Friday, March 04, 2005

بعد از يك هفته

ساعت ده شب تصمیم گرفتم بیام و صبح روز بعد راهی شدیم. می دونستم اگه این چهار روز را نمونیم از همه ی درسها غیبت می خوریم.. ولی دلم خونمون را می خواست، دینا هم مخالفتی نكرد و انگار منتظر چنین پیشنهادی بود.. دلم برای تك تك چیزهای اینجا تنگ شده بود و خونه ارزش يك جلسه غیبت و حتی كم شدن نیم نمره از معارف و احتمالاً مبانی را داشت..


آخ جون خونه!!! دیشب از شوق برگشتن به خونه خوابم نمی برد. با اینكه تمام شبهایی كه اونجا بودم از خستگی و كمبود خواب بیهوش می شدم و اصلاً نمی فهمیدم كی صبح شد..


و هستم و هستم تا بعد از عید.. و این خیلی عالیه كه تا اطلاع ثانوی برنمی گردم دانشگاه! با اینكه دانشگاه و خوابگاه پر از سوژه و اتفاق برای خندیدن بود.. با اینكه انتهای متل، دریا با همه ی زیبایی هاش بود..  با اینكه سیر نمی شدی از دیدنش .. حتی قدم زدن توی محوطه ی متل كه موقتاً به عنوان خوابگاه بهمون دادن لذت بخش بود.. وقتی كه باد به صورتت می خورد و صدای امواج تو گوشت می پیچید و زیر درختهای نارنج قدم می زدی.. با همه ی اینا اصلاً دلم نمی خواد برگردم.. و همه ی این زیبایی ها نمی تونست حتی ذره ای از دلتنگی ها كم كنه..

0 comments: