Friday, August 04, 2006

191

باید یه اعترافی کنم.. خیلی موجود بیشعوری هستم.. خیلی خیلی احمق!
خیلی راحت باعث ناراحتی مادربزرگم شدم! با اینکه ازش عذرخواهی کردم و سعی کردم جبران کنم.. ولی هنوز احساس خیلی بدی دارم، خیلی بد..

صبح با sms خاله شهرزاد از خواب بیدار شدم. نوشته بود برنامتون برای امشب چیه؟ ما میایم ولی به مامانت چیزی نگو تا سورپرایز باشه.. گفتم باشه و می دونستم که سوپرایزی برای مامان نخواهد بود و از همه ی ما حواسش جمع تره!
بعدازظهر به هر سختی بود با حال نامساعدم رفتم بیرون تا برای تولد مامان هدیه ای بخرم از طرف هممون. چقدر هم شاکی بودم از دست خودم که چرا زودتر این کار را نکردم که حالا با این حالم مجبورم برم بیرون..
وقتی رسیدم خونه با هدیه و کیک و شیرینی و گل.. ساعت از هشت و نیم گذشته بود و خاله شهرزاد و مادرش و شوهرش یک ساعتی بود که رسیده بودند.
اومدم بالا تا لباسم را عوض کنم.. مامانی کمی بعد اومد. نشست روی مبل و اشکهاش سرازیر شد!! که چرا بهش نگفتیم تولد مامان بوده و حالا جلوی بقیه باید خجالت بکشه که یه کادو برای دخترش نخریده.. براش توضیح دادم که ما هر سال یه کادو از طرف همه برای مامان می خریم، اینبار هم من از طرف هممون رفتم کادو خریدم و شما هم جزء ما و خانواده ی ما هستید و این کادو از طرف شما هم هست..
با اینکه همه چیز به خوبی برگزار شد ولی هنوز حالم گرفته ست.. امیدوارم ناراحتیش از بین رفته باشه.


پ.ن: وبلاگم هم مزخرف شده! شاید هم بوده..

0 comments: