Wednesday, January 31, 2007

خسته شدم!

اگه شنیدید به دیار باقی شتافتم! بدانید و آگاه باشید که بر اثر سرماخوردگی، آنفولانزا و امثالهم بوده..
بعد از دو روز تازه تبم قطع شد و امیدی هم نیست که دوباره برنگرده.. قرص ها را هم سر وقت می خورم. موقتی خوب می شم - اونم نه کاملاً! از شدتش کم می شه-
و باز روز از نو... دوباره با یه باد.. یه سرمای کوچیک که در مجاورتش قرار بگیرم و دلایل خیلی ساده به سختی مریض می شم.

Sunday, January 28, 2007

موقع اومدن انقدر حالم بد بود که بارها تصمیم گرفتم اومدنم را به تأخیر بندازم.. با اشک جرعه جرعه چایم را سر کشیدم و به وسایلم نظم دادم و سعی کردم فقط چیزهای ضروری که تا موقع انتخاب واحد بهش نیاز دارم را همراهم بیارم.. قرار بود صبح زود حرکت کنیم، مامان نهار منتظر بود.. ولی به زور تونستم از رختخواب جدا شم و نزدیکای ظهر از خونه زدیم بیرون..
قرار بود پنج شنبه که امتحانا تمام شد، جمعه با بچه های دانشگاه و دو تا از استادا بریم خارج از شهر، شنبه و یکشنبه به عمه و دخترعمو سر بزنیم و بعد بریم خونه.. ولی با وضعی که برای بابا پیش اومد باید زودتر بر می گشتم خونه..
غروب که رسیدیم و تو بغل مامان جا گرفتم، تمام دردهام تمام شد.. چه حس خوبی داره خونه..
از ساعت 8 صبح تا 8 و نیم شب ساعت کاری امروزم بود!! عاشورا در مرخصی خواهم بود و گفتن می تونم تا هر وقت که خواستم بخوابم!
بعدازظهر بابا را بردیم دکتر و گفت خوشبختانه لخته ی خون از بین رفته و چشمش را باز کرد ولی باید خیلی مواظب باشه و هوای چشمش را داشته باشه. تا اطلاع ثانوی هم بنده در نقش راننده انجام وظیفه خواهم نمود..
فعلاً تو مسیرها با بابا دچار اختلاف نظر شدیم. می گه ثابت کردی هنوز بچه ی اینجا نیستی! می گه بریم فلان جا و بعد می گه چرا از این مسیر؟ از فلان جا می تونستی بری! می گم پدر من مهم اینه که برسی به مقصد که من می رسونمت، چه فرقی می کنه حالا؟!
بعد از چند ماه شروع کردم به کتاب خوندن.. حس خوبی داره، دلم تنگ شده بود...

پ.ن: الان این خبر را خوندم.. نمی دونم چی باید گفت و چه کار می شه کرد؟! حالم گرفته شد..

پ.ن2: پرستو نوشته آزاد شدن و این خبر خوبیه..

Wednesday, January 24, 2007

گفته بودم از پدر ورزشکارم..
اینبار توپ خورده به چشمش و خونریزی کرده. دکتر گفته باید استراحت کنه فقط، تا کار به عمل چشم نکشه..
این فوتبالی که بابا اینا بازی می کنن احتمالاً یه ورژن جدیده که همیشه مصدوم و زخمی داره!
خدا این بار را هم بخیر کنه..

Friday, January 19, 2007

ای خدایی که اگه هستی.. هستی؟!
صدای منو می شنوی؟!
نگاه کن منو.. حرفهام را بشنو..

Tuesday, January 16, 2007

دو تا صندلی را با فاصله می زاره کنار هم و دنبال پارچه ی مشکی.. مانتوی مشکی را از بینشون آویزون می کنه. میز را می ذاره روبرو..
دوربین را تنظیم می کنه به مرکز سیاهی..

می گم من دیگه مدل نمی شم..

بی خوابی

ساعت از 4 صبح هم گذشت.. خوابم نمی بره. درس خوندنم هم نمیاد. 8 صبح هم امتحان دارم!
تقریباً بیشتر از 24 ساعته که نتونستم غذای درستی بخورم و اصلاً قابل تحمل نیست این امر (همانا غذاخوردن!)! فقط از فرط تشنگی و خشک شدن گلو، برای رفع عطش چای خوردم. که در حالت عادی هیچ وقت چای باعث بیخوابی من نشده که اینبار باعث و بانیش باشه.. شب قبل هم وقت نکردم بخوابم!
سرم گیجه و دلم خواب می خواد..
یک جزوه هم مونده رو دستم که نیاز به تمرکز بسیار داره! فکر کنید یک کتاب حجیم را خلاصه کنن بدن دستتون. شاید حجمش کم باشه و خوشحالتون کنه ولی پر از نکته ست..
حالا حکایت جزوه هنر در تمدن اسلامی بنده ست.. از اول تا آخرش ویژگی معماری و هنری و صنایع دستی و ... دوره های مختلف تاریخی ست! هر چی هم که تو جزوه نیست و استاد همینجوری (توضیحات اضافه؟) سر کلاس گفته را من از برم به اضافه ی هر چی که مربوط هنرش نبوده. مثل پادشاهان و نقل و انتقالات حکومتی و پایتخت ها و ...

تکنولوژی!

می نشینه روی صندلی جلویی و می گه خوب بلدی دیگه؟! .. می گم هر چی خونده بودم، قبل از اینکه بیام، بالا آوردم!

تا برگه سؤال را از روی زمین برداشت و نگاه انداخت بهش، گفت: اینهمه درس خوندیم، فقط همین؟!
برگه ی سؤالم را نگاه کردم. نوشته بود از سه سؤال زیر فقط به دو تا جواب دهید.. و هر سؤال 3نمره. - بقیه اش را باید تحقیق تحویل می دادیم! -

تحقیق را تحویل استاد می دم.. می شینم روی جدول های کنار باغچه.. می گم چرا موندی؟! می گه منتظر عَر فانم .. می پرسم امتحان داره؟! می گه آره، دینی!!
دینا می گه منظورش معارف ه..
عرفان با خوشحالی میاد! می گم خوب بود؟! دستش را به طرف بالا می بره و می گه عالی.. می گم معلومه!! از اینایی که کف دستت نوشتی هم سؤال اومده بود؟! می گه آره، یکی.. و گوشیش را از جیبش در میاره و به طرف مسعود می گیره.. دم مهدی گرم! همش را برام نوشت!
می گم sms داد بهت؟! سرش را تکون می ده. می گم سؤال را براش نوشتی اونم جواب را فرستاد ؟!
می گه آره. کتابم را داده بودم بهش و زود فرستادمش خونه! دو روز تمرین کردم با دست چپ و از تو جیبم sms بنویسم!
می گم همه ی سؤال ها را پرسیدی؟! می گه نه! یکی که کف دستم بود.. 3 تا از مهدی پرسیدم و بقیه اش را هم خودم بلد بودم. و با خوشحالی اضافه می کنه تو هیچ امتحانی همه ی سؤال ها را ننوشته بودم!

Saturday, January 13, 2007

افسانه چای

در مورد مصرف اولیه چای در ژاپن افسانه ای وجود دارد بدین صورت که؛ کشیشی به نام بودهیدهارما در هنگام مراجعت از چین به ژاپن خواب بر او غلبه کرد، پس از بیدار شدن برای تنبیه خود مژه های خود را کند و بر روی زمین ریخت، این مژه ها در خاک ریشه داد و تبدیل به درخت چای شد. از آن به بعد برای مبارزه با خواب از این گیاه استفاده نمودند.


چای (کاشت، داشت و برداشت) . تألیف دکتر سید محمود اخوت، مهندس دانش وکیلی. انتشارات فارابی

Friday, January 12, 2007

می کشمت!

حقیقتاً می تونم بکشمت!
یک غلطی کردیم و بدتر از خر پشیمان شدیم که پرینتر را دادیم به شما تا کارتریجش را تعویض کنی. فرمودی چرا تعویض؟! شارژش می کنم و یادم نیست چقدر طول کشید تا دوباره پرینتر را تحویلمون دادی و بدتر از این نمی تونست باشه. از روی ناچاری با همون ساختیم و استفاده کردیم تا ترم تمام شد و برش گردوندیم خونه و کاش می کوبیدمش بر سرت!! که انقدر سنگین هست که بتونه سرت را نابود کنه..
تابستان که تمام شد و وقت برگشتن یادم افتاد یه پرینتری هم داشتم که داده بودم گندی که زده بودی را درست کنی.. چند ماه برای پاک کردن گندت کافی بود؟ یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بعد از 5 ماه که هی رفتم و آمدم و آخرش با تهدید که بده و نمی خواد درستش کنی.. هنر کردی و تحویلش دادی اونم بدون سی دی راه انداز!!
سی دی کجاست؟!
- من ندارم!!
نداری؟! خودم دادم.. چجوری نداری؟! بگرد پیدا کن..
یک هفته بعد با تماس های هر روزه و پسرعمو جان که بهت گفت یا سی دی را می دی یا دخترعموم من و تو را به سی دی تبدیل می کنه و حرف حالیش نیست.. یک سی دی کپی تحویل دادی..
که دستت درد نکنه با این همه آی کیو!! یک مدل پایینتره و قبول نمی کنه اصلاً و پرینتر مونده رو دستم و پایان ترم و کارهای عقب افتاده..
می تونم از یه پرینتر لیزری بگذرم ولی خالی بشم و بکوبمش رو سرت..
تقصیر بابا جان منه که به تو اعتماد کرد و انقدر حرصمون دادی..

پ.ن: با تشکر از بابک عزیز که آدرس نمایندگی hp را برام پیدا کرد.. فردا باید یه سری بزنم شاید CD را داشت و تونستم تجدید نظر کنم و از خیر کشتنش بگذرم!

پ.ن2: مشکل حل شد به سلامتی با همین آدرسی که بابک داد و یک کپی از سی دی را تحویلمان دادند.

Thursday, January 11, 2007

خوش شانسی!!

شب یلدا با تب لرز گذشت و نذاشتن هیچی بخورم!! روز بعد هم با دوپینگ خودم را سرپا نگه داشتم تو عروسی دخترعموجان که یک ماهی تمام آخر هفته ها را به خاطرش رفته بودم خونه و به همین علت همه ی مشق هام مونده تا شب امتحان..
حالا که از شنبه امتحانا شروع می شه و کارهای عقب افتاده خودنمایی می کنه.. باز تب کردم و تمام بدنم درد می کنه با سرفه های بسیار که چند دقیقه گرمم می شه و رو به خفگی و بعدش سردم می شه!

Wednesday, January 10, 2007

پاییز



لونک . گیلان – آذر 85
.
پ.ن: لونک. تابستان 85 (می تونید روی این لینک کلیک کنید و یه عکس از تابستون همین جا ببینید.)

Monday, January 08, 2007

لطفاً با کادو وارد شوید!

23 سال هم تمام شد..
اصلاً هم پیر نشده ام!

پ.ن1: از آنجایی که راننده بودن تولد و غیر تولد نمی شناسد دینا جان دیروز امر فرمودند برویم صنایع دستی! منم اطاعت امر کردم. و فرمودند انتخاب کن و آخرش انگشت گذاشتم روی یک گلدان!!
منا چند روز پیش تماس گرفت که اسم چند تا کتاب از لیستت را بگو که برایت هدیه بگیرم! منم نگفتم کتابهای نخوانده ام روی هم جمع شده. اسم 3 تا کتاب را گفتم که هر کدام را پیدا کرد هدیه دهد. پریشب که رسیدم خانه هنوز نخریده بود و کتابی که در گردون پنج، امیر جان معرفی کرده بود را افزودم به لیست و آخرش هم خودم را فرستادن کتابفروشی!! و بعد هم گرفتنش سریعاً که کادو پیچش کنن و امروز تحویلم دهند.
مامان جان هم هی گفتن زود تصمیم بگیر! منم هول کردم و هیچی یادم نمی اومد..
آخرش یادش آمد چند وقت پیش یک بلوز خریده بود و نشانمان داد و منم پسندیدم و قرار شد هدیه دهد بهمان!
مینا هم فعلاً خوشحال است که کادویی که با شوورش خریده را نمی دانم من و منم به روی خودم نمی آورم که می دانم!
کمی سورپریز لطفاً !!

پ.ن2: از همه ی دوستای گلم ممنون بسیار..

پ.ن3: جناب جواد نظام الدوله یه آدرسی از خودتون بر جا می گذاشتید که دعایمان به مقصد برسد!


و در آخر تبریک ویژه به عروس خانم گل با کلی آروزهای خوب براش..

Sunday, January 07, 2007

دختر عمو جان پیغام گذارده اند در مسنجر :
" خوبی عزیزم؟ دلم برات تنگ شده. تا سال دیگه که من بیام ایران قول بده عروس نشی. می خوام تو عروسیت زیاد برقصم "

پ.ن: لطفاً اگه خبری از داماد دارید پیغام دخترعمو جان را بهش برسونید!

Saturday, January 06, 2007

نشکنید دلشون را خب..

امروز موقع خونه اومدن راننده رادیوی ماشین را روشن کرد و یهو خانمه گفت: چرا وبلاگ و سایتتون را ثبت نمی کنید؟ حالا یه کاری ازتون خواستنا.. برید ثبتش کنید دیگه. هی ایراد نگیرید! دلمون کوچیکه.. می شکنه !!!
"موزیک چند ثانیه ای"
دوباره خانمه گفت: گفتن نمی خواد دیگه وبلاگ و سایت ها را ثبت کنید!

Friday, January 05, 2007

من هنوز کشف نشدم!!

Wednesday, January 03, 2007

بالاخره ده دقیقه مانده به 9 از دانشگاه برگشتیم.. 4نفر بودیم در آتلیه ای که فقط زمان سر ناسازگاری داشت و برای اولین بار می شد در آرامش کار کرد..
یک مقدار از نگرانی هام کم شد. حداقل الان چند تا عکس دارم که تحویل استاد بدم ولی کارگاه چاپ همچنان تعطیله و نمی دونم چه کار باید کرد! فقط خیالم راحته تا 5 بهمن وقت دارم.

پ.ن: اگه حوصله داشتید این نوشته ی تقریباً طولانی را بخونید..

Tuesday, January 02, 2007

روزمره

دیروز تا جایی که دارو بود و می شد، کار کردیم.. داروها تمام شده.. استاد فقط هفته ای یک روز میاد و حالا که اومده بود خبری از دارو نبود. در حالیکه کلاس ما روزهای دیگه اجازه ی استفاده از تاریکخونه را بدون حضور استاد نداره و بنابراین ما هم از نبود دارو بی خبر بودیم..
یادم افتاد یک بسته داروی ظهور و ثبوت خریده بودم برای وقتی که فرصت کار کردن تو تاریکخونه نبود و بتونم تو خونه فیلمم را ظهور کنم.. و بردمش دانشگاه که امروز بتونیم کار کنیم.
تا قبل از ظهر با اینکه وسایل کم بود و تعداد زیاد ولی همه با هم کنار اومده بودیم و مشکلی هم نبود و تا جایی که می شد با کمک هم کار می کردیم.
ظهر بچه های مرمت که بعضی هاشون از صبح تو کارگاه بودن و از مواد و وسایل ما استفاده می کردن سر و کلشون پیدا شد و بعد هم استادشون و رسماً انداختنمون بیرون..
استاد با مسئولین صحبت کرده و قبول کردن تا موقع امتحانا تاریکخونه باز باشه و دارو هم تهیه بشه.. که معلوم نیست چقدر به قولشون عمل کنن! فعلا که داروی ظهور و ثبوت نداریم.
بچه ها یک عکاسی پیدا کردن که با قیمت مناسب عکس هاشون را چاپ می کنه.. دوست ندارم عکس هام را بدم کس دیگه ای چاپ کنه. نمی دونم جایی قبول می کنه از آگراندیسور ش استفاده کرد و خودم عکس ها را چاپ کنم؟!

امروز هم کارگاه چاپ را تعطیل کردن و دیگه نخواهند گذاشت ازش استفاده کنیم چون یکی از بچه ها چند قدمی با کفش های آغشته به رنگ در راهرو قدم زده و رد پاش مونده! کارگاهی که دو ماه بعد از شروع ترم راه افتاد و لطف کردن بدون تهویه و با حداقل امکانات در اختیارمون گذاشتن.. حالا هم تعطیل!

هیچ وقت و هیچ وقت در یک دانشگاه تازه تأسیس که اولین ورودی اش خواهید بود ثبت نام نکنید!

در ضمن برای هیچ کدوم از بلاگ های پرشین نتونستم کامنت بذارم. کد ندارن!! هر چی هم روشون کلیک کردم و دوباره باز کردم و کد الکی وارد کردم فایده نداشت!