Saturday, October 18, 2008

هاه

چند خط از داستان غول غمگین را برایشان می خوانم تا با توجه به ویژگی هایی که در داستان آمده، غول غمگین را نقاشی بکشند.

می گویم: امیر حسین به داستان توجه کردی؟ می گفت یه آدم خیلی خیلی گنده که همه ازش می ترسیدند. چرا اینی که کشیدی انقدر کوچولوئه؟ غول داستان دستهاش دراز و بزرگ بوده.. قدش خیلی بلنده.. موهاش مثل یه جنگله. مژه های بلندی داره و ...
وقتی قراره داستان را نقاشی بکشیم. نباید تغییرش بدیم. پس با دقت بهشون توجه کن.

می روم و دوباره بر می گردم. یه غول کمی بزرگتر کشیده با نیش تا بناگوش باز! می گویم امیر حسین اسم قصه چی بود؟ "غول غمگین" هیچ کسی دوستش نداشته.. همه می ترسیدند ازش.. این غول ه هم غصه می خوره..

می روم و دوباره برمیگردم. غول همچنان لبخند به لب مانده! می پرسم: می دونی غمگین یعنی چی؟
می گوید: یعنی بزرگتر بکشم؟ و پاک کن به دست می گیرد..
می گویم نه! پاکش نکن..
می پرسم: مدرسه رفتی، درسته؟ کلاس چندمی؟
می گوید کلاس اول! می رم کلاس دوم..
می گویم: خب.. تا حالا شده تو مدرسه خانم معلم ازت درس بپرسه و بلد نباشی؟ یا نمره ی خوبی نگرفته باشی؟ اونوقت چی شده؟
با تردید می گوید: اخمالو؟

به این نتیجه می رسم این بچه حالات چهره و احساس را نمی داند.. مقوا را برمیگردانم تا پشتش تمرین کنیم. اسمش را حتی درست ننوشته.. در حالیکه از پیش دبستانی نوشتن اسم را به بچه ها آموزش می دهند.

صورتم چین می خورم، ابروهایم در هم می رود، می خندم، گریه می کنم، اخم می کنم، می ترسم، تعجب می کنم.. تا یک به یک حالت های چهره را ببیند و رسمشان را به ساده ترین شکل ممکن یاد بگیرد.
می پرسم امیرحسین حالا فهمیدی؟ متوجه شدی؟

:( را نشان می دهد و می پرسد یعنی اینجوری بکشم؟

Saturday, October 11, 2008

تنها..


Sunday, October 05, 2008

ما مجرمین همیشگی

جلوی مدرسه شلوغ و پر از ماشین بود.. جای پارک به سختی پیدا می شد. میدان را دور زدم و در ردیف سوم قرار گرفتم. کار از دوبله گذشته بود! ماشین ها در سه ردیف جلوی مدرسه ایستاده بودند و منتظر..

صدای زنگ مدرسه که آمد انگار دخترها پشت در ورودی به انتظار ایستاده بودند تا به محض شنیدن این صدا از در بپرند بیرون.. با چشم خواهرم را جستجو می کردم.

مرد به سختی در حال جابجا شدن بود. باید ماشین ردیف دومی هم کنار می رفت و منم کمی جلوتر می رفتم تا بتواند از پارک بیرون بیاید و بگذرد. دستش را گذاشته بود روی بوق و انگار شدیدن عجله داشت. ماشین در ردیف دومی اندکی عقب رفت. من هم ماشین را روشن کردم و جلوتر رفتم تا از پشتم بگذرد. از پارک بیرون آمد و ماشینش را موازی ماشین من نگه داشت و داد زد:"خانم کی بهت گواهینامه داده؟ اینجا جای پارکه؟ اینجا جای موندنه؟"
از آینه نگاه کردم به صف ماشین هایی که هم ردیف من پارک کرده بودند. و خیابان آنقدر پهن بود که ماشین های دیگر به راحتی از کنارمان بگذرند.

صدای بلندش را می شنیدم " خانم رانندگی بلد نیستی، چرا پشت فرمون می شینی؟ برو اول رانندگی یاد بگیر"

لبهایم انگار دوخته شده بودند به هم.. چند بار سعی کردم از هم جدایشان کنم تا مطمئن شوم اینها دوخته نشده اند و باز می شوند. حرفم نمی آمد. سخنان آشنا و تکراری مرد را می شنیدم و هیچ کلمه ای پیدا نمی کردم برای جواب.. فقط گوش می دادم و مرد داد می زد. هیچ لزومی برای جواب دادن پیدا نمی کردم.

نگاهم روی دخترکش بود که کنار پدر نشسته بود و همراه تمام آدمهای اطراف.. تماشاگر نمایش قدرتمندانه ی پدرش بود.

فقط یک لبخند نشست روی صورتم محض تمام کردن این غائله ی مضحک.

و مرد و دخترش رفتند..

با خودم گفتم" ای مرد قوی با صدای رسا که همه ی نگاهها را به سوی من برگرداندی، چرا از مردان دیگر نپرسیدی از کجا گواهینامه گرفته اند و چرا اینجا پارک کرده اند؟"

فکر کردم به دخترک که شاید از قدرت پدر لذت می برد و افتخار می کند امروز.. یک سال؟ دو سال؟ شاید هم چند سال دیگر که خواست در این شهر، در این کشور رانندگی کند؛ از روز اول هزاران نفر مثل پدر را خواهد دید که بوق ها و فحش ها و سوال ها را حواله اش خواهند کرد تنها به جرم "زن بودن".. آنقدر که شاید بعد از سالها مثل من پوستش کلفت شود و دلیلی برای جواب دادن پیدا نکند.. شاید هم مثل خیلی های دیگر یک اعتماد به نفس سست و رانندگی لرزان نصیبش شود. تنها به سبب قانون نانوشته ی مردان که " هیچ زنی نمی تواند راننده ی خوبی باشد"