Saturday, September 30, 2006

- استاد رفته! استعفا داده! اندی کوروس!!! قراره بیاد بجاش عکاسی درس بده!
انگار عادی تر از این نمی تونه باشه! همونطور که اواسط ترم دوم این استاد را به جای یکی دیگه آوردن و حالا اینم رفته.. تنها استادی که همه بهش امید بسته بودن تا یه چیزی یاد بگیریم از کلاسش.
مدیرگروه می گه شرایطی که ایشون گذاشته بود مقدور نبود و ...
یکی به استاد زنگ می زنه. استاد می گه مدیرگروه گفته هیچ دانشجویی حاضر نیست سر کلاست بیاد.
تو راهرو ایستاده ایم. تنها کلاس شنبه تشکیل نمی شه تا هفته ی آینده که استاد جدید بیاد. هر کس پیشنهادی می ده.. کودتا! اعتراض! تحصن.. بعضی ها هم می گن بی خیال! این ترم را بگذرونید بره پی کارش!
نامه نوشته می شه. خطاب به هیأت مؤسس! هیأت مؤسسی که فقط اینجا را بنا کرده و رفته پی کارش!
نامه ای که ترم پیش به وزارت علوم نوشتیم اثری داشت؟ .. روزهای آخر امتحانات گفتند بازرس فرستادن! رئیس دانشگاه عوض شد.
همه خوشحال که اعتراض قانونمندمان به نتیجه رسیده راهی خانه شدیم برای تعطیلات تابستان..
اول مهر گفتند ریاست موقتی بوده و فعلاً رئیس ندارد دانشگاه.
کاغذ سفید دست به دست می چرخه. کنار شماره ها، اسم و امضا ها نقش می بنده.
ورودی های جدید هم امروز آمده اند. می گفتند 300 نفر! عماد می گه دارن قبر چند طبقه می سازن..
پدر و مادرهای نگران از کنارمون رد می شن! پدر و مادر ساده و سن و سال داری با نگاههای متعجب بدرقمون می کنن. می گم فکر کنم ما را دیدن، دارن می رن انصراف بچشون را بگیرن!
می گفتن اینجا فقط دانشکده هنر قراره باشه. این ترم سر و کله ی حسابداری و مدیریت بازرگانی هم پیدا شد!!
ترم جدیدی ها کوشه ای کز کرده و اشک در چشم به های و هوی و مسخره بازی های این سال بالایی ها که می خندند و اعتراض دارند نگاه می کنن! مینا انگار گوش مفت گیر آورده مخ چندتاشون را می زنه که وقتتون را نذارید اینجا! ما بی عقلی کردیم!
هر کی از دور می رسه چشم ها به سوش برمی گرده و این سؤال.. امضاء کردی؟
مینا می ره و میاد و آمار امضاء ها را گزارش می ده. نامه را ویرایش و پاکنویس می کنم..
گوشه ی راهرو مادری ایستاده و گریه می کنه و زن همراهش دلداریش می ده. باید یه فکری هم به حال ِ روز اول دانشگاه کنن! برای کلاس اولی ها که مدام می گن بچه هاتون را آماده کنید که راحت برن مدرسه و گریه نکنن و از مادرشون جدا شن.. حالا هم برای دانشجوهای جدید!
یکی دیگه مونده تا 70! شاگرد اول گرافیکیا از راه می رسه! تو کارنامه اش فقط یه 19.75 بود! عماد می گه شماره 70 را فقط به خاطر شما نگه داشتیم.. جای اسم و امضای شماست..
امضاء نمی کنه! می گم اجباری نیست برای امضاء کردن.
وقتی تو کمتر از 2 ساعت 69 تا امضاء جمع شده، نفر هفتادم هم پیدا می شه..

Friday, September 29, 2006

پنج شنبه رفتیم بابل. پیدا کردن ایستگاه بابل و گرفتن تاکسی برای دانشگاه علوم پزشکی کار سختی نبود ولی پیدا کردن خوابگاه دختران کار چندان راحتی نبود و آخرش به این نتیجه رسیدیم یه جا بایستیم تا بیان پیدامون کنن!
و از اونجایی که یه قسمتهایی را اشتباه رفتیم، مجبور شدیم برگردیم و منتظر بمونیم.. نکته ی جالب این بود که به راحتی می تونستی سرت را ببندازی پایین و بری تو! کلی هم سوراخ سنبه داشت که عمراً شاید بتونن پیدات کنن! و هیچ بشری را هم در طول مسیر ندیدیم. دریغ از یک آدم که بشه ازش پرسید خوابگاه کجاست؟ اینهمه تابلو داشت یکیشون هم رو به خوابگاه نبود.
موقع برگشتن هم که غصه ی عالم را گرفته بودیم که دوباره باید این مسیر را برگردیم تا به در خروجی برسیم! کاشف به عمل آمد که خوابگاه درست کنار دانشکده دندانپزشکی بوده و از اول می شد از همون در وارد شد و به راحتی به خوابگاه رسید!
در همین حین فرشته ای هم تماس گرفت که کجایی؟! و تا گفتیم در بابل به سر می بریم، گفت ما هم همینطور!! ..و رسوندنمون خونه. شام هم مهمونمون کردن!



پ.ن: چند تا عکس دیگه

Wednesday, September 27, 2006

باز ماه رمضون و سریال های هر روزه..
زن های چادری خوشبخت.. زن های مانتویی بدبخت..
زن های چادری متدین، خوب، مهربون، خانوم، با کمالات.. زن های مانتویی بی دین، بد، بی ادب..

یکی، دو روز پیش تو اخبار اعلام فرمودن جناب سیروس مقدم سریال جدیدش را داره می سازه!
از هم اکنون می توانید منتظر نسخه ی جدید پلیس جوان، ریحانه، نرگس و... باشید.

روزهای کش دار و خواب آلوده ایست!


پ.ن: ابتذال بدون درد

Monday, September 25, 2006

از صبح می رم دانشگاه.. استادهایی که هستند و کلاسهایی که به حد نصاب نمی رسند و تعطیل می شن!
اوضاع دانشگاه هم مثل ترم های گذشته همچنان درهمه و هر ترم بدتر می شه و الان حسابی خر تو خره!! دانشگاه که فعلاً رئیس نداره و هر کی برای خودش رئیس ه و هر کدوم یه فتوا می دن.
مدیر گروه می گه از اول مهر شروع کلاسها! یکی دیگه می یاد می گه از 7 مهر کلاس ها شروع می شه.. حالا هم استادا اومدن و دانشجو نداریم!
اوضاع بیریختی ست به طور کل!! هر روز اعصاب خوردی و جر و بحث و آخرش هم بی نتیجه!

Saturday, September 23, 2006

تولدتون مبارک!

این آقای عزیز که نه دسترسی به اینترنت داره و نه پسورد وبلاگش را به خاطر می یاره.. دیروز تولدش بود! تولدش یه عالمه مبارک باشه!

شادی جون نازنین و عزیزم یک سال بزرگتر شده! تولدت مبارک دوست گلم

مهزاد جون عزیزم فردا تولدت مبارک باشه بسیار!

امیدوارم سال خیلی خوبی را پیش رو داشته باشید پر از شادی و موفقیت.

اکس پارتی

فقط می تونم بگم متأسفم.. توهم زده بالا!

آقای منصور من ازتون عذرمی خوام که با آپلود این فایل روی یک فضای دیگه به ماندگاریش کمک کردم و همچنین راه را برای توهین دیگری به بلاگرها باز کردم.
ای کاش گیلکی را بهتر صحبت می کردی تا از بابت لهجه ی شما و حالت تمسخر آمیزش وقتی برای اولین بار رادیو نوابغ گیلان را شنیدم، ناراحت نمی شدم..
لهجه ی ناشیانه ی شما باعث دلخوری شد و سبب شد توهین ها را جدی بگیرم در حالیکه این آدم حتی ارزش وقت گذاشتن را نداره..

نمی دونم پسر جون فکر کردی کی هستی که ننوشتن بر ضد تو باعث می شه کسی خونه ی کسی را آتش بزنه؟!! فتنه ای در کار نیست!
" شايد نثرم و ادبياتم به نظر خيلي‌ها قلمبه سلمبه حرف زدن باشد. اما نكند انتظار داريد يك خط در ميان، از واژه‌هاي مورد علاقه‌ي حسين درخشان استفاده كنم در نوشته‌هايم...؟ "
شیوه و نثر نگارش شما چه ربطی به حسین درخشان داره آخه؟ که هی می چسبی به درخشان و خالدیان و ... ؟!
نه پسرم.. ما از تو هیچ انتظاری غیر از اینکه لجبازی را بذاری کنار و مردم آزاری نکنی نداریم! اینا رو کم کنی نیست غیر از تخریب خودت!
در ضمن راضی نیستم بیفتی تو زحمت و در پست بعدی واژه ی تخریب و رو کم کنی را برام معنی کنی و از ریشه و تاریخش بنویسی!! مثل "مضحکه" معنیش را می دونم. درسته به عربی تسلط ندارم و فارسی را تا حدی می دانم ولی معنی و کاربرد کلماتی که به کار می برم را می دونم!

این برخورد شما بود..
وقتی تو مسنجر ازم عذرخواهی کردی، من نوشتم وقتی تو بلاگت به من و بقیه توهین کردی، اگه قصد عذرخواهی داری همونجا عذرخواهی کن! و در مقابل این حرف منطقی سریع موضع گیری کردی و نوشتی:
" شما از امروز در ذهن و خاطر و اندیشه ی من تنها یک "مرده" خواهید بود. شما رو و یادتون را به خاک سپردم.
اگه قراره اصلاحی صورت بگیره من اینجوری اصلاح نمی شم که خیلی بدتر می شم.
برای روح شما یک اذان پخش می کنم تا خاطرم باشه شما تا ابد، به اون دنیا رفتید. خدانگهدار "

به نظرم این اصلاً نشونه ی یک برخورد منطقی و متعادل نیست.. درست مثل پست قبلی که حرف از تحول زدی و این بار..

Friday, September 22, 2006

نقد یا توهین؟

بین لینکهای افتخارات بلاگرها، یکی از دوستان فایل "رادیو نوابغ گیلان" را برایم فرستاد. من یکی از منتقدین رفتار آقای ضیابری بوده و هستم و از این تبادل لینک و کامنت ها دل خوشی ندارم.
آقای ضیابری بعد از نوشتن این پست نه تنها به من توهین کرد بلکه برای همه ی دوستانی که زیر نوشته ام کامنت گذاشته بودند، ای میل فرستاد و یا در وبلاگشون کامنت گذاشت و به نوعی برای همه مزاحمت ایجاد کرد. - تصحیح می کنم: برای همه نه! برای اکثریت -
ولی این فایل صوتی برخلاف نوشته ی قبلی آقای منصور نه تنها خنده ای را بر لب نمی نشونه بلکه رو لبها خشک می کنه!
اونی که شما به عنوان لهجه ی گیلکی ازش استفاده کردید به تنها چیزی که شباهت نداره همون گویش گیلکی ست.
از لهجه ی تمسخر آمیز که بگذریم.. و توصیه می کنم اگه دوست دارید با گویش گیلکی و یا ته لهجه اش صحبت کنید وقت بذارید تا بتونید به شکل آبرومندانه ای از پسش بربیاید.
مسخره کردن خانواده ی هر فردی حتی اگه بدترین آدم باشه کار درستی نیست.. اگه حرف و انتقادی هست بهتره خطاب به خودش زده بشه نه اینکه گیلانی ها را مسخره کنید چون فلانی گیلانیه! مثل این می مونه که یه تهرانی بهم بد کنه و من فحش بدم به تهرانی ها و چشم دیدنشون را نداشته باشم.
شاید من در مقابل هر توهینی به خودم سکوت کنم و از کنارش رد بشم ولی اگه کسی خانواده ام را خطاب بده نمی گذرم!
و معتقدم هر کس مسئول رفتار خودشه حتی اگه بدتربیت شده باشه!
بد نیست گاهی رفتارهای بچگانه را بچگانه تر جواب ندیم..

Tuesday, September 19, 2006

می گه نگو.. حرف بزن باهام، دردل کن ولی اسمش را نیار.. براشون ناخوشایندی، حتی شنیدن اسمت. حتی کلامی ازت منزجرشون می کنه.. اخم هاشون را در هم می کشن و می گن بس کن!! و فکر می کنم بستن دهنم بهتره.. بهم فهموندن از تو نباید حرف زد. از تو نباید نوشت، اسمت را نباید آورد و گفتن ازت عذابشون می ده.
اینجا نباید نوشت، لابلای sms ها نباید گفت و نباید و نباید..
چیزی خارج از تصورشون را نمی خوان نمی بینن. گاهی وقتی دهنم را باز می کنم منا زودتر می گه الان می خوای بگی فلان و فلان و این و این.. و می گم نه!! ناامیدانه نگام می کنه و می گه من تو رو می شناسم.. همین را می گفتی حتماً !!
اون هم می گه من تو رو بزرگت کردم!! چجوری نمی شناسمت؟!
و همه همینطور..
هیچ کدوم خلاف چارجوب ذهنی و تصورشون از من انتظار ندارن و "دنیا" نباید چیزی غیر از این باشه. وگرنه حتماً یه چیزیش هست و یه جایی می لنگه..
وقتی نتونم تو مهرواژ بنویسم پس بهتره تعطیلش کنم. عادت ندارم یه سری حرفها را بذارم برای اینجا و یه سریش را برم یه جای دیگه چون می دونم یکیشون محکوم به تعطیلیه. پس من نمی خوام مهرواژ را که بیشتر از 3 ساله ثبت کننده ی شادیها و غصه ها و دوستی ها و دلتنگی ها بوده تعطیل کنم.. می نویسم حتی خارج از تصور بقیه و خارج از انتظاری که دارن و خواهند داشت تا وقتی که مانعی نباشه..
هر نوشته ای که می خونید بدونید انتهاش پی نوشتی هست با عنوان "من خوبم!" و خوبم..
وقتی خوبم که بتونم هر چه آزارم می ده را بگم..
وقتی خوبم که ناراحتی هام تو دلم قلمبه نشه..
وقتی خوبم که با خودم راحت باشم و خودسانسوری نکنم..
وقتی خوبم یعنی خوبم!! و نگرانم نشید..

و در آخر اینکه:
نمی دونم چقدر می تونه کمک کنه ولی مطمئنم که چند دقیقه وقت گذاشتن کسی را نمی کشه و ضرری نداره. پس امضا کنید لطفاً !

پ.ن بی ربط :
افتخارات جلال سمیعی و مهدی مولایی ، رضا ساکی ، محمدرضا جمالی فرد ، ناصر خالدیان

Monday, September 18, 2006

خواب ابدی

دلم می خواد بخوابم..
چشمام را ببندم و دیگه باز نکنم..

پ.ن: خوبم من!

Saturday, September 16, 2006

عروس گل

مامان و بابای فیروزه چند ماه قبل اومدن آمل و یکی دو ساعتی مهمون خونه دانشجویی ما بودن! و کلی بیشتر دوستم داشتن و منم که دوسشون داشتم و چون پدر و مادر دوست می داشتن منو و منم که دوستشون داشتم.. فقط موند رضایت پسر خانواده که اونم 5درصد باقی مونده ی قضیه بود و من شدم "عروس گل" خانواده!!
عسل دختردایی 3 ساله ی پسر خانواده ست که ایشون را "آقا رضا" صدا می زنه و هر چند وقت عشق نهفته اش پیدا می شه. البته وقتی که از ازدواج با عمو ماهیار منصرف می شه به این نتیجه می رسه که بد نیست عاشق آقا رضا باشه و با اون ازدواج کنه.. آقا رضا هم 16 سالشه و مثل اینکه نظر ایشون اهمیتی نداره.. از اون ور عسل آقا رضا را می خواد و از طرف دیگه "دنیا" عروس گل خانواده ست..
تازه مامانش گفته اگه عروس گلش بشم خونه و ماشین و زندگی تکمیل و این حرفا ولی کس دیگه عروسش بشه از این خبرا نیست!- قابل توجه بقیه خانم ها که داوطلب نشید!-
از وقتی من شدم عروس گل خانواده عسل خانوم دیگه به چشم رقیب منو نگاه می کنه.. وقتی من هستم می چسبه به آقا رضا!! .. تلفن که زنگ می زنه با احتیاط می پرسه دنیا بود؟! ...
و کلی ناز و قر خرج آقا رضا می کنه که آقا رضا دنیا را فراموش کنه و باهاش ازدواج نکنه احیاناً!! چند بار هم سعی کرده مخ آقا رضا را بزنه و منصرفش کنه..
رقیب 3 ساله ام امر فرمودن به دنیا بگید تکلیف ما رو مشخص کنه!! بیاد دست آقا رضا را بگیره برن سره زندگیشون!

Friday, September 15, 2006

سفر طاقت فرسای آموزشی

فکر کردم این بار این راه را که همیشه 3 ساعت و نیم می رم، می رسونم به رکورد اتوبوس و 5 ساعت ه می رسم خونه.. ولی من رکورد اتوبوس را هم تونستم بشکنم و در کمال موفقیت بعد از 7 ساعت و نیم رسیدم خونه!! تازه غیر از یک ساعتی که همون اول راه و قبل از اینکه از آمل بیام بیرون معطل شدم..
تو ترافیک داخل شهر آمپر رفت بالا.. آقایانی که در صحنه حاضر بودند سریع زنگ زدن به مکانیک و بعد از حضور راهی تعمیرگاه شدیم. فیوز های سوخته تعویض شد، ترموسات (درست نوشتم؟!) را هم در آورد. گفت با همین فن شکسته می تونید برید و تعویضش نکرد!
ما هم با خاطر جمع و آسوده به راه افتادیم تا چالوس.. ترافیک عظیم و وحشتناکی که فیوزهای یدک را هم سوزوند! یه مشت فیوز خریدم! دنبال باتری ساز هم رفتم ولی آقا فقط لطف کرد و یه نگاهی کرد به ماشین و گفت باید جلوبندی را باز کرد و رفت... صبر کردم آمپر که اومد پایین دوباره حرکت کردم به اینکه فیوزهای جدید ترافیک باقی مونده را تاب بیاره..
قبل از تنکابن ایستادم که آب بریزم تو رادیاتور و پیشگیری کنم از جوش آوردن احتمالی در ترافیک همیشگی تنکابن!
یه آقای ورزشکاری هم ایستاد و هواگیری کرد رادیاتور را برام و گفت داره می ره آمل.. منم متعجب که اینوری نمی ره آمل که.. بعد فهمیدم آقای مهربون تو لاین مخالف بوده و دور زده اومده کمک کنه.
از تنکابن هم رهیدم و با سرعت در حال حرکت که فقط برسم خونه.. آمپر هم پایین بود و خیال منم آسوده ولی بعد از چابکسر چراغش روشن شد.. باز فیوز سوخته بود و هرچی فیوز هم داشتم خرجش کرد و همش سوخت و موندیم بی فیوز!! در برهوت جاده..
بابایمان هم از قبل گفته بود بیا.. فقط احتمال داره موتور بسوزه!!
در همین حین که به جای فیوزهای 30 که سوخته بود، فیوز 25 گذاشتم و به عبارتی منفجر شد! ماشین پلیس ایستاد و یه نیم ساعتی هم اونا سر و کله زدن و فیوز کمکی ماشین خودشون را دادن و گفت دنده سنگین نرو و با سرعت برو.. ما هم تا لنگرود داریم میایم و پشتتون هستیم..
منم به پشتوانه آقای پلیس راندم و خیالمان راحت بود که دیگه مامانمون نمی گه 25 تومن جریمه می شی!! ولی حیف که قبلش به بابایمان زنگ زده بودیم که بیا دنبالمون.. و مجبور شدیم اول کلاچای ایست کنیم و منتظرش بمونیم که راحت پیدامون کنه.. آقای پلیس هم با فاصله داشت می اومد ایستاد و بهش گفتیم مشکلی نیست و منتظریم..
بابا هم رامبد و وحید را گذاشت پیش ماشین که فن کولر را با فن شکسته تعویض کنن و ماشین را بیارن!
و بالاخره پام به خونه رسید! (آخیییییییییش!!)
بابا می گه از عمد نیومدم دنبالت که بدونی یه دختر تنها اونم تو شهر غریب باید چند برابر مواظب باشه و کسی نیست کمکت کنه. اینجا تصادف می کردی من بودم، همه هوات را داشتن و کافیه فقط خودت را معرفی کنی. سختی کشیدی و با عذاب اومدی که دیگه یادت نره و خودت مواظب خودت باشی! منکه همه جا همرات نیستم. فقط کافی بود همونجا فن را تعویض می کردی و راحت تا خونه می اومدی. 4500 تومن قیمتش بود. حالا یه دینام هم ضرر زدی.
منکه به مکانیک نشون دادم! گفت مشکلی پیش نمیاد.

به آری می گم تا حالا بزرگترین مشکلی که شاید برای ماشینم پیش اومده باشه تمام شدن بنزین ه که اونم می رفتم پمپ بنزین! دو سال ِ این راه را می رم تا حالا یه بار آب نریخته بودم تو رادیاتور. نمی دونستم جعبه فیوز کجاست! هواگیری چیه؟!

Thursday, September 14, 2006

گریه نکن!

فلاشر را روشن می کنم و از ماشین پیاده می شم. واقعاً گیج شدم، مردک یهو زد روی ترمز..
مامان می گه دنیا مگه بهت نگفتم آروم تر برو؟ مگه نگفتم بارونه؟ مگه نگفتم... ؟! مگه نگفتم... ؟!
گوشیم را از تو ماشین بر می دارم زنگ بزنم 110، هنوز کنار در ایستادم که یه چیزی از پشت سرم رد می شه و هم زمان جیغ مامان را می شنوم که می گه دنیا! یه پراید به پرشیایی که سرعتش را کم کرده بود تا از کنار ماشین رد شه برخورد می کنه..
اصلاً نمی دونم از نور اومدیم بیرون یا هنوز داخل شهریم. مرد سریع طناب هایی که سپر ماشینش را باهاش بسته باز می کنه.. اعتراض که می کنم می گه من کروکی دیروزم را دارم! تو داغون ترش کردی..
مردک دیروز هم صدمتر قبل از سرعت گیر یهو زده رو ترمز و یه ماشین زده پشتش.. درست مثل امروز..
مامان به بابا می گه من بهش گفتم! گفتم دنیا.... دنیا.... دنیا... دنیا...
بابا می گه خب چی شده دختر؟ تصادفه! فدای سرت! ترس نداره که.. ناراحت نباش!
مامان می گه گفتم بارونه.. جاده ها لیزه، آرومتر برو..
بابا دوباره تماس می گیره و می گه اگه معطل می شی نمی خواد کروکی بگیری، برو به کارت برس.
مامان می گه دنیا بهت نگفتم؟ دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا...
منتظر کروکی هستم. افسری که باید کروکی بکشه مرد را می فرسته و می گه همه ی اینا تو کروکی دیروزت هست! چی بنویسم برات؟ برو.. و مرد را بالاخره راهی می کنه!
و برای ماشین صفر هنوز سند نخورده و به نام نشده که تازه یک هفته ست کارتش اومده کروکی می کشه تا از بیمه بدنه استفاده کنیم.
مامان باز می گه دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا... دنیا...
حالم بهم می خوره از "دنیا" ! می گم خواهش می کنم بس کن! مقصرم؟ درست.. خواهش می کنم نگو دیگه. حس می کنم یه بار دیگه بگه "دنیا" حتماً می زنم زیر گریه!
خوشبختانه رادیاتور سوراخ نشه. گلگیر سالمه. یکی از فن ها و چراغ ها شکسته و سینی جلو و در کاپوت که با طناب می بندم و خودم را می رسونم تا دانشگاه. کارهای انتخاب واحد کند و با اعصاب خوردی پیش می ره..
بابا شب دوباره زنگ می زنه.. باز دعوام می کنه!! می گه تصادف کردی شجاع باش! چرا صبح صدات می لرزید؟ زدی که زدی.. اشکال نداره! من نمی گم چرا تصادف کردی، مقصر بودی، اشتباه کردی تجربه ات باشه که بدونی چرا همیشه می گم چند بار ترمز بگیر! یه ضرب پات را نذار. بذار، ول کن، دوباره ترمز کن..
موقع برگشت احتیاط کن! حواست را بیشتر جمع کن!

Tuesday, September 12, 2006

از پله ها با سرعت می رم پایین. ماشین را روشن می کنم. می نویسم حرکت کردم.. می پیچم تو خیابون سمت راستی و می نویسی احتیاط کن!
گفتی نذار هر بار تنم بلرزه و گفته بودم یکی، یه زمانی بود که برای دیدنش پرواز می کردم و با سرعت می رفتم و حالا.. دلیلی نداره!
دارم به دلیل داشته و نداشته فکر می کنم و شاید هم نه.. حواسم را می دم به ماشین ها، به ماشین پلیس که نباید تو این جاده جریمه شم! بعد فکر می کنم مهم نیست! قبض را می شه بی سر و صدا پرداخت کرد..
تابلوی شهر را که می بینم فکر می کنم شاید بهتره زنگ بزنم و بگم رسیدم ولی فقط سرعت را کم می کنم تا دیرتر برسم...
می نویسم من رسیدم! و چند دقیقه ای هست.. نگاهم را دوختم به ماشین جلویی و درب هایی که بازند و آدمهای در رفت و آمد. زن مانتوش را جمع می کنه و سوار ماشین می شه و مرد پشت فرمون قرار می گیره و حرکت می کنن و می رن.
هنوز مرد سرمه ای پوش را از توی آینه می تونم ببینم، انتظار چی را می کشه و ثابت مونده؟
بغض می کنم و فکر می کنم به رفتن...
از وقتی اومده سعی می کنه فضا را عوض کنه. می خنده، شوخی می کنه و بازم عذرخواهی می کنه بابت چند دقیقه تأخیر..
تأیید می کنم .. گاهی تکذیب .. جوابهای کوتاه .. و بغضی که مونده و ول نمی کنه..
حرکتم را کند می کنم، سبقت نمی گیرم و به راهم ادامه می دم.
همیشه زودتر از اینکه تصور کنی وقت تمام می شه و می رسیم.. سرعتم را کم می کنم.. موبایلم زنگ می زنه..
خداحافظی می کنه و قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم می ره..


بی ربط: من از چند ساعت پیش باید خوابیده باشم و 3 ساعت دیگه بیدار شم و این سخت ترین کار دنیاست! چجوری می شه ساعتی که همیشه تازه می خوابی بیدار شی و حداقل 3 ساعت و نیم بشینی پشت فرمون؟
خوابم نمی بره.. اگه فردا (امروز) پشت فرمون خوابم برد و مردم حلالم کنید. مرگ حقه خلاصه! پیش میاد..

Saturday, September 09, 2006

هر کی از راه برسه می تونه جاده را ببنده!

چند کیلومتر مونده به کلاچای.. با سرعت 130- 120 تا .. یهو چشمم خورد به صف ماشین ها و سربازی که از دور علامت می داد.. هر سه لاین پر از ماشین بود و فکر کردم تصادف شده چون اصلاً جلو دید نداشت که بفهمم چی شده و چرا همه توقف کردن.
یه طرف جاده را بسته بودند و فقط راه عبور یک ماشین بود.. مرد از داخل کیسه مشکی دو بسته کوچک داد بهم، گفت خسته نباشی و رفت..
مرد دیگری که جلوتر ایستاده بود فریاد می زد سریعتر، سریعتر حرکت کنید! می خواستم بگم نکه ما داشتیم آروم حرکت می کردیم؟ خوبه شما جاده را به خاطر دو تا دونه شکلات بستید و ترافیک ایجاد کردید..
تو هر بسته دو، سه تا شکلات و یک تیکه کاغذ بود که نوشته بود : نیمه شعبان سالروز میلاد پربرکت حضرت مهدی (عج) بر شما مبارک باد. حوزه مقاومت بسیج آیت ا.. مدنی کلاچای
اونوقت می گن چرا تصادف تو جاده ها زیاده؟
چون تعداد احمق ها زیاده!! می خواستی خیرات کنی؟ می رفتی تو شهر و پشت ترافیک خیرات (تبلیغ!) می کردی.. حتماً باید ضرر مالی و جانی به مردم بزنی تا بفهمی بستن جاده ی سه بانده که شاید حداقل سرعت هر ماشین 100 تا بود امکان حادثه را بیشتر می کنه؟!

Friday, September 08, 2006

نباید سرم داد می زدی..

Thursday, September 07, 2006

بارون میاد جر جر

دلم می خواد برم زیر بارون و ازش سیراب شم.. می دونم در حال حاضر فقط باعث می شه مدت بیشتری را تو رختخواب بمونم. پس بهتره فقط به نوای بارون اکتفا کرد..

وقتی هوا گرمه و از شدت گرما داری هلاک می شی و یه لحظه نمی شه کولر را خاموش کرد، برق می ره..
وقتی هوا خنکه و کولر ها خاموشه باز هم برق می ره..

Tuesday, September 05, 2006

بی خیال لینک!

دوست ندارم لینک مهرواژ به صف کسانی که باهاشون تبادل لینک کردی اضافه بشه. هر وقت مطمئن شدی نوشته های من ارزش وقت گذاشتن و خواندن دارد و اطلاع از به روز شدنش برایت مهم بود، می توانی لینکش را اضافه کنی.
می خواستم لینکت را اضافه کنم بدون اینکه افتخار اضافه شدن لینک من به صف حامیانت (!!) را داشته باشم!
برای من یه لینک اضافه تر و کمتر هیچ فرقی نمی کند. ماشالله علم پیشرفت کرده، دیگر مجبور نیستی بری سروقت قالب و کد اضافه کنی و .. صفحه ی بلاگ رولینگ را باز می کنی و یه اسم و آدرس می دهی بهش. به همین راحتی!
فرناز درست گفته و باید یه جایی این دوستی خاله خرسه و از سر باز کنی ها با دادن یک لینک تمام بشه.
و باز به قول فرناز "مطمئن باشید که مطلب خوب خواننده پیدا خواهد کرد، بی آنکه نیاز باشد مدام تقاضای لینک و حمایت کرد "

خودت و افتخاراتت را در حد یک مضحکه برای دیگران تنزل نده!*

پ.ن: یه پیشنهاد داشتم! شما که اینهمه وقت صرف می کنی و به خیلی از بلاگ ها سر می زنی و کامنت می ذاری. به جای اینکه اول و آخر و وسطش تمرکز کنی برای گرفتن لینک! نوشته ها را بخون و اگه حرف و نظری داشتی بنویس! وقتی برای نوشته های بقیه اهمیت قائل نیستی و به هر بلاگ به صرف یک لینک نگاه می کنی! بقیه هم همونقدر - و شاید هم کمتر - برای نوشته هات اهمیت قائل می شن!

پ.ن2: تو کامنتدونی یه سری از توضیحات را دادم! البته وقتی اتفاقی گذرم به کامنتهای زیر این پست افتاد و دیدم خودشون هم اعتراف کرده " اسم منم بايد بذارن كوروش لينكی ! باور كنيد لذت‌بخش ترين كار دنيا تبادل لينكه. مي‌خوايد امتحان كنيد.. "
دیگه حرفی برای گفتن باقی نمی مونه!

پ.ن 3: زیر پستی که درباره ی کامنتهای بی معنی و اسپم وار نوشتی باز یکی بیاد کامنت بذاره " سلام دوست عزیزم . نمی دونم چطور تا حال بهت سرنزدم . ( از گیلانیان) . به من هم سری بزن . اندکی پراکنده نویسی میکنی . قلم روانی داری . بیشتر مطالبی که روی هوم پیج بود خواندم . مشخصه که دوست داری بنویسی هر چه که به ذهنت خطور کرد و این خیلی خوب و قشنگه . پوزش من را به خاطر گستاخی و رک گویی پذیرا باش . صرفا به عنوان یک گیلانی و یک دوست خواستم نظرم راگفته و راهنمایی ای کرده باشم . یا حق دوست من "

واقعاً دستتون درد نکنه از ارشاد و راهنمایی هاتون و همچنان مشخصه که ذره ای از آخرین نوشته ی منو نخوندید حالا بقیه اش پیشکش..



* اسپم می فرستم پس هستم!
بزرگمرد کوچک
خودخواهی

Monday, September 04, 2006

نرگس و اینترنت

فرصت خوبیه.. بی دردسر و بدون پشت خط موندن می تونی آن لاین شی و از یه سرعت مناسب استفاده کنی.
نیم ساعت تا 45 دقیقه در شبانه روز را می تونی مطمئن باشی سرعت اینترنت هم به هن و هن نمی افته!
اما یه ذره که دیر بجنبی و ساعت از 11 و نیم بگذره و آهنگ پایانی "نرگس" به گوش برسه انگار همه از جلو تلویزیون پا شدن و نشستن پای کامپیوتر و می خوان آن لاین شن! و شاید اگه شانس بیاری بعد از 15 - 10 دقیقه پشت خط موندن موفق به کانکت شدن بشی! در مورد سرعت و میزان باز شدن صفحات هم که گفتن نداره..

Sunday, September 03, 2006

بیدار که شدم missed call داشتم ازش! ساعت 6 و 40 دقیقه ی صبح!! چرا کله ی سحر زنگ زده؟ اصلاً چجوری این موقع صبح بیدار بوده؟
تعجبش انقدر بود که خواب از سرم بپرد و برایش sms بفرستم و حالش را بپرسم!
اولی بی جواب ماند و دومی که چند ساعت بعد فرستادم هم همینطور..
حالا که بعد از 2 ساعت سر وقت گوشی ام می روم sms داده "خودت را برای بیست و نهم آماده کن! عروسیه"
چند ماه قبل شنیده بودم موهایش را از ته زده- شاید هم شایعه بود! - ، برای همین فکر نمی کردم به همین زودی ها رضایت دهد به نامزدی اش پایان بدهد و دعوتمان کند..
چقدر زود بزرگ می شویم؟! انگار همین دیروز بود. پشت یک نیمکت و خنده های بی پایان و شیطنت ها.. هنوز هم نفهمیدم زهرای آرام و منضبط چجوری سر یک میز با من و ارغوان می نشست! حتی وقتی که بی هوا دو تایی هلش می دادیم و می افتاد زمین!

Friday, September 01, 2006

یه نکته

در کتاب پنجم دبستان یک درس بود درباره ی سفر امام خمینی به مشهد - اگه اشتباه نکنم- و از زندگی ساده اش که لیوانش را هم خودش می شسته یا یه چیزی تو این مایه ها نوشته بود..
در متن درس جمله ای بود با مضمون امام خمینی آدم بنام و مشهوری ست.
اگه یادتون باشه انتهای بعضی از درس ها نکات دستوری هم ذکر می شد. آخر همین درس هم با توجه به متن درس نوشته بود درست نیست بنویسم "بنام خدا" چون "بنام" به معنی مشهور و معروف هست و باید نوشته بشه "به نام خدا" !
که متأسفانه خیلی جاها به اشتباه می نویسن بنام خدا!