يك روز يكشنبه نامزدش زنگ زد و با نگرانی پرسيد ازش خبر نداری؟
گفتم تازه باهاش حرف زدم. خوب بود..
گفت كی؟
گفتم آخرين بار جمعه با هم حرف زديم.
گفت جمعه؟!!! من 10 دقيقه پيش باهاش حرف زدم. ولی الان نه گوشيش را جواب می ده، نه تلفن خونه..
چند دقيقه بعد معلوم شد كه دختره دستشویی بوده!
سخت يا راحت.. ولی چه زود از چشمم افتاد. با اينكه روز اول از انتخاب دخترك متعجب شدم ولی پسر شد عضوی از خانواده. چه زود از چشمم افتاد و تمام علاقه و احترام فرو ريخت. نمی دونم چرا حالا كه يك هفته مونده يادش افتاد كه بايد عوض دو تا، هزارتا چشم قرض بگيره و دور اين دختر نازنين حصار بكشه تا مبادا كسی نگاهش كند. مبادا كسی حرفی بزند. ديشب كه شنيدم يادم افتاد بچه ست. خيلی بچه.. و حتی فكر نكرده وقتی بين بهتر از خودش انتخاب شده بايد اعتماد كنه و نترسه. حالا كه دختر، بودن و موندنش را هديه داده بايد قدر بداره نه از چيزی به نام عشق و علاقه حصار بسازه..
برام هميشه قابل احترام و ستودنی بودی نازنين. استقلالت، شهامتت، روی پا ايستادن و يك تنه مبارزه كردنت با مشكلات، دختری ستودنی در ذهنم ساخته بود و حال در عجبم كه چطور اين مردك به خودش اجازه داده كه بگه نبايد بری سر كار و ترس و شك را وارد زندگيت كنه. وقتی شنيدم صبح به صبح مياد و سوئيچ ماشين را ازت می گيره و می برت و ميارتت خوشحال شدم كه ماشين به اسم خودت نيست. خوشحال شدم كه حداقل مادرت هست و می تونه اجازه نده كه پس فردا آقا ماشين را به بهانه ی ماشين من كه هست، اينو برای چی می خوای! ازت بگيره و يا بفروشه. و تعجب كردم به جای تو ، چرا بايد مامانت جلوش بايسته و سوئيچ را پس بگيره. نازنين هنوز فرصت داری. هنوز هيچ قانونی وجود نداره تا تبعيت از مرد را بهت منگنه كنه.
پ.ن: يه روز يكی گفت يه نطر من، مردی كه به زنش نگه چی بپوش و چی نپوش و چه كار كن و چه كار نكن! زنش را دوست نداره!! يعنی اصلاً زنش براش مهم نيست.. شايد بقيه اين رفتارها را به عشق تعبير كنن ولی تو گول اينی كه به اسم عشق و ترس از دست دادنت، بهت قالب می كنه را نخور. چشمهات را باز كن و ديواری كه به سرعت داره ساخته می شه را ببين. تو از اول دروغ نگفتی. خود واقعيت بودی. پس به كسی مديون نيستی. خودت باقی بمون.