكه حمایت كنن و كمك كنن اجرا بشه با بارش بارون تعطيل شد.. و خستگی تو تنمون موند. با لباسهای خیسی كه تو تنمون خیس شد و خشك شد و بدنهای كوفته و خسته ای كه اگه سرما نخوریم و بستری نشیم هنر كردیم!


از اداره ی ارشاد كه اومدیم بیرون يه پارچه ی جدید نصب كرده بودن! جشن نقاشی به دوشنبه 17 مرداد موكول شد..


 


* اگه تا حال لاهیجان نیومدید این توضیح را بدم كه این استخر اصلاً مناسب شنا نیست!! خیلی قدیما برای آبیاری زمینهای كشاورزی اطرافش ساخته شده و حالا جزء مناطق تفریحی شهر محسوب می شه و نزدیك كوه و وسط شهره.