Friday, March 31, 2006

141

اينجا پر از شکوفه و گل و زيبايی شده. جای همشهری نازنينمون خالی..

قبلاْ هم نوشتم بهترين دوستها را داشتم و دارم و يکی از بزرگترين شانس های زندگيم اين بوده و هست که بهترينها کنارم بوده و هستن. بايد هر روز و هر لحظه به خاطر چنين نعمت بزرگی شکر گزار باشم.

هميشه می گن ماه پشت ابر نمی مونه و دروغگو رسوا می شه.. و بر اين باورم طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟!

تعطيلات داره تمام می شه ولی هنوز اين مهمون بازيها تمام نشده! امروز صبح بيدار شدم، صدام در نمی اومد. نمی دونم وقتی خواب بودم کی اومده و صدام را دزديده! و باز سرماخوردگی..

Thursday, March 30, 2006

با اعمال شاقه

يه سيستم که فارسی روش نصب نيست. کيبوردی که بايد جای حروف را حدس بزنی! هوای نوشتن و هوس می کنی بنويسی و اجباراْ مديريت کابر پرشين بلاگ را انتخاب می کنی و ....


و با همه ی اوضاع موجود می نويسی و می نويسی اما..


يهو همش نيست و نابود می شه و اصلاْ نمی فهمی چی بر سرش اومد.


زندگی مون شده يه چيزی تو مايه های اين ولی به نوع ديگه و يا شايد هم بدتر.. همچنان مهمون بازی و ديد و بازديد ادامه داره.. خسته شدم! به هيچ کدوم از کارام نرسيدم.. هيچ دوستی را نديدم. دلم تنگ شده و در انتظار ساعتی که مال خودم باشه..

Monday, March 20, 2006

به پرستو‌‌ به گل به سبزه درود



 


سال نو مبارك!


سال خوبی داشته باشيد

Wednesday, March 15, 2006

شب بخير

اولش آخرش را می گم! بعد از يك ماه دارم می رم خونه و شايد تا بعد از تعطيلات نتونم آپ كنم. پس عيدتون مبارك!


چيزهای ديگه هم می خواستم بگم كه اصلاً يادم نيست.. امشب ديگه تصميم دارم قبل از اينكه صبح بشه بخوابم.

Sunday, March 12, 2006

می تونی بگی نه

يك روز يكشنبه نامزدش زنگ زد و با نگرانی پرسيد ازش خبر نداری؟


گفتم تازه باهاش حرف زدم. خوب بود..


گفت كی؟


گفتم آخرين بار جمعه با هم حرف زديم.


گفت جمعه؟!!! من 10 دقيقه پيش باهاش حرف زدم. ولی الان نه گوشيش را جواب می ده، نه تلفن خونه..


چند دقيقه بعد معلوم شد كه دختره دستشویی بوده!


سخت يا راحت.. ولی چه زود از چشمم افتاد. با اينكه روز اول از انتخاب دخترك متعجب شدم ولی پسر شد عضوی از خانواده. چه زود از چشمم افتاد و تمام علاقه و احترام فرو ريخت. نمی دونم چرا حالا كه يك هفته مونده يادش افتاد كه بايد عوض دو تا، هزارتا چشم قرض بگيره و دور اين دختر نازنين حصار بكشه تا مبادا كسی نگاهش كند. مبادا كسی حرفی بزند. ديشب كه شنيدم يادم افتاد بچه ست. خيلی بچه.. و حتی فكر نكرده وقتی بين بهتر از خودش انتخاب شده بايد اعتماد كنه و نترسه. حالا كه دختر، بودن و موندنش را هديه داده بايد قدر بداره نه از چيزی به نام عشق و علاقه حصار بسازه..


برام هميشه قابل احترام و ستودنی بودی نازنين. استقلالت، شهامتت، روی پا ايستادن و يك تنه مبارزه كردنت با مشكلات، دختری ستودنی در ذهنم ساخته بود و حال در عجبم كه چطور اين مردك به خودش اجازه داده كه بگه نبايد بری سر كار و ترس و شك را وارد زندگيت كنه. وقتی شنيدم صبح به صبح مياد و سوئيچ ماشين را ازت می گيره و می برت و ميارتت خوشحال شدم كه ماشين به اسم خودت نيست. خوشحال شدم كه حداقل مادرت هست و می تونه اجازه نده كه پس فردا آقا ماشين را به بهانه ی ماشين من كه هست، اينو برای چی می خوای! ازت بگيره و يا بفروشه. و تعجب كردم به جای تو ، چرا بايد مامانت جلوش بايسته و سوئيچ را پس بگيره. نازنين هنوز فرصت داری. هنوز هيچ قانونی وجود نداره تا تبعيت از مرد را بهت منگنه كنه.


پ.ن: يه روز يكی گفت يه نطر من، مردی كه به زنش نگه چی بپوش و چی نپوش و چه كار كن و چه كار نكن! زنش را دوست نداره!! يعنی اصلاً زنش براش مهم نيست.. شايد بقيه اين رفتارها را به عشق تعبير كنن ولی تو گول اينی كه به اسم عشق و ترس از دست دادنت، بهت قالب می كنه را نخور. چشمهات را باز كن و ديواری كه به سرعت داره ساخته می شه را ببين. تو از اول دروغ نگفتی. خود واقعيت بودی. پس به كسی مديون نيستی. خودت باقی بمون.

Monday, March 06, 2006

ياد باد


برای دنيا


كه يادمان باشد ،


روزهای خوش با هم بودن.


 


پ.ن: مرسی