Monday, July 25, 2005

رویای فراموشیها

بلند می شم، می شینم.. دراز می كشم، سرم را محكم پرت می كنم روی بالشت.. كتابی كه رها كردم گوشه ی تخت را دوباره باز می كنم. سعی می كنم چند صفحه ی باقیمانده را بخونم. فقط چند صفحه باقی مونده تا سر آقای مورسو به گیوتین سپرده بشه! كتاب را می بندم. راه رفته را باز می گردم. چراغها را خاموش می كنم و باز می گردم.. می خوام بخوابم! خرس قهوه ای را سر و ته می كنم! فشارش می دم، رهاش می كنم. كتابهای روی تخت را به گوشه ای هل می دم.. می خوام بخوابم! باید بخوابم.. موهای نیمه خیسم را روی بالشت ولو می كنم. زمان نمی گذره و من از انتظار بدم می یاد.. و می خوام خوابم..


بلند می شم. چند تا وبلاگ می خونم و بر می گردم روی تختم. با انگشتام ریمل باقی مونده روی مژه هام را پاك می كنم. چشمهام را می بندم. چقدر خسته ام و شاید تو بیشتر از من..


دستم روی تخت جستجو می كنه و پیداش می كنم. توی تاریكی نورش چشمم را می زنه. زمان گذشته ولی زیاد نه! .. گوشه ی چشمم می سوزه. خسته ام! باید بخوابم..


زمان گذشته.. نسبت به دو ساعت قبل گذشته ولی زیاد نه! زمان نمی گذره و من از انتظار بدم می یاد.. خسته ام..


 

Sunday, July 24, 2005

با تو ام! مشترك مورد نظر


برای اولین بار از شنیدن صدای این خانومه خوشحال شدم!! دیگه آلرژی پیدا كرده بودم به Error in connection كه هی روی صفحه ظاهر می شد!


ولی حالا دلم می خواد این خانومه را خفه كنم كه مدام نگه مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد!!


.. صداش حالمو بهم می زنه!


 


پ.ن: زندگی را نمی شه تو sms ها خلاصه كرد..


 

Friday, July 22, 2005

روزهای ابری

تیر ماه هم تموم شد. بيشتر از 20 روزه كه برگشتم خونه و  فقط روزها را گذروندم. تابستون را دوست ندارم!


ماحصل این روزها فقط خوندن یك كتاب بود .. "شهری كه زیر درختان سدر مرد " نوشته ی خسرو حمزوی – رمان برگزیده سال! – چاپ چهارم .. يه كتاب 594 صفحه ای كه قهرمان داستان كمی تا اندكی حرص در آر بود و دوسش نداشتم! .. و دیدن چند فیلم..


امروز رفتيم يه جای فوق العاده زیبا. كه عاشق چنین جاده هایی هستم. فاصله ای با شهر نداشت. همیشه محو این طبیعت بكر می شم. باور كردنی نیست وقتی كه فقط كمی از حیطه ی شهر دور می شی و اینهمه زیبایی را مقابل خودت می بینی..

Thursday, July 21, 2005

51


وقتی يه چيز فوق العاده داری نمی شه نگران نشی.. نگران از دست دادنش. نگران خراب شدن همه چیز..


وقتی همه چیز خیلی خوب و عاليه..


Sunday, July 17, 2005

50


انگار خیلی وقت پيش بود و خیلی ازش گذشته. از همون دقایق آخر دور و دورتر شد و به گذشته تعلق گرفت. گذشته ای كه مثل دیروز و پریروز و يك هفته پیش به خاطر میاد و سعی می كنم حتی جزئياتش از خاطرم نره..


دلم تنگ شده بدجنس! تازه ۲۴ ساعت گذشته ..



جوجه های نوشی پیدا شدن! خوشحالم..

Thursday, July 14, 2005

چهار روايت از يك ماجرا

روايت اول:


اينا (مداد سياه ، فیروزه با افكارش و سمیرای قصه گو!) انقدر حرف می زنن كه نمی ذارن افكارم متمركز بشه و بنویسم!!


 


ادامه ی روایت: گوشی را قطع كرد و مات و متحير گفت: مارال از رشت اومده، گرفتنش! الان كلانتریه.  كمی بعد زنگ زد به باباش كه بره كلانتری و دوستش را نجات بده!!! و ما  به پیاده رویمون ادامه دادیم.


مارال جان منكه بهت گفتم اینجا با رشت فرق می كنه! منكه می دونم تو چجوری لباس می پوشی، با اون سر و وضع بهت گیر می دن دیگه..


گفت از مارال تعهد گرفتن و اومده بیرون. و ما همچنان به پیاده رویمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جلوی كلانتری و داشتیم از جلوش رد می شدیم!


شما بیا!!! دو نفر با لباس شخصی تو پیاده رو ایستاده بودن. چند قدم به سمتشون رفتیم و پرسیدن كجایی هستین؟ مال اینجائید؟! .. متعجب جواب دادم آره! از مهرنوش و سمیرا پرسید گفتن نه! .. خیلی محترمانه!! به  مهرنوش گفت برو. باید تعهد بدی .. مات نگاش كردم و گفتم يعنی چی؟ چرا بریم كلانتری؟ گفتن با شما نیستم! این خانم بره، این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ گفتم اینها مهمون من هستن! مسئولیتش پای منه. دلیلی نداره برن تعهد بدن. آقاهه عصبانی شد و اینبار مهربانانه تر با داد دعوت كرد بریم داخل كلانتری..


شماره ی بابا را گرفتم و گفتم زود بیا كلانتری


سمیرا شاكی و عصبانی بحث می كرد. يه آقاهه مهربون و با سیمایی زیبا!! هم وارد شد و فقط مهرنوش كه سكوت كرده بود را مؤدبانه دعوت كرد بره تعهد بده!


از در ورودی گذشتیم و منتظر بابا شدم كه بیاد. سربازهای حاضر در صحنه هم زبانشان دراز شده بود و گفتن برید داخل و تعهد بدید!


پشتوانه ی محكمی چون بابا داشتم و می دونستم توی شهر خودم كسی نمی تونه ازم تعهد بگیره و یا بازداشتم كنه  و شاید به همین خاطر با قاطعیت جواب می دادم و مطمئن بودم هیچ غلطی نمی تونن كنن.


بابا را از دور دیدم، تا رفتم سمت در ورودی  يكی سرش را از پنجره ی بالای ساختمون آورد بیرون و داد زد نذارید این خانم بره بیرون!! .. از عجایب بود، خوبه با پای خودم رفته بودم تو و بهم گفتن شما نمی خوای بیای (فقط مدادسیاه می خواستن!!)..


بابا اومد و به قول آقاهای مهربون به احترام بابا و چون از دوستان هستن گفتن برید خونه!! بابا جان هم مرحمت فرمود و برخلاف گفته ی ظهر كه فرموده بود ماشین پلاك و بیمه نداره و تا هفته ی دیگه نمی تونی سوار بشی، سوئیچ ماشین را داد دستم و گفت برید فقط ماشین بیمه نداره مواظب باش.. احتمالا به این نتیجه رسیده دردسرش كمتره!!


.. از اين برنامه ها نداشتیم اینجا


 


در حاشيه: اين مداد سياهه تا بابا را ديد می گه چقدر دماغ بابات قشنگه!! .. هر بار هم كه بابا را می بینه می گه چقدر خوش تیپه بابات!! .. يه فكر و خیال هایی داره انگاری!


 


روايت دوم .. همراه با نكات اخلاقی!


روايت سوم .. شكواییه ی سمیرا

Wednesday, July 13, 2005

كبك گونه

 


_ كسی ندیدت؟!


_ نمی دونم!! سرم را انداختم پائین كه خودم كسی را نبینم..


 

Tuesday, July 12, 2005

47


تا الان همیشه نوشته هام را نوشتم و بعد پست كردم. تنها نوشته ای كه آن لاین نوشتم، با هم نوشتیم. يك خط من، چند خط تو. يك كلمه از من، يكی از تو و شد يك نوشته و فصل رويش!


ساعت نزديكه 4 صبح شده و نمی تونم خودم را راضی كنم كه وقته خوابه. چشم دوختم به این آی كن خاموش و امید بستم به گوشی ای كه شاید روشن بشه. تو می دونی من از بی خبری متنفرم!

Monday, July 11, 2005

دور از آشيان

در ميان سكوت.. در كشاكش میان احساس و قانون! قانونی كه من را نادیده گرفته. تمام حقوقم را و اجازه داده له بشم، ویران بشم و دیگری بر ویرانه ها و ذره ذره های وجودم پایكوبی كنه.. در لحظه هزاران هزار ویران و ناامید می شن. به هر سویی می چرخند تا شاید فقط ذره ای نور امید از روزنی نمایان بشه! ولی كجاست فریاد رسی؟


لعنت به قانونی كه حكم می ده بچه ای دور از زندگی و امید و كودكیش و در حسرت بودن مادر بزرگ بشه.


منتظرم. منتظرم نوشی با خبرهای خوش برگرده..


 


شاهد زنده .. نامه ی نازی


دعای دسته جمعی


نوشي و جوجه هاش

احسان

Sunday, July 10, 2005

سكوت

چقدر سخته وقتی هيچ كاری از دستت بر نمياد و شاهد ناراحتی عزیزت هستی. می دونی ناراحته و هیچ كلامی نداری تا آرومش كنی. نمی دونم چرا باید الان، وقتی كه می تونست خیلی بهتر از از این باشه.. و حتی نمی تونم ناراحتی هاش را پاك كنم.


نگرانم! نگران نازنینی كه همیشه همراهمه و جزئي از منه..


و نگران دوست نادیده ای كه تنها وبلاگ و نوشته هاش پل ارتباطی ما بوده.


ديگه آمار اينكه چند بار رفتم اينجا از دستم در رفته! شايد دنبال معجزه ای بودم تا لبخند را هديه بده..


دعا می كنم.. و مطمئنم بر می گردن. هیچ جوجه ای دور از آشيونش نمی مونه..


 


نقطه ته خط


حمايت مدني، حقوقي و عاطفي از نوشي و جوجه‌هايش

Saturday, July 09, 2005

44


ناعادلانه ست! سهم من ناعادلانه ست.. خیلی خیلی كمه. تو هم مثل من!! .. ناعادلانه ست وقتی كه انتظار داری صدای خنده بشنوی، غم باشه و هق هق گریه.


آهای خدا می شه بپرسم چرا الان؟ چرا امروز؟ چرا وقتی كه امروز می تونست يكی از روزهای خوبمون باشه؟!



امروز كه رفتم اینجا ياد مهرواژ افتادم! دلم يه قالب سفید و روشن می خواد! روم هم نمی شه به بهرام بگم يه قالب دیگه برام طراحی كنه! وبلاگش هم که خيلی وقته آپ نشده.


در ظاهر فقط آدرس و شكل قالب مهرواژ عوض شد. نمی دونم چرا نوشته هام هم تغییر كرده..



هر بار وسواس بیشتری به خرج می دم، بیشتر دقت می كنم. ولی باز حسابی می خوره تو ذوقم و سرخورده می شم! .. و مثل دفعات قبل به خودم می گم دیگه همینجوری هیچی هیچی هیچی براش نمی خرم!

Wednesday, July 06, 2005

پستوی زمان


 


ساعت از 12 گذشت.


لنگه كفش بلورم را جا گذاشتم..


 

Monday, July 04, 2005

خونه ی من

يه حس تعلق و مالكيت.. چيزی كه از حالت موقت و گذرا درت میاره. با اینكه فقط سه ماه فرصت موندن داری ولی باز اینجا مال توست. چه یك روز باشی، چه یك سال.. می تونی ریه هات را پر از هوای آشنا كنی و ذخیره كنی برای تمام روزهایی كه دور از خونه هستی.. چشمهات چیزی را از نظر دور نكنن و این تصویرها را نگه داری برای وقتی كه مجبوری بری.


اینجا مال منه! مال خود خودم. با آدمهایی كه اگرچه نمی شناسیشون و از كنار هم می گذریم ولی آشنان. همه چیز آشناست. آدمها، خیابونها، مغازه ها، صداها، تصویرها، كوهها.. و كوههایی كه اینجا دور نیستن، خاكستری نیستن، همیشه پشت هاله ای از مه گم نشدن.. و می شه لمشون كنی و از رنگ سبزشون سرشار بشی..


اینجا مال منه! .. آدمها، كوچه ها، خیابونها، خونه ها.. با همه ی بدیها و خوبی هاش جزئی از منه.. و همه چیز بوی خوب ٍ آشنایی داره..


 


منكه به اسم يكی دیگه اینجا را آپ نكردم!!