Saturday, August 19, 2006

1-2

میم تازه از سفر برگشته.. یک روز خونشون بوده. می گه براش خیلی نگرانم!! تو گوشیش پر عکس های اونه، عکس دسکتاپ کامپیوترش را من عوض کردم که چشمم به قیافه اش نیفته.. زنگ موبایلش هم که نوحه ست.. حیف پول که برای سی دی های اون بدی.. همه ی برنامه هاش را رو سی دی داره! تازه با افتخار برای منم گذاشته بیا ببین.
می گم حرص نخور.. درست می شه، شاید چند وقت دیگه از سرش افتاد.

زنگ می زنه دارم می رم گرگان. می گم پس منتظرت باشم؟ می گه نه، یه روزه می خوام برم.. می گم باشه! تا گرگان می یای و آمل نمی یای؟ .. قرار می شه مستقیم از تهران بیاد آمل و بعد بره گرگان.
از وقتی رسیده باز تمام حرفها شده حاجی.. چند باری که فهمیده مشهد برنامه داره و سریع خودش را رسونده و یه لحظه موفق به دیدنش شده. برام از مرداد ماه و رفتن به کیش تعریف می کنه! که همون اوایل بوده که فهمیده حاجی داره می ره کیش و با برادرش رفتن و چند دقیقه ای هم با حاجی حرف زده.
می گم دیوانه ای دختر!! دوره افتادی که چی؟ هر جا برنامه داشت باید بری؟ می گه نه! هر جا را که بتونم می رم!
چنان با ذوق و شوق ازش حرف می زنه و قربون صدقه اش می ره که دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار!!
از وقتی اومده داره sms می ده. می گه هنوز بهش نگفتم اومدم. گفتم از کی sms بازیتون شروع شده؟
گفت چند وقتی هست.. اوایل نمی دونست من هستم. بعد خودم را معرفی کردم.
تا جواب sms برسه، sms های قبلی را می خوند. گاهی لبخند می زد، گاهی اخم می کرد و گاهی.. می گم بسه! چند بار می خونی؟
انگار تک تک لحظاتی را که دیدتش از بره.. لبخندش، نگاهش، راه رفتنش، کی از ماشین پیاده شد، چند قدم حرکت کرد.. و نمی دونم برای چندمین بار داره مرور می کنه که انقدر با دقت همه را یادشه..
می گه یه بار تا 12 شب تو فرودگاه منتظرش بودم. آخرش sms دارم و فهمیدم فردا میاد!! می گه خیلی حالم گرفته شد.. اینهمه منتظر شدم که یه لحظه ببینمش!
می گم بیکاری هم بد دردیه! حداقل قبلش یه هماهنگی می کردی که معطل نشی اینهمه. 6 بعدازظهر تا 12 شب تک و تنها تو فرودگاه.. عالیه عزیزم!! عالیه!

وقت رفتن رسیده؟ ازش خواهش می کنم اجازه بده منم باهاش برم. می گم تا تو برسی هوا تاریک می شه، شب خطرناکه. چجوری می خوای برگردی؟ می گه آژانس می گیرم، فکر نمی کنم مراسمش بیشتر از 12، 1 ادامه داشته باشه. نگران نباش، مواظبم.. و می ره گرگان.

چی شد که دیوانه شدی؟!
تو که هیچی کم نداری! یه دختر زیبای خانواده دار و متشخص که فقط عقل نداره! همین.. فقط از عقل بی بهره ای وگرنه چیزی کم نداری دختر.
می گم چرا؟ تو که هیچی ازش نمی دونی، حتی نمی دونی شخصیتش چجوریه؟ مگه می شه فقط شیفته ی یه صدا شد؟ تو تصویری که ازش ساختی را دوست داری نه حاجی رو! سعی کن اینی که جلوته را ببینی نه اونی که ازش ساختی.
می گه کم و بیش دربارش تحقیق کردم. یه بار هم غیر مستقیم بهش کنایه زدم که جریان را می دونم ولی باز به روی خودش نیاورد. 4 ساله زن داره، زن صیغه ای..

پ.ن 1: من آملی نیستم. 9 ماهه تحصیلی را در آمل می گذرونم و دانشجو هستم.
پ.ن 2: تو پست قبلی نوشتم حاجی که ازش نام می برم 28 سالشه که یه حاجی سن و سال دار و شکم گنده تصور نکنید! اسم دیگه ای پیدا نکردم و اسم حقیقی این آقا را هم نمی تونم بیارم چون تا جایی که فهمیدم مداح شناخته شده ای است.
پ.ن 3: این قصه برام تلخه چون خط به خطش نگرانیه برای یه دوست عزیز و دوست داشتنی که آینده و زندگیش برام مهمه.. شاید اگه سرگذشت یکی دیگه بود حتی نمی نوشتم ازش.

0 comments: