مامان و بابای فیروزه چند ماه قبل اومدن آمل و یکی دو ساعتی مهمون خونه دانشجویی ما بودن! و کلی بیشتر دوستم داشتن و منم که دوسشون داشتم و چون پدر و مادر دوست می داشتن منو و منم که دوستشون داشتم.. فقط موند رضایت پسر خانواده که اونم 5درصد باقی مونده ی قضیه بود و من شدم "عروس گل" خانواده!!
عسل دختردایی 3 ساله ی پسر خانواده ست که ایشون را "آقا رضا" صدا می زنه و هر چند وقت عشق نهفته اش پیدا می شه. البته وقتی که از ازدواج با عمو ماهیار منصرف می شه به این نتیجه می رسه که بد نیست عاشق آقا رضا باشه و با اون ازدواج کنه.. آقا رضا هم 16 سالشه و مثل اینکه نظر ایشون اهمیتی نداره.. از اون ور عسل آقا رضا را می خواد و از طرف دیگه "دنیا" عروس گل خانواده ست..
تازه مامانش گفته اگه عروس گلش بشم خونه و ماشین و زندگی تکمیل و این حرفا ولی کس دیگه عروسش بشه از این خبرا نیست!- قابل توجه بقیه خانم ها که داوطلب نشید!-
از وقتی من شدم عروس گل خانواده عسل خانوم دیگه به چشم رقیب منو نگاه می کنه.. وقتی من هستم می چسبه به آقا رضا!! .. تلفن که زنگ می زنه با احتیاط می پرسه دنیا بود؟! ...
و کلی ناز و قر خرج آقا رضا می کنه که آقا رضا دنیا را فراموش کنه و باهاش ازدواج نکنه احیاناً!! چند بار هم سعی کرده مخ آقا رضا را بزنه و منصرفش کنه..
رقیب 3 ساله ام امر فرمودن به دنیا بگید تکلیف ما رو مشخص کنه!! بیاد دست آقا رضا را بگیره برن سره زندگیشون!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: