Tuesday, September 22, 2009

زمانه‌ی ما

" مادرم با نارضایتی نگاهی به مهرداد انداخت و گفت: والا حقیقتش من یک سال هم از این دخترم کوچک‌تر بودم که ازدواج کردم. نه راه و رسم زندگی را بلد بودم و نه بزرگ‌تر دلسوزی داشتم که راهنمایم باشد. افتادم در کوران زندگی و همه چیز را از خوشی و ناخوشی تجربه کردم. حرفت درست است. باید کم‌کم با مشکلات و سختی‌های زندگی آشنا شود. ولی دنیای امروز ما با زمان جوانی من خیلی تفاوت کرده. آن زمان خانواده‌ی پدرم و خانواده‌ی شوهرم و بقیه‌ی فامیل در یک محله زندگی می‌کردیم. برای رفتن از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر، پیاده می‌رفتیم. مثل امروز نبود که شماها برای مدرسه رفتن این‌همه سوار و پیاده می‌شوید. شهر امن‌تر بود و مردم محله با هم آشنا بودند. اگر اتفاقی برای کسی می‌افتاد همه برای کمک داوطلب می‌شدند. امروز کسی به کسی نیست. توی همین تهران‌پارس اگر اتفاقی برای ما بیافتد، به کدام همسایه ‌می‌توانیم رجوع کنیم. ‌آدم‌ها در گرفتاری‌های خودشان غرق شده‌اند. "
آذر و امجدیه؛ ویدا مشایخی؛ انتشارات خجسته

حرفهای این داستان مربوط به 1343 ست و احتمالن تا الان بارها مشابه‌اش را شنیده‌ایم. زمان ما و زمان پدر مادرهایمان. امنیت و آرامش آن موقع و گرگ‌هایی که حال به کمین نشسته‌اند.
مادری به دخترش که می‌شود هم‌سن و سال مادرم و مادرم به دخترش گفته.. چیز جدیدی نیست..
فقط موقع خواندنش یک لحظه فکر کردم 20-30 سال بعد، ما هم به فرزندانمان می گوییم - یا می‌توانیم بگوییم - زمان ما شهر امن‌تر بود؟ اینهمه ناامنی نبود؟ آسایش بود؟ امنیت بود؟ آرامش بود؟ بیشتر و بهتر از حال؟

Monday, July 20, 2009

اسپیلی،سیاهکل - فروردین 88

دلم پرت شدن وسط برف می‌خواهد. دلم زمستان می‌خواهد و خنکی باد.. دلم سرما می‌خواهد..
گرم ست خیلی

Friday, June 26, 2009

بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

۱) ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌یحکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حقمردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تااصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات‏و راه‌ پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام‏نباشد، آزاد است» رعایت کنند.

۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پساز آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایلمتعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده وبی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری‌ی مجددانتخابات هستیم.

۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی،سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدیداینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهدبود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوتکرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.

پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی


Statement by a group of Iranian bloggers about the Presidential electionsand the subsequent events

1) We, a group of Iranian bloggers, strongly condemn the violent andrepressive confrontation of Iranian government against Iranian people'slegitimate and peaceful demonstrations and ask government officials tocomply with Article 27 of the Islamic Republic of Iran's Constitutionwhich emphasizes "Public gatherings and marches may be freely held, providedarms are not carried and that they are not detrimental to the fundamentalprinciples of Islam."

2) We consider the violations in the presidential elections, and their sadconsequences a big blow to the democratic principles of the Islamic Republicregime, and observing the mounting evidence of fraud presented by thecandidates and others, we believe that election fraud is obvious and we askfor a new election.

3) Actions such as deporting foreign reporters, arresting local journalists,censorship of the news and misrepresenting the facts, cutting off the SMSnetwork and filtering of the internet cannot silence the voices of Iranianpeople as no darkness and suffocation can go on forever. We invite theIranian government to honest and friendly interaction with its people and wehope to witness the narrowing of the huge gap between people and thegovernment.

A part of the large community of Iranian bloggers
June 26, 2009

Saturday, June 13, 2009

از چه می ترسید؟

از دیروز که شروع کردند به بستن و فیلترینگ سایت ها.. امروز هم نوبت فیس‌بوک و فرندفید و توییتر و یوتیوب رسید..
شما که جلوی چشم همه‌مان بزرگترین دروغ‌ها را به خوردمان دادید و ثابت کردید هیچ کاری از دستمان برنمی‌آید.. از چه می‌ترسید؟

Friday, June 12, 2009

لطفن

چهار سال آینده را وقت دارید سکوت کنید، نه بگویید، سفسطه کنید، بهانه بیاورید و ... اما امروز بروید رأی بدهید و" نه" بگویید به معجزه ی هزاره ی سوم

Saturday, June 06, 2009


وقتهایی در زندگی هست که آدم هوس می‌کند همانجا زیر سایه‌ی درختی، روی نرمی علف‌ها برای ابد بخوابد..

Monday, June 01, 2009

برای مشق ِ گزارش نویسی باید با یک نفر مصاحبه می کردم.. خوشبختانه پیدا کردن دوستی که حرف بزند و بتوانیم یک موضوع را پیش ببریم، سخت نبود.. فقط می ماند موضوع که خب این روزها فضای انتخابات ست و داغ ترین سوژه!
به پیشنهاد همان دوست قسمتی از این گفتگو را که باید به خواست استاد بی کم و کاست، بدون هیچ ویراستاری و دست بردن به لحن و جملات مکتوب می شد.. می گذارم اینجا. حرفهای ما بعد از اولین برنامه ی تلویزیونی میرحسین موسوی ست..

من- بیا به روز کمی صحبت کنیم. من داشتم فکر میکردم که یه قسمت از اون مکالمه ای که ما اون روز در مورد انتخابات انجام دادیم. سوژه ی خوبیه..
او : کدوم بحثش؟
من- اونکه من با این سوال شروع کردم، از تو پرسیدم که از اوضاع انتخابات چه خبر؟ اینجا من نه اینترنت دارم و روزنامه و تلویزیون و کلن از جهان بی خبرم.
او : گفتی که فضای اونجا خیلی سرده و خبری توی اون شهر دانشجویی نیست.
من- آره. من چیزی نمی بینم. حتی تو لاهیجان هم من امروز بودم..
او : آها! مایلم وسط بحث بگم که استاد ما می خواست بیاد شهسوار عروسی.
من- خب؟
او : استاد ما خودش رشتیه و می خواست بیاد شهسوار عروسی. بعد ما خوشحال بودیم که کلاس را می پیچونه.. بعد دیدیم پنجشنبه پا شد اومد و گفت دوماد چون زن دوم داشت، عروسی بهم خورد.
می خندم و می گویم خیلی باحال بود! الان این عروسی زن دومش بود یا اولش؟
او : نه.. دوماد نگفته که یه بار عروسی کرده و حتی بچه ها شایعه کردن یه بچه هم داشته.
من- پس اینطور
او : خب.. داشتی می گفتی که توی تنکابن هیچ خبری از انتخابات نیست.
من- بله! قرار شد ما یه بحث جدی کنیم با هم.. ( و می خندیدم)
او : به نظرت ما تو این مدتی که با هم حرف می زنیم، هیچ وقت بحث جدی داشتیم؟
من- چرا.. دقیقن وقتهایی که ما قرار نبوده بحث جدی داشته باشیم، بحث جدی داشتیم اگه توجه کنی
او : یعنی الان بحث جدی مون نمیاد.. مشکل اینه که این بوقه هی به ما یادآوری میکنه
من- به خاطر اینکه خیلی وقتها در مورد همین نت، در مورد انتخابات، در مورد اجتماع و اتفاقات، در مورد دغدغه ها و در مورد خیلی چیزها صحبت کردیم و خیلی هم بحث به خوبی پیش رفت.
او : آره. مشکل جدی اینه که بخشی از اونها کله پاچه بار گذاشتن آدمهای مختلفه.
من- نه! غیر از اون.. می گم همین بحث انتخابات را پیش ببریم و اینکه اوضاع خیلی بده کلن.
او : من همین الان یه نت توی فیس بوک و وبلاگم گذاشتم. دیشب میرحسین موسوی خیلی بد صحبت کرد به نظرم. یعنی بعد از 20 سال از اینکه به گفته ی خودش از تلویزیون محروم بود.. اومد و در نیم ساعتی که در اختیار داشت و تلویزیون مفت در اختیارش گذاشته بود، شروع کرد یه سری مزخرفات در مورد پرتقال، برنج باسماتی و نمیدونم.. از این چیزها گفت. یه 7-8 دقیقه ی اولش که تشکر کرد. 6-7 دقیقه اش هم که مثلن پرتقال و کیوی کارهای شمال و اینها را برگشت گفت. بعد 15 دقیقه ی باقیمانده را شروع کرد هر چی به ذهنش می اومد را میگفت. الان این آقام محسن رضایی که این جلو نشسته و بلد هم نیست از رو بخونه لااقل یه کاغذ دستش هست که از روی اون داره میخونه. آقام میرحسین دیشب خیلی بد صحبت میکرد.
ببین من در این دو ماه داشتم پیگیری می کردم ببینم میرحسین چی میگه. میرحسین نه تنها هیچ اسمی از خاتمی و اصلاحات.. چرا خیلی خنده دار ته صحبتش گفت که من مشاور آقای خاتمی بودم. امیدوارم راه اصلاحات ادامه پیدا کنه. در صورتی که باید اصلن به نظر من، من به عنوان یه دانشجوی بی سواد ارتباطات معتقد بودم که این امشب میاد و میگه من میرحسین موسوی ام. نخست وزیر دوره ی جنگ، توی روزهایی دارید اینو می شنوید که خرمشهر موضوعش دوباره تازه شده به خاطر سالگردش. من اینم.. توی 20 سالی که گذشته، من توی سوراخ قایم نشده بودم. فلان جا بودم. فلان جا بودم و مهمتر از اون اگه 2 بار قبلی از من خواستن، التماس کردن من به این دلیل نیومدم و الان که از من خیلی نخواستن خودم اومدم به گفته ی کروبی و یا یه سری از دور و بری های خاتمی.. من به این دلیل اومدم ولی هیچ کدوم از این ها را نگفت و شروع کرد یه سری خاطره ی پرت و پلا گفتن از سیگار و نمیدونم.. شاه عباس تاجر ابریشم بوده و امیرکبیر نمیدونم فلان کارو کرد و بعد یهو از هر چی هم که تو ذهنش اومد یه سری کلیات گفت و قضیه را تمام کرد، رفت. من حس کردم این بعیده که مشاورهای روابط عمومی و اینها.. تبلیغات دور و برش نباشه. حدس زدم این همه رو پیچونده و اومده نشسته اینجا داره گپ میزنه و احساس کرده که خب الان زده حسابی پای چشم رقیبش را کبود کرده، رفته. در صورتیکه تحلیل من این بود، دیشب هم توی فیس بوک نوشتم، طرفدارهای موسوی که من خودم هم هنوز جزءشون ام، اومدن به من توپیدن و حتی بعضی هاشون مسج شخصی گذاشتن که تو داری همه را ناامید می کنی با این حرفت ولی من گفتم اولن این آدم برای من مقدس نیست.
من- دلیل نداره تعصب کور داشته باشیم نسبت بهش..
او : خیلی خب. اگه نتونیم به میرحسین هم، مثل اینکه نمیتونیم به احمدی نژاد انتقاد کنیم، به این هم نتونیم انتقاد کنیم که بهتره احمدی نژاد بمونه. این یک.. مهمتر اینکه این آدم واقعن داره ما رو ناامید می کنه و اگر قرار باشه با گفتمان احمدی نژاد صحبت بکنه که احمدی نژاد خودش 4ساله استاد این گفتمانه.
من- و تازه بیشتر هم به نتیجه داره میرسه.
او : و خیلی با صراحت بیشتر، با 4 سال تریبون بیشتر، با شناخته شدگی بیشتر .. بنابراین این آدم باید بیاد و بگه من اگه 20 سال نیومدم برای این نیومدم و اگه الان اومدم برای این اومدم ولی هیچ خبری از این حرفها نبود. شروع کرد یه سری کلیات گفتن و تقریبن داشتم به این فکر میکردم که اگه مثلن روزنامه کیهان بخواد میرحسین را خراب کنه کافیه سوتیترهایی که از حرفهای دیشبش در میاره رو خیلی ساده برجسته کنه و بگه بله شاه عباس تاجر ابریشم بود. امام گفت سیگار را گرون نکنید چون جبهه ها خلوت میشه. از این جور چیزها.. هیچ نیازی به طنز و طعن و مسخره کردن نیست. این صحبت ها به نظر من به اندازه ی کافی خنده دار بودن و فضا خیلی ناامید کننده ست. واقعن ناامید کننده ست.
من- و خب داره عملن ... ناامیدمون کرد دیگه، دیگه چه کار میخواست کنه؟
او : همون.. باز من با این وجود.. مثل کبک سرم را میکنم زیر برف تو این روزهای گرم و میگم که بهتره مثلن ما بهش فرصت بدیم تا 17 خرداد که مناظره اش با کروبی و احمدی نژاد تموم شده. و من به طرز عجیبی حس میکنم که این له میشه توی اون دو تا مناظره. به ویژه جلوی احمدی نژاد. چون حتی از اون پررویی و صراحت لهجه ای که اون 2 تا آدم دارن، برخوردار نیست. و اتفاقی که می افته اینه که این آدم به شدت جلوی مردم کوچیک خواهد شد. ولی امیدوارم که این اتفاق نیفته.

پ.ن: با «او» امروز هم حرف زدم؛ می‌گوید فیلم مستند موسوی هم ناامیدی‌هایش از شنیدن حرف‌های تازه را بیشتر کرده است؛ اما هنوز امیدوار است.

Sunday, April 26, 2009


تولدت مبارک سمیرای نازنینم

Friday, March 27, 2009

زیر انبوهی از زباله دفن خواهیم شد


دیگر زمانه ی هانس و گرتل گذشته که با خرده های نان علامت می گذاشتند که نصیب پرندگان شود و یا با سنگ ریزه هایی که محو شود درمیانه ی طبیعت..
حالا رد انسان را از روی زباله ها می توان یافت. در صعب العبور ترین جاده ها، آنجا که فکر می کنی تو کاشف تازه ای و پای بشر نمی توانسته به اینجا برسد، زباله های باقیمانده یادآوری می کند نه ! تو اولی نیستی.. انگار انسانهای اولیه خواسته اند ردشان را برای قرن ها باقی بگذراند که مبادا فکر کنی اینجا گوشه ی دنج و زیبای همه ی لحظه ها می تواند باشد.
آدمیزادی که نه رحم می کند به شکوفه ها و نه به شاخه های نو رس و تازه سر بر آورده.. نه سبزه ای در امان ست و نه آب جاری.. هر جا و هر مکانی چه وسط جاده ی آسفالت و وسط اتوبان باشد و چه در کنار رودخانه و درختان، زباله نثار همه مان می کند.

Thursday, March 19, 2009

Friday, February 13, 2009

استثناء درکپنهاگ

درباره ی نمایشنامه ی کپنهاگ (نوشته ی مایکل فرین، ترجمه حمید احیاء، نشر نیلا) قبل تر نوشته اند و نوشته های بهتری را می شود پیدا کرد..
چیزی که فراتر از متن و سوژه ی اصلی توجه منو به خودش جلب کرد، عدم وجود طرح صحنه بود. نمایشنامه در دو پرده با دیالوگ ها شروع می شود. بدون حتی یک خط توضیح و تشریح فضای نمایش خارج از دیالوگ ها..
و تنها مابین گفتگوها فضای اثر توصیف می شود.. حتی یک خط هم وجود ندارد که حالت بازیگرها را توصیف کند، مثلن فلانی لبخند زد یا فلانی از روی صندلی بلند شد یا امثال این..
به نوعی نویسنده فقط کارش را به عنوان یک نویسنده انجام میدهد، نه سعی می کند وارد وادی کارگردانی اثرش شود و نه در طرح صحنه دخالتی کند. اتفاقی که حتی در آثار مدرن هم تقریبن به چشم نمی خورد.
و به نوعی شاید بر این اصل صحه گذاشته که نویسنده ی نمایشنامه نباید در حیطه ی کارگردانی و بازیگری و طراحی آن مداخله کند.


مرتبط: قصه‌ی قدیمی اتم / وبلاگ ساز نو، آواز نو
کتاب چی؟ / وبلاگ آق بهمن

Monday, February 02, 2009

برگی از کلاس ادبی - 3

آرزوهای عجیب غریب

من دوست دارم باران پول ببارد و دوست دارم جای بورسلی باشم و هر کس مرا زد حراکت رزمی به او بزنم و دوست دارم جای شهردار بشوم و هر چه بگویم حرف مرا گوش کنند و دوست دارم سرکرده آدم های رزمی باشم و اسداد (استاد) همه ی رزمی کاران و دوست دارم کارخانه ی پیتزا داشته باشم و همه نو (نوع) سس باشد و انواع نوشابه
مهدی – کلاس چهارم

Friday, January 30, 2009

امروز


برای جلال که این روزها دلش هوای دریا دارد..

Wednesday, January 28, 2009

برگی از کلاس ادبی - 2

آرزوهای عجیب غریب

من دوست دارم جای جومونگ در فیلم افسانه ی جومونگ شوم با تسو بجنگم و آن را تکه تکه کنم تا بتوانم امپراطور بویو شوم. آن وقت هم با کشور هان می جنگم و همه را می کشم و قبل از کشتن به آن ها 10000 کیسه نمک را در دهان آن ها می ریزم تا آن قدر نمک بخورند تا بمیرند بعد سرشان را از تن جدا می کنم.
سعید – کلاس چهارم



پ.ن: برگی از کلاس ادبی - 1

Friday, January 23, 2009

و عنکبوت ..

روایت اول
آراخنه یا آراکنه دختری لودیایی، فرزند ایدمون کولوفونی، بافنده ی ماهری بود و آتنا را که الهه ی حامی بافندگی بود به مبارزه طلبید. آتنا به هیئت پیرزنی نزدش رفت و او را از این کار بر حذر داشت. اما آراخنه اعتنا نکرد و آتنا به هیئت اصلی خود در آمد و مبارزه را پذیرفت.
آتنا پرده ای بافت که سرنوشت انسان های مغرور را تصویر می کرد و آراخنه نیز تصویری از کارهای رسوایی آمیز خدایان بافت. چون کار آراخنه هم پایه ی کار آتنا بود، آتنا به خشم آمد و بافته ی آراخنه را پاره پاره کرد و با ماکوی بافندگی خود او را زد.
آراخنه خود را به دار آویخت و آتنا او را به عنکبوتی تبدیل کرد و عنکبوت مهارت بافندگی آراخنه را حفظ کرد.
"فرهنگ اساطیر کلاسیک / مایکل گرانت، جان هیزل؛ مترجم رضا رضایی - نشر ماهی "


روایت دوم
آراکن دختر جوانی بود که در لیدیا زندگی می کرد. شادی و خوشحالی آراکن در بافتن خلاصه می شد. چیزهای بسیار زیبایی می بافت که هیچ کس در دوران عمر خود ندیده بود. او دختری بسیار جوان بود و هر کسی او را می دید می ستودش، آنقدر که به زودی مغرور گشت و شروع به خودستایی کرد. او گفت: " من بزرگترین بافنده در سراسر گیتی هستم. بزرگترین بافنده از زمانی که دنیا به وجود آمده است. بدون هیچ شکی. در حقیقت من حتی می توانم بهتر از خود آتنا هم ببافم."
آتنا به زمین آمد و بعد از گفتگو با آراکن به او فرصت داد تا گفته اش را ثابت کند و خود را از مرگ برهاند.
در روز و زمان مقرر مسابقه، آراکن شروع به بافندگی کرد. آراکن لباسهایی با طرح های متنوع و بی نظیر بافت که تحسین ناظرین را در پی داشت. هنگامی که آراکن برخاست و انتهای کارش را اعلام کرد، آتنا از بالای تپه تواضع زنانه ای کرد و شروع به ریسیدن نمود.
آن الهه از ابرهای سفید فربه که تقریبن بالای سرش بودند گلوله ای پشمین حاضر کرد. برای رنگ آمیزی ابرها از رنگهای طلوع و غروب، رنگهای خواب و رنگها طوفان استفاده کرد. حالا دیگر بخش غربی آسمان کارگاه بافندگی او بود. آتنا پرده نقش دار بزرگ و با عظمت خود را به سمت افق پرتاب کرد. در آن منظره هایی از المپیوس بود. چیزهایی که آدمیزاد هرگز آرزو نکرده بود آنها را ببیند. نقش هایی بسیار وحشتناک که هیچ کس رغبت دیدنشان را نداشت.
از آن پس، مناظری آرامتر. آتنا در حال یاد دادن هنرها به انسان و ...
و سرانجام آنرا در هم و برهم کرد و تصویری از آینده ی انسان..
جمعیت پهناوری که گرد آمده بودند به زانو در آمدند و گریستند. آراکن مشغول تماشا بود. او برگشت و به آرامی به سمت بیشه ای از درختان حرکت کرد و در آنجا خودش را حلقه آویز کرد.
آتنا بعد از دیدن آراکن دستان بلندش را دراز کرد و شانه های دختر را لمس کرد و کم کم موجود جدیدی پدیدار شد. موجود جدید روی سبزه ها نشست زیرا می دانست اکنون این سرنوشت اوست که در اینجا بدون هیچ رقابت و کوششی برای برد مسابقه، تا ابد به ریسیدن ادامه دهد. و این بود دلیل انکه در زبان لاتین عنکبوتها آراکنید نامیده می شوند.
"خدایان یونان / دکتر برنارد اوسیلین، دکتر دوروتی اوسلین، دکتر ند هوپس؛ ترجمه حسن اسماعیلی"

Tuesday, January 20, 2009

با آرزوهای خوب

گلناز نازنین تولدت مبارک ! :*

Tuesday, January 13, 2009

لولو

وقتی زئوس عاشق لامیا شد، هِرا به قصد اینکه عشق زئوس را برای خودش حفظ کند کاری کرد که لامیا فرزندان خود را بخورد.
لامیا وحشی و وحشی تر شد تا آنکه سرانجام به غاری رفت و با خوردن کودکانی که می دزدید ادامه ی حیات داد.
در ادوار تاریخی، مادران یونانی موقعی که فرزندشان بدرفتاری می کرد آن ها را تهدید می کردند که این زن بچه خوار (لولو خورخوره) به سراغشان خواهد آمد.



فرهنگ اساطیر کلاسیک / مایکل گرانت، جان هیزل؛ مترجم رضا رضایی - نشر ماهی

Saturday, January 10, 2009


نگاه می کنم به این اسم که یک نقطه بگذاری آن بالا می شود "کبریت خین" ولی همه مان می خوانیمش
"کبریت خیس" که هر چقدر بالا و پایینش کنی طبق قراردادهای نوشتاری نمی شود "خیس" خواندش. هم دندانه کم دارد برای "خیس" خوانده شدن و هم نقطه کم درد برای "خین" خوانده شدن و با شکل فعلی فقط برحسب قرارداد و با ارفاق و اینکه ما همه با سوادیم و اینها می شود خواند "خیس"
نام فرشید مثقالی به عنوان طراح ذکر شده و این یعنی کار استاد ست نه یک هنرجوی بی نام و نشان حتی!







این را چه می خوانید؟
ار وقتی چشم حرکت می کند از بالا به سمت پایین این کلمات دیده می شوند " انگار سپیده شاملو گفته بودی لیلی"








و حتی این " سرخی تو سپیده شاملو از من "
یعنی یک جای کار می لنگد و جایگذاری ها درست نیست.











کاملن مشخص ست این دو طرح آخر کار یک نفر ست. آنهم نه از مشخصه های رایج آثار هنری که خط هر کس و نگاه و نظر و فرم در آثار هر فرد معلوم و مشخص هست و وقتی یک خط بکشد دیگر می شود فهمید این کار کیست، مسلمن منظور این جماعتی که چشم بسته از راه دور هم می توانند حدس نزدیک به یقین بزنند که هر اثری مال چه کسی ست، کپی و مثل هم بودن آثار نیست و سبک هاست که ماندگار شده!
این دو طرح که دو اثر کاملن یکسان ست با همان ایراد در خواندن و حرکت چشم و موازین و قراردادهایی که باید رعایت شود، نام ابراهیم حقیقی را به عنوان طراح یدک می کشد.

این سالها یعنی از وقتی که یکباره گرافیک پرید وسط زندگی و من شدم دانشجوی گرافیک و آخرش هم گرافیست نشدم! حداقل یک چیز را یاد گرفتم. فرق کار بد با خوب را ! ایراد ها بیشتر به چشمم آمد. حساسیتم بیشتر شد و ساده از کنار این طرح جلدها و صفحه آرایی و تصویرسازی و پوستر و بیلبورد و هر چه به نوعی با گرافیک و تبلیغات ارتباط داشت نمی توانم بگذرم.

تأسفم از این ست افرادی مثل این اساتید که ید طولانی دارند در این کار و سالها تجربه را یدک می کشند و شاید دوره ی آزمون و خطاها را گذرانده اند که الان وقتی اسمشان می آید روی آن اثر حساب باز می شود و انتظار بیشتر می شود و دو چندان می گردد، چرا باید اشتباهات انقدر فاحش باشد که فرو برود در چشم و توی ذوق بزند.

و اینها فقط 3 نمونه ست.. مسلمن در کتابخانه ی همه مان نمونه های بسیاری با خطاهای بیشتر پیدا می شود.

Wednesday, January 07, 2009

آزاده بودن

آدمی ست دیگر.. 25 سالگی اش هم تمام می شود و یکباره به خودش می آید، می بیند یک ربع قرن (!) عمر کرده. نفس کشیده، قد کشیده، بزرگ شده حتی و هزار و یک اتفاق دیگر در زندگی اش افتاده و با همین 25 سالی که یک به یک آمده و رفته اند تجربه ها جمع کرده و گذرانده تا شاید نیمه ی دیگر زندگی اش پر بار تر و بهتر باشد.
و پشیمان نیست از تک تک این تجربه ها و اشتباهات و شکست ها حتی! چرا که باید می بود، باید می گذشت تا خیلی چیزها را بفهمد و به خودش قول دهد دیگر تکرار نشود و یک اشتباه را دوباره تجربه نکند.


تولد آزاده ی نازنین و آزاده ی نازنین، دوستان خوب و عزیزم مبارک! برایتان لحظه هایی پر از زیبایی و شادی آرزو می کنم.
ظاهرن متولد شدن در هجدهم دی با آزاده بودن رابطه ی مستقیم دارد که در مورد من نقض شده :دی البته خانم آزاده فرموده اند من یک فروند "دنیای آزاده" ام

پ.ن: عنوان هم از اینجا

Tuesday, January 06, 2009

کرئون خطاب به آنتی گون: "زندگی به آبی می ماند که جوانان بی آنکه متوجه باشند می گذارند از لابلای انگشتان بازشان آب جاری شده و به هدر رود. دستهایت را ببند، زودتر دستهایت را ببند. آنرا نگاهدار. تو خواهی دید که زندگی چیز سخت و ساده ای خواهد شد که وقتی انسان در زیر نور آفتاب نشسته، آنرا آرام آرام مزه مزه می کند. " *


* آنتی گون ؛ ژان آنوی ؛ ترجمه دکتر اقدس یغمائی ؛ انتشارات جوانه ، زمستان 1346