Friday, January 30, 2009

امروز


برای جلال که این روزها دلش هوای دریا دارد..

Wednesday, January 28, 2009

برگی از کلاس ادبی - 2

آرزوهای عجیب غریب

من دوست دارم جای جومونگ در فیلم افسانه ی جومونگ شوم با تسو بجنگم و آن را تکه تکه کنم تا بتوانم امپراطور بویو شوم. آن وقت هم با کشور هان می جنگم و همه را می کشم و قبل از کشتن به آن ها 10000 کیسه نمک را در دهان آن ها می ریزم تا آن قدر نمک بخورند تا بمیرند بعد سرشان را از تن جدا می کنم.
سعید – کلاس چهارم



پ.ن: برگی از کلاس ادبی - 1

Friday, January 23, 2009

و عنکبوت ..

روایت اول
آراخنه یا آراکنه دختری لودیایی، فرزند ایدمون کولوفونی، بافنده ی ماهری بود و آتنا را که الهه ی حامی بافندگی بود به مبارزه طلبید. آتنا به هیئت پیرزنی نزدش رفت و او را از این کار بر حذر داشت. اما آراخنه اعتنا نکرد و آتنا به هیئت اصلی خود در آمد و مبارزه را پذیرفت.
آتنا پرده ای بافت که سرنوشت انسان های مغرور را تصویر می کرد و آراخنه نیز تصویری از کارهای رسوایی آمیز خدایان بافت. چون کار آراخنه هم پایه ی کار آتنا بود، آتنا به خشم آمد و بافته ی آراخنه را پاره پاره کرد و با ماکوی بافندگی خود او را زد.
آراخنه خود را به دار آویخت و آتنا او را به عنکبوتی تبدیل کرد و عنکبوت مهارت بافندگی آراخنه را حفظ کرد.
"فرهنگ اساطیر کلاسیک / مایکل گرانت، جان هیزل؛ مترجم رضا رضایی - نشر ماهی "


روایت دوم
آراکن دختر جوانی بود که در لیدیا زندگی می کرد. شادی و خوشحالی آراکن در بافتن خلاصه می شد. چیزهای بسیار زیبایی می بافت که هیچ کس در دوران عمر خود ندیده بود. او دختری بسیار جوان بود و هر کسی او را می دید می ستودش، آنقدر که به زودی مغرور گشت و شروع به خودستایی کرد. او گفت: " من بزرگترین بافنده در سراسر گیتی هستم. بزرگترین بافنده از زمانی که دنیا به وجود آمده است. بدون هیچ شکی. در حقیقت من حتی می توانم بهتر از خود آتنا هم ببافم."
آتنا به زمین آمد و بعد از گفتگو با آراکن به او فرصت داد تا گفته اش را ثابت کند و خود را از مرگ برهاند.
در روز و زمان مقرر مسابقه، آراکن شروع به بافندگی کرد. آراکن لباسهایی با طرح های متنوع و بی نظیر بافت که تحسین ناظرین را در پی داشت. هنگامی که آراکن برخاست و انتهای کارش را اعلام کرد، آتنا از بالای تپه تواضع زنانه ای کرد و شروع به ریسیدن نمود.
آن الهه از ابرهای سفید فربه که تقریبن بالای سرش بودند گلوله ای پشمین حاضر کرد. برای رنگ آمیزی ابرها از رنگهای طلوع و غروب، رنگهای خواب و رنگها طوفان استفاده کرد. حالا دیگر بخش غربی آسمان کارگاه بافندگی او بود. آتنا پرده نقش دار بزرگ و با عظمت خود را به سمت افق پرتاب کرد. در آن منظره هایی از المپیوس بود. چیزهایی که آدمیزاد هرگز آرزو نکرده بود آنها را ببیند. نقش هایی بسیار وحشتناک که هیچ کس رغبت دیدنشان را نداشت.
از آن پس، مناظری آرامتر. آتنا در حال یاد دادن هنرها به انسان و ...
و سرانجام آنرا در هم و برهم کرد و تصویری از آینده ی انسان..
جمعیت پهناوری که گرد آمده بودند به زانو در آمدند و گریستند. آراکن مشغول تماشا بود. او برگشت و به آرامی به سمت بیشه ای از درختان حرکت کرد و در آنجا خودش را حلقه آویز کرد.
آتنا بعد از دیدن آراکن دستان بلندش را دراز کرد و شانه های دختر را لمس کرد و کم کم موجود جدیدی پدیدار شد. موجود جدید روی سبزه ها نشست زیرا می دانست اکنون این سرنوشت اوست که در اینجا بدون هیچ رقابت و کوششی برای برد مسابقه، تا ابد به ریسیدن ادامه دهد. و این بود دلیل انکه در زبان لاتین عنکبوتها آراکنید نامیده می شوند.
"خدایان یونان / دکتر برنارد اوسیلین، دکتر دوروتی اوسلین، دکتر ند هوپس؛ ترجمه حسن اسماعیلی"

Tuesday, January 20, 2009

با آرزوهای خوب

گلناز نازنین تولدت مبارک ! :*

Tuesday, January 13, 2009

لولو

وقتی زئوس عاشق لامیا شد، هِرا به قصد اینکه عشق زئوس را برای خودش حفظ کند کاری کرد که لامیا فرزندان خود را بخورد.
لامیا وحشی و وحشی تر شد تا آنکه سرانجام به غاری رفت و با خوردن کودکانی که می دزدید ادامه ی حیات داد.
در ادوار تاریخی، مادران یونانی موقعی که فرزندشان بدرفتاری می کرد آن ها را تهدید می کردند که این زن بچه خوار (لولو خورخوره) به سراغشان خواهد آمد.



فرهنگ اساطیر کلاسیک / مایکل گرانت، جان هیزل؛ مترجم رضا رضایی - نشر ماهی

Saturday, January 10, 2009


نگاه می کنم به این اسم که یک نقطه بگذاری آن بالا می شود "کبریت خین" ولی همه مان می خوانیمش
"کبریت خیس" که هر چقدر بالا و پایینش کنی طبق قراردادهای نوشتاری نمی شود "خیس" خواندش. هم دندانه کم دارد برای "خیس" خوانده شدن و هم نقطه کم درد برای "خین" خوانده شدن و با شکل فعلی فقط برحسب قرارداد و با ارفاق و اینکه ما همه با سوادیم و اینها می شود خواند "خیس"
نام فرشید مثقالی به عنوان طراح ذکر شده و این یعنی کار استاد ست نه یک هنرجوی بی نام و نشان حتی!







این را چه می خوانید؟
ار وقتی چشم حرکت می کند از بالا به سمت پایین این کلمات دیده می شوند " انگار سپیده شاملو گفته بودی لیلی"








و حتی این " سرخی تو سپیده شاملو از من "
یعنی یک جای کار می لنگد و جایگذاری ها درست نیست.











کاملن مشخص ست این دو طرح آخر کار یک نفر ست. آنهم نه از مشخصه های رایج آثار هنری که خط هر کس و نگاه و نظر و فرم در آثار هر فرد معلوم و مشخص هست و وقتی یک خط بکشد دیگر می شود فهمید این کار کیست، مسلمن منظور این جماعتی که چشم بسته از راه دور هم می توانند حدس نزدیک به یقین بزنند که هر اثری مال چه کسی ست، کپی و مثل هم بودن آثار نیست و سبک هاست که ماندگار شده!
این دو طرح که دو اثر کاملن یکسان ست با همان ایراد در خواندن و حرکت چشم و موازین و قراردادهایی که باید رعایت شود، نام ابراهیم حقیقی را به عنوان طراح یدک می کشد.

این سالها یعنی از وقتی که یکباره گرافیک پرید وسط زندگی و من شدم دانشجوی گرافیک و آخرش هم گرافیست نشدم! حداقل یک چیز را یاد گرفتم. فرق کار بد با خوب را ! ایراد ها بیشتر به چشمم آمد. حساسیتم بیشتر شد و ساده از کنار این طرح جلدها و صفحه آرایی و تصویرسازی و پوستر و بیلبورد و هر چه به نوعی با گرافیک و تبلیغات ارتباط داشت نمی توانم بگذرم.

تأسفم از این ست افرادی مثل این اساتید که ید طولانی دارند در این کار و سالها تجربه را یدک می کشند و شاید دوره ی آزمون و خطاها را گذرانده اند که الان وقتی اسمشان می آید روی آن اثر حساب باز می شود و انتظار بیشتر می شود و دو چندان می گردد، چرا باید اشتباهات انقدر فاحش باشد که فرو برود در چشم و توی ذوق بزند.

و اینها فقط 3 نمونه ست.. مسلمن در کتابخانه ی همه مان نمونه های بسیاری با خطاهای بیشتر پیدا می شود.

Wednesday, January 07, 2009

آزاده بودن

آدمی ست دیگر.. 25 سالگی اش هم تمام می شود و یکباره به خودش می آید، می بیند یک ربع قرن (!) عمر کرده. نفس کشیده، قد کشیده، بزرگ شده حتی و هزار و یک اتفاق دیگر در زندگی اش افتاده و با همین 25 سالی که یک به یک آمده و رفته اند تجربه ها جمع کرده و گذرانده تا شاید نیمه ی دیگر زندگی اش پر بار تر و بهتر باشد.
و پشیمان نیست از تک تک این تجربه ها و اشتباهات و شکست ها حتی! چرا که باید می بود، باید می گذشت تا خیلی چیزها را بفهمد و به خودش قول دهد دیگر تکرار نشود و یک اشتباه را دوباره تجربه نکند.


تولد آزاده ی نازنین و آزاده ی نازنین، دوستان خوب و عزیزم مبارک! برایتان لحظه هایی پر از زیبایی و شادی آرزو می کنم.
ظاهرن متولد شدن در هجدهم دی با آزاده بودن رابطه ی مستقیم دارد که در مورد من نقض شده :دی البته خانم آزاده فرموده اند من یک فروند "دنیای آزاده" ام

پ.ن: عنوان هم از اینجا

Tuesday, January 06, 2009

کرئون خطاب به آنتی گون: "زندگی به آبی می ماند که جوانان بی آنکه متوجه باشند می گذارند از لابلای انگشتان بازشان آب جاری شده و به هدر رود. دستهایت را ببند، زودتر دستهایت را ببند. آنرا نگاهدار. تو خواهی دید که زندگی چیز سخت و ساده ای خواهد شد که وقتی انسان در زیر نور آفتاب نشسته، آنرا آرام آرام مزه مزه می کند. " *


* آنتی گون ؛ ژان آنوی ؛ ترجمه دکتر اقدس یغمائی ؛ انتشارات جوانه ، زمستان 1346