Monday, December 31, 2007

با آرزوهای ویژه

اصلن یادم نبود امروز چندمه! نوشته ی امیر را که می خوندم، دیدم آن بالا نوشته دوشنبه 10 دی !!
چقدر زود یک سال گذشت از روزی که این را نوشتم..

Friday, December 28, 2007

برده داری نوین

16 سالش هست با شوهری 27 ساله. بیشتر از یک سال از ازدواجش می گذرد. عکسهای عروسی اش دخترکی تپل و زیبا را تصویر می کند بر عکس دخترک لاغری که اینجا نشسته.
می گوید از وقتی اومدم اینجا اشتهام باز شده. آقا مجید یک دوستی داره، مرد بد و کثیفیه. منم که چیزی نمی تونستم به آقا مجید بگم. آقا مجید خیلی وقتها با اون بود، منم فقط غصه می خوردم. الان که می دونم دیگه دور و بر آقا مجید نیست، خیالم راحته.
از شغل شوهرش فقط می داند که در یک شرکت کار می کند و مأموریت می رود. چند ماهی ساکن کرج بوده اند و یک سالی باید لاهیجان باشند و گاهی هم آقا مجید سفرهای یکی، دو روزه به تهران می رود.
شوهرش که از در بیرون رفت اجازه ی تماس گرفتن ندارد. هر وقت آقا مجید کار داشته باشد، خودش زنگ می زند. حتی اگر تهران یا شهر دیگری هم رفته باشد و 24 ساعت هم خبری نشود، باید با نگرانی و تنهایی اش بسازد و تماس نگیرد، چون آقا مجید لابد کار داشته یا سرش شلوغ بوده و آقا مجید خوشش نمی آید که تماس بگیرد و شاید عصبانی هم شود.
طرز کار ماکروویو، ضبط صوت، دی وی دی پلیر و ماهواره را فقط آقا مجید می داند. در تمام روزهایی که تنها در خانه و دور از خانواده اش سر می کند سرش به آشپزی گرم ست و تلویزیونی که انگار تنها تکنولوژی قابل استفاده در خانه بدون حضور آقا مجید ست. حتی برای خرید هم بدون حضور آقا مجید از منزل خارج نمی شود.
سایه ی قدرت آقا مجید همه جا هست حتی با نبود آقا مجید در زمان زیادی از روز.. نبودنش باعث نمی شود اتفاقی بدون رضایت او رخ دهد و دست به وسیله ای یا کاری که آقا مجید منعش کرده، بزند.
می گوید جدیدن مزاحم تلفنی داریم. آقا مجید گفته دیگه تلفن را جواب ندم تا بره روی پیغامگیر. اگه آقا مجید باشه خودش می گه تلفن را بر دار و منم جواب می دم.

Friday, December 21, 2007

اعتراف

من حتی جرأت صادق بودن با خودم را هم ندارم.
اصلن هم دوست ندارم از کسی بشنوم که صورت مسئله پاک می کنم.
گیرم که پاک کن گرفته ام دستم و مشغول پاک کردنم.. یک ریز با صبوری و یک به یک پاک می کنم..
پاک می کنم .. پاک می کنم .. پاک می کنم .. تاکی؟!
نمی دانم

Monday, December 17, 2007

این آدمهای حقیر..

باد می وزه و قطره های بارون تق تق به صورتم می خورند. همراه باد صدایی به گوشم می رسه.
نمی خوام صدای مزاحمی لذت قدم زدن در این هوای پاییزی و برگ ریزان را کم کنه. قدم هاش را حس می کنم که دنبال من در حرکتند.. قدم هام را کند می کنم تا بگذره، مرد سیاه پوشی با سیگاری در دست و کلاهی که تا گوشهاش پایین اومده از کنارم می گذره.
عوض کردن مسیر هم انگار کمکی نمی کنه.. غریبه ی مزاحم با اصرار به صحبت هاش ادامه می ده و شرح خلاصه ای از اسم و آدرس و شماره تماس و شغلش را پشت سر هم تکرار می کنه با افزودن جملاتی مبنی بر اینکه منتظر جواب و تماس هست.
می گم دهنت را ببند .. نه! نمی گم. هیچ صدایی از لبهام خارج نمی شه، صورت سردم حرکتی هم نمی کنه، لبهام نمی جنبه و به راهم ادامه می دم.
مزاحم سمج همراهیم می کنه. راهم را از بین آدمهایی که از روبرو می یان باز می کنم. به خودم می گم این بار اگه حرفی زد حتمن یه چیزی بهش می گم! همینجوری بخواد بیاد دنبالم و اراجیف بگه چی؟
هیچ صدایی از لبهام خارج نمی شه، صورت سردم حرکتی هم نمی کنه، لبهام تکون نمی خوره..
تو فکر هام غرق بودم در پی عکس العمل! انگار صدایی دیگه نمی یاد. دور و برم را نگاه می کنم، اثری ازش نیست.
و هنوز فکر می کنم چه عکس العملی باید نشون می دادم در مقابل این آدمهایی که تجاوز می کنن به حریمها و همیشه هم به این راحتی ها نمی روند.

Friday, December 14, 2007

زاغ ِ سیاه من

لطفن زاغ ِ سیاه مرا چوب نزنید!
زاغ ِ سیاه من دردش می گیرد. غصه روی دلش جمع می شود و شاید اشکی قلپ قلپ از چشمانش سرازیر شود.
زاغ ِ سیاه من که با کسی دشمنی ندارد. زاغ ِ سیاه من همیشه سرش به کار خودش جمع ست و کاری به کسی هم ندارد.
زاغ ِ سیاه من حواسش هم هست که اشتباهی پایش را در کفش کسی فرو نکند ولی نمی داند چرا خیلی وقتها پای بقیه داخل کفشش است. زاغ ِ سیاه من که نمی تواند هی پرواز کند و برود دورتر و دورتر، کفش جدید بخرد تا کسی باز پایش را سهون یا عمدن توی کفشش نکند و حس مالکیت خودش و کفشش را نداشته باشد.
زاغ ِ سیاه طفلکی من چه گناهی مرتکب شده ست مگر؟
زاغ ِ سیاه من دلش به تلنگری می شکند، چینی نازک تنهایی اش کدر می شود و با صدای جیرینگی می ریزد، بعد آشوب می شود در دلش و هوای رفتن بی تابش می کند.
لطفن زاغ ِ سیاه مرا چوب نزنید. زاغ ِ سیاه من روحش آشفته می شود..

Thursday, December 13, 2007

پیشنهاد منطقی و عالی !

در راستای طرح جدید زمستانه:
فاطمه آليا رئيس فراکسيون زنان هم به خانم ها پيشنهاد کرد که با پوشيدن يک لباس گشاد مانند چادر يا مانتو اين مشکل را حل کنند تا بتوانند زير آن چکمه راحتي با شلوار کوتاه بپوشند.

من واقعن در عجبم از اینهمه هوش و فراست ! چرا به فکر ما نرسید؟ بیخود هی در بوق و کرنا کردید که چکمه هایتان را مجبورید فقط تماشا کنید، این هم راه حل !
حالا دیگر مشکلتان چیست؟! خوشی زده زیر دلتان وگرنه چکمه که همش بهانه ست. مگر کسی با نپوشیدن چکمه از دنیا می رود؟ چرا انقدر وقت این مسئولین محترم را با انتقادات بی موردتان می گیرید؟
" به قول رئيس جمهور منتقدان عينک خودخواهی و بدبينی را بايد بردارند "
رئیس جمهور عزیز که باز هفته ی آینده عازم سفر هستند، خدا خیرشان بدهد که هیچ وقت، وقت ندارند و دایم در سفر هستند. من از آن روزی می ترسم که ایشون خدای نکرده وقت اضافی پیدا کنند تا باز نظریه های عجیب و غیر قابل جبران ارائه کنند. آن وقت همینهایی که مدام انتقاد می کنند به سفر های جناب رئیس آن موقع می توانند کاری کنند؟!

Saturday, December 08, 2007

پشت تلفن عمومی

خواهرم دوستان کمی داره. خیلی محدود.. با هیچ کدوم از دوستان دوران مدرسه اش در حال حاضر ارتباطی نداره و حتی شماره تماسی هم ندارن از هم. حلقه ی دوستاش محدود می شه به چند تا از دوستان نزدیک من و چند تا همکلاسی دانشگاه (که 10 نفر هم نمی شن). بنابراین شماره موبایلش که از اول هم به اسم خودش بوده و از شخص دیگری خریداری نشده، را یه تعداد فامیل و چند تا دوست دارن.
از چند ماه پیش مزاحمت ها شروع شدند. آدمهایی که با مریم خانم کار داشتن ولی با یکی دو بار گفتن اینکه "اشتباه گرفتید" "این شماره ی مریم نامی نیست و لطفن مزاحم نشید " خاتمه پیدا کرد.
بعد سر و کله ی سهیلا پیدا شد. آدمهای جدید با سهیلا خانم کار داشتن که به همون ترتیب بالا، اینا هم از سر باز شدند.
حالا یه آدم جدید پیدا شده که اسمی نمی آره ولی مطمئنه که اشتباه نگرفته! چند روز دایورت بودن شماره روی گوشی بابا و حتی فحش خوردن اون آدم هم نتیجه ای نداد. همچنان روزی چند بار تماس می گیره با اینکه مامان جواب می ده و حتی بهش گفت تو همسن و سال بچه ی من هستی ولی آقای مزاحم فرمودند براش مهم نیست! خاموش بودن چند روزه گوشی و جواب ندادن هم نتیجه ای را در بر نداشت.
به فکر شکایت کردن افتادیم چون آقای مزاحم بهشون بر خوره بود که کسی جوابش را نمی ده و تهدید فرموده بودن شماره را توی تمام باجه های تلفن شهر های اطراف خواهد نوشت و امروز اولین مزاحمی که شماره را توی باجه ی تلفن دیده بود هم سر و کله اش پیدا شد که با حرفهای زننده ای مامان را مورد عنایت قرار دادن که زبونش بند اومده بود و فقط قطع کرد.

مامان زنگ زد 110 که بپرسه قابل پیگیری هست کسی که از تلفن عمومی مزاحمت ایجاد می کنه یا نه؟! آقای پلیس اول پیشنهاد کرد می تونید از طریق دادگستری شکایت کنید ولی وقتی فهمید این آدم فقط از تلفن عمومی زنگ می زنه راهکارهای دیگه ای ارائه داد!

پیشنهادات پلیس وظیفه شناس:
شمارتون را عوض کنید
ببینید کی باهاتون خصومت داره
شوهر دارید؟ با هماهنگی شوهرتون قرار بذارید با این آدم و برید سر قرار ! تا به محض اومدنش شوهرتون دستگیرش کنه و تحویل ما بدید.

به این نمی گن سلب آرامش و آزار روحی ؟! جرم محسوب نمی شه که قابل پیگیری باشه؟

Tuesday, December 04, 2007

فلاش بک

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا ،
یا من تو را می کشم یا
تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
که انسان کودک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلن این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر عقب
که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود که می بود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند و
پرندگان به زمین
زمین!
نه به عقب تر برگرد
بگذار خدا دستهایش را دوباره بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت


گروس عبدالملکیان

Saturday, December 01, 2007

نپرس چرا

نوشته " جلوه جواهری بازداشت شد " .. نمی پرسم چرا؟
چرایی وجود ندارد.. لابد دلیلی هر چند ساده و بی اهمیت برای بازداشت آدمی پیدا می شود.

مگر کسی هزاران "چرا" ی دیگر را پاسخی یافت؟ پاسخگویی هم مگر هست؟

می ترسم از این سرزمین..

Sunday, November 25, 2007

قشر تحصیلکرده

همون جلسه ی اول که پسر رفته بود دختر را ببیند، دختر هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت حق طلاق می خواهم و حق حضانت! پسر هم کمی فکر کرده بود و گفت باشه!
تماس ها برای آشنایی بیشتر شد و حرفهای مشترک و علایق مشترک و ... کنکاش شد تا پسر رسمن با خانواده رفت منزل ِ دختر برای خواستگاری.
و تازه بعد از آن خانواده ی پسر مطلع شدند از موافقت پسرشان برای حق طلاق و همگی به مرد 30 ساله ! تشر زدند که چرا بدون مشورت و اطلاع ما موافقت کردی!
خواهر ِ متأهل پسر(پزشک ِ شاغل در پزشک قانونی تهران) فرمودند همه ی اونایی که حق طلاق گرفتن، بعدن طلاق می گیرن!
خواهر ِ کوچک پسر(دانشجوی دندانپزشکی ِ دانشگاه تهران) هم متعاقبن با حق طلاق مخالفت کرده اند!
ازدواج هم معلق شده تا اطلاع ثانوی!

یکی می گفت دختر هایی که در فلان روستا و فلان جا و فلان کوره دهات زندگی می کنن چه می فهمن از این حق و حقوق؟ اگه راست می گی برو همونجا! یک روز هم حاضر نیستی اونجا زندگی کنی..
یکی بگوید وقتی قشر تحصیلکرده یمان استدلالش این ست هر که حق طلاق گرفت زندگی اش از هم می پاشد، چه انتظاریست از دخترک روستایی که شاید تا حال گذرش به اینترنت و کتابخانه نیفتاده و روزنامه به کوره دهاتشان که شاید روی هیچ نقشه ای نیست، نمی رسد..

Wednesday, November 21, 2007

ریشه ی طلاق

شبکه یک برنامه ای پخش می کرد درباره ی ریشه های طلاق. مابین گفته های کارشناس برنامه، افراد دیگه ای هم به اظهار نظر می پرداختند و هر کدوم یکی، دو عامل را به عنوان دلیلی اصلی عنوان می کردند.
خانمی می گه: "ماهواره" ! ابتدا که وارد خونه می شه متوجه اش نمی شن ولی یکباره خانم یه خودش میاد و می بینه چه ضربه ای به زندگیش وارد شده..
و تصویری از دیش های روی پشت بام – احتمالن برای اینکه دقیقتر متوجه بشید – به نمایش در می آد.

Monday, November 19, 2007

اینهمه ترس چرا؟

من دلیل اینهمه ترس را نمی فهمم.. امثال دلارام و مریم چه خطری می تونن برای این امنیت ملی داشته باشن که باید با شلاق و زندان این به ظاهر امنیت را از خطر رهانید؟

امنیت ملی چیه که با کارهای داوطلبانه و آگاهی دادن به این مردم به خطر می افته و به فنا می ره؟ این امنیت چیه که با شلاق و تازیانه و حبس و ارعاب به دست میاد؟

آقایان خونسردی خودتون را حفظ کنید.. نیازی به اینهمه لرزیدن نیست..

پ.ن: بازداشت مریم حسین خواه غیر قانونی است

Friday, November 16, 2007

منم دوستت ندارم

يک کودک زنجانی در مسابقه يی با عنوان «نامه يی به رئيس جمهور» نوشته بود؛ «من رئيس جمهور را دوست ندارم، اما اگر برايم يک دوچرخه بخرد او را دوست دارم.»
اندکی بعد از سوی نهاد رياست جمهوری و از طريق استانداری دوچرخه یی برای اين کودک ارسال شد.

منم آقای رئیس جمهور را دوست ندارم! ولی هر چی فکر کردم هیچ چیزی باعث نمی شه که دوستش داشته باشم..
فقط اگه لطف کنه بی خیال رئیس جمهور بودن و گند زدن بشه، شاید کمتر بدم بیاد ازش.

Wednesday, November 14, 2007

قهرمان؟ الگو؟ نمونه؟



این روزها در هر بخش خبر ورزشی چهره ی پسرک مو سیخ سیخی مدال آور به چشم می خوره. مخصوصن اگه پدرتون مشتری ثابت خبر ورزشی ساعت 13:15 شبکه 3 باشه و شما هم توفیق اجباری پیدا کنید گاهی..
این یکی، دو روزه هر بار یه خبر از مسابقات جهانی ووشو پخش کردن، امکان نداشته از مدالی که آقای فرشاد عربی مقدم گرفته حرفی زده نشه و یه مصاحبه ی حداقل چند ثانیه ای را دوباره و چند باره پخش نکنن.
هر بار که قیافه اش را دیدم یاد این افتادم که ایشون با این مدل مو و ابروهای تمیز شده اش تا حال از جلوی ماشین های گشت ارشاد رد شده؟!
.
.
پ.ن: عکس بهتری پیدا نکردم. یکی از بخش های خبر ورزشی را مشاهده بفرمایید که دوربین زوم شده روی صورت این قهرمان!!


Sunday, November 11, 2007

شمارش از دستم در رفته.. بار هشتم شد یا نهم؟!
خواهر 15 ساله ی عزیزمان تصمیم گرفته نماز بخواند. اولین قدم هم وضو گرفتن ست که مراسمش بسیار طولانی شده. من و دینا نشسته ایم اینجا و از دور نمایش زنده ی کمدی می بینیم!
کامل مرور می کند شیوه ی وضو گرفتن را..
یک بار آب کامل به صورتش نرسیده. صورتش را با حوله خشک می کند و دوباره از اول..
بار بعد دست خیسش را از روی چشمها به سمت پایین کشیده و پیشانی اش خیس نشده. دوباره صورتش را خشک می کند تا مطمئن بشه که اینبار تمام صورتش خیس خواهد شد.
بار بعد، اول روی دست چپش آب ریخته..
بار بعد سه بار صورتش را شسته..
بار بعد...
.
.
لبخندی حاکی از پیروزی روی لبانش نقش بسته! خوشحال و رقصان به سمت مقنعه و چادر می ره. دینا می گه چرا می رقصی؟! رقص و نماز؟!
دینا را راضی کرده کنارش بنشیند که نماز را مجبور به دوباره و دوباره خواندن نشود.
دو رکعت نماز قضای صبح که تمام می شود، می گوید واااااااااای ! می دونی یاد چی افتادم؟! لاک را از رو ناخنام پاک نکردم. حالا باید دوباره وضو بگیرم..

پ.ن: طفلک خواهرم از نفس افتاد..

Friday, November 09, 2007

و مادرهایی که به دردسر افتادن

با شروع مدرسه ها بازار داغ تحقیق ها شروع می شه. بچه ها و مادرهای کاغذ به دست که میان کتابخونه دنبال کتاب..
اونایی خرسند ترن که یه کتاب حاضر و آماده دقیقن در مورد همونی که خواستارش هستن نوشته شده باشه و نیازی به گشتن چند تا کتاب نباشن..
بچه های دبستانی و راهنمایی بیشتر مادرهاشون می یان دنبال کتاب و تند تند شروع می کنن به رونویسی. همشون هم گله دارن از دست این به اصطلاح تحقیق که مادرها را به دردسر انداخته.
اکثر این بچه ها و مادرهاشون نه از اصول تحقیق و مبانی اون خبر دارن، نه دلیل این نوشتن ها را می دونن و بیشتر به یک کار عبث تبدیل شده که انگار معلم ها برای راحت کردن خودشون و به دردسر انداختن والدین برای هر درس یه تحقیق علم کردن.
یه روز درباره ی بهداشت، یه روز وصیت نامه شهید، یه روز زندگی نامه یک شاعر، یه روز شاعر قصیده سرا، یه روز جغرافیای یک کشور و ...

و نمی فهمم چرا به جای اینکه در ابتدا اصول تحقیق و روش ها آموزش داده بشه و دانش آموز متوجه بشه اصلن چرا باید دنبالش بره.. همه عادت کردن به کپی کردن و رونوشت کردن فقط محض گرفتن دو، سه نمره.

Monday, November 05, 2007

نشانه

" هر دانه برف آه زنی غمگین در جایی از دنیاست،
همه آه ها می رن بالای آسمون و با همدیگه ابرها را می سازن و بعد تبدیل به همین دانه های ریزی می شن که در سکوت روی سر آدم های این پایین می ریزن.
این یه یادآوری ِ که نشون می ده زن هایی مثل ما چطوری زجر می کشن و چقدر بی سر و صدا هر چی به سرمون میاد رو تحمل می کنیم. "

حسینی، خالد؛ هزار خورشید درخشان؛ بیتا کاظمی؛ نشر باغ نو

Friday, October 26, 2007

در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن *


* فروغ

Tuesday, October 23, 2007

تشویق !!

منا می گفت بچه هایی که در این مدت پوششون را درست کردن و به عبارتی طبق معیارهای معلم پرورشی شدن، را سر صف معرفی کردن، بن 4عدد ساندویج بهشون دادن که تا آخر سال تحصیلی می تونن ازش استفاده کنن و چهار تا ساندویج مجانی از بوفه ی مدرسه دریافت کنن!!

Sunday, October 21, 2007

توضیح

خانم ها و آقایان عزیز با عرض معذرت من روحم هم خبر نداشت از این دعوت نامه هایی که این سایت فرستاده برای تمام لیست دوستان من. من فقط محض کنجکاوی و بعد از چند تا دعوت نامه که از طرف دوستان مختلف سرازیر شدن ظهر امروز عضو شدم و شب فهمیدم برای همه دعوتنامه فرستاده شده در حالیکه رفته بودم تا لغو عضویت کنم و خوشم نیومده بود ازش.
خلاصه اینکه من دیگه هیچ پروفایلی در این سایت (http://www.shelfari.com ) ندارم.
اصلن هم نفهمیدم چرا برای همه دعوتنامه فرستاده شده.

اینهمه گفتیم و نوشتیم چه شد؟

در یک مهمونی خانوادگی زن عمو که کارمند یکی از ادارات ه می گه: راننده ی ادارشون گفته همیشه آقای الف نون را دعا می کنم! قبلن توی جیب من پول نبود که! الان شکر خدا جیب هام همیشه پر از پول هست..
و زن عمو اضافه می کنه از وقتی بنزین سهمیه بندی شده، این آقا بنزین می فروشه.
می پرسم سهمیه ی اضافه داره؟ می گه نه.. از راننده تاکسی ها بنزین می خره و به بقیه می فروشه.
می گم یعنی دلالی بنزین انقدر سود داره؟!
زن عمو می گه انقدر سود داره براش که جلوش نمی شه یه ذره بدی از الف نون گفت. همش می گه منتظرم موقع انتخابات بشه تا خودم براش رأی جمع کنم..


به قول دوستی چیزی که عوض داره، گله هم نخواهد داشت وقتی که با اصرار اسرائیل را حذف کردیم و امثال دژاگه را ستودیم چون نرفت اسرائیل.. حالا بنشینیم و ببینم چطور می شه کشوری را حذف کرد حتی در همین دنیای مجازی.
می نویسم Yahoo Mail و لینک می دهم.. اینهمه گفتیم و نوشتیم چه شد؟!

Wednesday, October 17, 2007

گلایه

بارون به شدت می باره. آژانسی در کار نیست. تاکسی پیدا نمی شه. از وقتی بنزین قحطی اومده رسم جدیدی باب شده که اکثر تاکسی های نارنجی فقط دربست می برند!

بارون به شدت می باره. ماشین ها به کندی حرکت می کنند. تاکسی های نارنجی خالی از جلوی چشم مسافرهای خسته و خیس از بارون رد می شن و از هر ده تا و حتی بیشتر شاید یکی توقف کنه..
چی شده که اینقدر بی تفاوت از جلوی اینهمه مسافر می گذرن؟!




امروز صبح، در آخرين چهارشنبه ماه، در همان زماني كه صدای اذان صبح از بلندگوها پخش می شد، فاخته دار زده شد به جرم دفاع مشروع... Link

-

پ.ن: زیر بارون موندن و خیس شدن شاید کوچکترین و بی اهمیت ترین چیز باشه در این جهان تیره.

-

پ.ن2: امروز روز اعدام من است، برای مهمانان ويژه برقصيد!

Saturday, October 13, 2007

سرزمین فراموش شدگان

طبق نوشته ی تقویم دیروز "روز بزرگداشت حافظ" بود. خنده دار نیست که حافظ و مولانا و رودکی و ... را داشته باشیم ولی تقدیم کنیم به جهانیان و بجاش دنبال ایرانی ها در جهان بگردیم و افتخار ایرانی بودنشون را نصیب خلق کنیم؟!

20 مهر روز بزرگداشت حافظ بود.. شاید اگه حافظ و مولانا و ابن سینا و رودکی و خیلی های دیگه هم نوبل برده بودن یادمون نمی رفت که ایرانی بودن و کسی مولانا را ترک و ابن سینا و رودکی را عرب فرض نمی کرد.

Friday, October 12, 2007

بابا بی خیال!

نمی دونم قیافه ی خانوم دوريس لسينگ چه ریختی شده (می شه) وقتی این خبر را بشنوه ( شاید هم شنیده) !! و متوجه بشه ایرانی الاصل و کرمانشاهی بوده!
نمی دونم چرا وقتی اینایی که پدر یا مادرشون و یا حتی جدشون یه نسبتی با ایرانی ها داره و تو عمرشون فقط اسم ایران را شنیدن "ایرانی" یه حساب میان، این خانوم که پدر و مادر انگلیسی داره و یه گذری هم از کرمانشاه کرده.. ایرانی الاصل نامیده می شه از دیدگاه اینا..

پ.ن: یکی جلوی اینا را بگیره خودکشی نکنن!

Tuesday, October 09, 2007

کودکان سرزمین من..

... و اما درسرزمین من اینجا همین بغل گوش خودمان کافی است دو ساعت از تهران خارج شویم آن وقت به کودکانی بر می خوریم که در سال 2007 میلادی هنوز تن به آب سبز رنگ خزینه می سپارند تا شاید دلارهای نفتی مان دل کودکان فلسطینی را شاد کند، ازنعمت آموزش و تحصیل محروم می شوند تا شاید برادارنشان در لبنان و عراق بتوانند جدیدترین روشهای مبارزه با دشمنان را فرا بگیرند و با دست خالی به جنگ دشمنان نروند.. از کودکی کار می کنند تا دسترنج خویش را خورده باشند و درآمد سرانه شان به جیب دوستانمان سرازیر شود. از جاده های خاکی می گذرند تا برادرنمان در لبنان و ونزوئلا ... تا حاکمان کشورمان در فردای قیامت شرمنده مستضعفان دنیا نباشند ...

متن کامل را اینجا بخوانید.

Monday, October 08, 2007

روز کودک

نقاشی پرنیان 7 ساله ست. که سمت راست بالا "ببر" کشیده کنار یه تیکه چمن و "شیر" با یه تیکه چمن.
سمت چپ بالا "گورخر" که براش یه ذره علف هم گذاشته و پایین هم "طاووس" کشیده. موضوع نقاشی هم آزاد بود.


نقاشی المیرا ی 6 ساله ست. موضوع نقاشی خودش بوده در جایی که دوست داره. خودش را خیلی کوچیک (به رنگ نارنجی) کنار خونه کشیده.


روز جهانی کودک هم مبارک ه همه ی بچه های دیروز و امروز و فردا، پس فردا باشه!

Saturday, October 06, 2007

قسمت دوم - مدرسه

صبح 5شنبه مامان رفت مدرسه. به معلم پرورشی گفت چرا اعصاب بچه ی منو خورد می کنید؟ مانتوش چه ایرادی داره؟ خانوم محترم هم فرمودن بدن نماست!! نباید اینو بپوشه.
خانم ناظم هم آروم به مامان گفته به منا بگو برای خودش نذاره. منم مخالفم با این برخوردها.. ولی این خانوم حرف حالیش نمی شه.
یکی از معلم ها هم گفته لابد یه ایرادی داشته مانتوش.. به مامانم بر می خوره و منا را می بره دفتر مدرسه تا گشادی بی حد این مانتوی بدن نما را بهشون نشون بده!
معلم پرورشی با افتخار گفته که حتی از دختر یه خانوم قرآن خون که می شناخته هم ایراد گرفته و گفته مانتوش را عوض کنه چون تا زیر زانو نبوده با اینکه چادریه دختره.
و خانوم ناظم گفت البته مادر دختره اومد و هر چی تو دهنش بود به ما گفت و گفت من خودم می دونم چه لباسی برای بچه ام مناسبه و لازم نیست شما دخالت کنید!
معلم پرورشی گفته تقصیر ماست. باید مثل فلان دبیرستان همون روز اول جلوگیری می کردیم از ورود اینا و می فرستادیمشون خونه. اون دبیرستان روز اول 150 نفر را راه نداد!
و در آخر گفته شنبه از اداره می یان. اسم بچه ی شما را نوشتن به من مربوط نیست! مامان هم گفته شما نگران نباشید. اون موقع من می دونم و آموزش و پرورش!

مامان می گفت مدیر دبیرستان فقط ناظر بود و یک جمله هم نگفت! .. ناظم هم فقط آروم موافقتش را اعلام می کرد با مامان، اونم در حالیکه حواسش بود معلم پرورشی نشنوه.

شنبه: به منا می گم پرونده ات کو؟ می گه کسی نیومد که.. همش الکی بود!

Friday, October 05, 2007

قسمت اول- خونه

صدای محو و بلندی زیر دوش به گوش می رسه.. گوش می سپرم.. صدای مناست. باید از مدرسه برگشته باشه.

از حمام که میام بیرون هنوز با صدای بلند داره حرف می زنه. می گم چه خبره؟ با حرص و عصبانیت حرف می زنه. کمی آروم می شه، ساکت می شه و روی مبل می شینه و انگار تجدید قوا می کنه. حرف جدیدی یادش میاد و دوباره با هیجان شروع می کنه..
معلم پرورشی امروز همه را به صف کرده. از مقنعه و مانتوها ایراد گرفته و تا شنبه فرصت داده برای رفع نواقص!
همه را ردیف کرده و مقنعه ها را اندازه گرفته. باید تا زیر سینه می رسیده. به منا و خیلی های دیگه گفته از هدبند باید استفاده کنید.
از مانتوی منا هم ایراد گرفته چون مانتوی گشادش شکل کیسه نبوده، چون اندکی انحنا داشته..
اشک توی چشماش جمع شده، می گم بی خیالش دختر. اینکه ارزش حرص خوردن نداره. می گه ناظم که هیچ کاره ست. هر چی ازش می پرسی، می گه برو به اون بگو. همه از معلم پرورشی حساب می برن! آخه معلم پرورشی چه کاره ی مدرسه ست؟!
می گم هر چی بیشتر اهمیت بدی، این آدم بزرگتر می شه. بی خیال باش. هر چی گفت حرص نخور، این قیافه را که به خودت بگیری فکر می کنه خیلی مهمه و قدرت داره.
سکوت می کنه.. کمی بعد انگار دوباره یادش اومده، می گه اونایی که ابروهاشون را برداشتن و وارد مدرسه که می شن، مقنعه را می کشن جلو، اشکال نداره ولی منکه همین جوری میرم و میام باید هدبند بزنم؟!
من مدرسه نمی رم.. معلم پرورشی می گه حالا شانس آوردید پرونده تون را ندادیم دستتون! می گه رفتم اداره و گفتم دارم تذکر می دم بهشون، گفتن پروندشون را بدید بهشون خانوم..
روی مبل جابجا می شه و می گه الهی بمیره زنه.. می گم منا پرونده ات را خواست بده، لبخند بزن و تشکر هم کن ازش!
ولی هیچ کدوم از حرفها آرومش نمی کنه..

Thursday, October 04, 2007

صیهونیست پولدار خوب - صیهونیست ورزشکار بد

محمد هادی مؤذن جامی، مشاور و مدیر کل دفتر شهردار تهران: « کار آقای "بنتون" لباس است، ما کاری به اندیشه های ایشان نداریم فقط می خواهیم از تخصصشان برای ایرانیان استفاده کنیم ما نمی خواهیم از اندیشه های این آدم استفاده کنیم، هدف ما استفاده از تخصص شرکت است، از چاقو هم می توان برای آدم کشی استفاده کرد و هم می توان با آن جراحی کرده و جان کسی را نجات داد. باید قبول کنیم که اکنون در ایران و در حوزه مد و لباس دچار مشکل هستیم، وقتی من به خانمی می گویم پوشش مناسب داشته باش باید مصادیق این پوشش های مناسب را معرفی کنم، متاسفانه من نهی از منکر می کنم ولی معروف را عرضه نمی کنم و در این صورت پروسه امر به معروف و نهی از منکر کامل انجام نمی شود .»

من اصلن کاری ندارم که بنتون برای چی اومده ایران و چه کار می خواد کنه و از این به بعد مصداق لباس ایرانی و اسلامی را ایشون قراره طراحی کنه یا نه..
برام جالبه حرفهای این آدمهایی که موقع مسابقات ورزشی اکراه دارن از اینکه یک ورزشکار ایرانی با اسرائیلی (به قول خودشون صیهونیست!) مبارزه کنه.. اونم در مسابقات ورزشی که همیشه قرار بر این بوده که ربطی به سیاست نداشته باشه. و با بوق و کرنا و افتخار اعلام می کردن که در فلان مسابقه، فلانی با نماینده ی رژیم صیهونیست روبرو نشد و انصراف داد..
حالا چطور یادشون افتاده که می شه به اندیشه های یک فرد کاری نداشته باشیم؟!
چند روز گذشته از بسته شدن روزنامه شرق به خاطر یک مصاحبه که حرفی جز ادبیات درش وجود نداشته؟!
و هزاران مثال دیگه...
الان برام جالبه که یکی از همین حضرات می گه چاقو هم کاربرد مثبت داره و هم منفی.. که یکی از همین دسته می گه ما کاری به اندیشه ها نداریم.. آیا در مورد ایرانی ها هم چنین دیدی دارن و کسی را به خاطر افکارش بازداشت نمی کنن صرفنظر از خدماتی که برای سرزمینش کرده؟!

Wednesday, October 03, 2007

عمق گمشده

نفهمیدم ته دلم کجاست.. که بفهمم واقعن دارم از ته ته ی دلم دعا می کنم یا نه؟!

Tuesday, October 02, 2007

پاییزه.. آی پاییزه


تولدت مبارک جوون !

Saturday, September 29, 2007

حق مسلم

دبيركل حزب فاطميون با بيان اينكه تعدد زوجات حقی برای زنان و به سود آنان است، در توضيح آن گفت: وقتی تعداد زنان آماده ازدواج يك جامعه بيش از ميزان مردان باشد، اين زنان حق مادر شدن و همسر شدن را دارند و نمی ‌توانيم آنها را محكوم كنيم كه چون سهمی ندارند، حقی هم ندارند.
متن کامل خبر

من فکر می کردم فقط انرژی هسته ای جزء حقوق اصلی و واجب ماست ولی از لایحه حمایت* از خانواده و نقش مهم و اساسی اون غافل بودم..


* این واژه - حمایت - را که می شنوم حس وارونگی و تناقض وجودم را می گیره و نیشخندی روی صورتم جا خوش می کنه.

Thursday, September 27, 2007

ابرهای پاییزی


توضیح: شیما در حال ساختن عروسک..

Wednesday, September 26, 2007

جلسه ی دفاعیه

عکس از بابک !
.

منم مشغول خوندن و نوشتن و اس ام اس دادن و گوش دادن به دفاعیه بقیه و در انتظار نوبت خودم و استرس و نگرانی و ... می باشم!

.

پ.ن: این جلسه یکی از روزهای شهریور بود ولی دیشب این عکس را بابک نشانمان داد.

پ.ن 2: امروز زنگ زدم دانشگاه نمره ام را پرسیدم. 17 شدم. با تشکر ویژه و فراوان از عوامل در صحنه و پشت صحنه ..

Sunday, September 23, 2007

تولدت مبارک گل دختر

پ.ن: نقاشی از آرسام 6 ساله.. از نقاشی های محبوب منه.

Friday, September 21, 2007

علیرضا گفت چند روز پیش یکی از دوستام را اتفاقی دیدم. فوق لیسانس کشاورزی داره، فکر می کنی چه کاره است؟
به شوخی می گم نکنه اومده همکار شده باهات، طراحی داخلی می کنه؟!
می گه نه.. پارکبان ِ.. قبض می نویسه می ده دسته مردم..

Thursday, September 20, 2007

کیسه هایی برای دفن شدن

ابتدایی جگری، راهنمایی قهوه ای و دبیرستان طوسی..
فرقی نمی کنه پارچه ی مانتو و شلوار مدرسه را از کجا بخری.. همه یک جنس و یک قیمت!
فرقی نمی کنه کدوم تولیدی براتون بدوزه.. همه یک مدل و با هزینه دوخت یکسان!
- تا اینجا هیچ مشکلی نیست -
مانتو ده سانتیمتر پایین زانو، گشاد، بدون مدل و بسیار ساده.. چیزی شبیه یک کیسه گشاد و بلند..
مقنعه ی بلند تا روی آرنج..

خانوم ک یکی از مربی های کانون پرورشی می گه امسال از هر بچه ای می پرسم قیافه اش می ره تو هم تا اسم مدرسه را می شنوه.. ما ها خوشحال می شدیم تعطیلات تمام می شه و می ریم مدرسه ولی اینا تا اسم مدرسه میاد آه و نالشون در میاد..
می گه بچه ها امسال خیلی از مانتوشون ناراضی هستن. اشاره می کنه به آتنا و می گه مثلن این با این جثه ی کوچیک و لاغرش مانتوی بلند و گشاد بپوشه که گم می شه توش!
می گه مگه پارسال چه عیبی داشت که هر مدرسه یک رنگ مانتو داشت. بعضی هاشون هم چقدر خوشرنگ و شاد بودن..

سحر از یکی از بچه ها می پرسه مانتوت چه رنگیه؟ می گه کالباسی تیره !! و می گه من دادم برام دوختن و اشاره می کنه به دوستش و می گه ولی این آماده خریده.
می گه خانوم هیچ فرقی نمی کنه. همشون یک شکلن! اصلن نمی پرسن چه مدلی می خوای، خودشون همه را یه شکل می دوزن! مثل کیسه ست..
اون یکی می گه مقنعمون هم یه صورتی بدرنگه، خانوم..

مامان به خانوم خیاط گفته مانتوی منا را کوتاهتر کنه، خیاط گفته برای من مسئولیت داره، اگه خودتون قبول می کنید کوتاهش کنم! جلسه ای که برامون گذاشتن گفتن اینجوری باید باشه..
مامان می گه با کلی اصرار راضیش کردم یه ذره از حالت کیسه درش بیاره، قبول نمی کرد یه ذره از گشادیش را بگیره.. تازه گفته با مسئولیت خودتون!

Wednesday, September 19, 2007

انگار زمین می لرزید..

از خواب می پرم، می نشینم روی رختخوابم.. همه جا تکون می خوره و سر و صدای شیشه ها و پنجره ها..
صدای مامان میاد که بابا را صدا می زنه..
همه جا آروم می شه .. دوباره دراز می کشم. ساعت 7 و ده دقیقه ست..
زود خوابم می بره..

پ.ن: مامان امروز تمام خبرها را گوش کرد تا بفهمه مرکز زمین لرزه کجا بوده؟ هیچ خبری در این مورد نبود..
می گم شاید خواب دیدیم!
دینا می گه خواب؟! لابد همه هم با هم؟!
می گم خب بعید که نیست.. نمی شه همه یه خواب ببینن؟
مامان می گه منکه بیدار بودم!
می گم مگه نمی شه تو بیداری، خواب دید؟
می گه لابد ایستاده؟ پای اجاق گاز، خواب می دیدم؟!

Monday, September 17, 2007

ماهی سبور

با کمی شیطنت تقدیم به آقای آزادنویس


پ.ن: باور کنید منم هر چند سال یک بار، از این دست غذاها گیرم میاد.. ماهم اینجا ماهی جنوب نداریم.

Friday, September 14, 2007

Sunday, September 09, 2007

بی خیال سی یا ست


عکس و ظهور و چاپ از خودم..
این خانومای نازنین هم، هم کلاسی های سابق هستن! مکان هم مینی بوس دانشگاه که داشتیم می رفتیم برای بازدید از یک چاپخانه..

Wednesday, September 05, 2007

مسلمونی یا نه؟

در هفته ی دولت که از در و دیوار شهر پرده های رنگ وارنگ با شعارها و سخنان جور واجور آویخته بودند.. این جمله در مرکز شهر به چشم می خورد:
طرفداری از دولت، طرفداری از اسلام است !!

برداشت و ترجمان و این حرفا با خودتان.. آزاد است!

Monday, September 03, 2007

کمک کنید ماه پیدا شه..

گروه های تخصصی و کارشناسی برای رویت هلال ماه به دستور مقام معظم انقلاب در تمامی استان ها تشکیل شده است.
موحد نژاد عضو ستاد ویژه رویت هلال ماه رویت هلال ماه در کشورمان در مقایسه با سایر کشورهای اسلامی و اروپایی منحصر به فرد خواند و گفت: رویت هلال ماه در ایران با توجه به امکانات علمی، تیمهای تخصصی و دست اندکارا در این زمینه در مقایسه با سایر کشورها صحیح تر و علمی تر است.

فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه و یا فراموش کرده که هر سال چه اوضاعی سر پیدا کردن ماه وجود داره و اولش با یوم الشک همراهه و آخرش هم مطمئن نیستن عید هست یا نیست و همیشه تقویم جابجا می شه!

موحد نژاد گفت: گروههای استهلال از افراد با تجربه و آموزش دیده تشکیل و گزارش های علمی این گروهها به ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری منعکس می شوند.
به گفته وی در ستاد استهلال با تجربه ترین افراد در رویت هلال که رکورد داران بی المللی رویت هلال هستند گزارش ها را بررسی کرده و سوالات دقیقی از رصدگران می پرسند تا از صحت آنها اطمینان حاصل کنند. گرازش های علمی بعد از دسته بندی به مقام معظم رهبری ارائه و بعد از تایید ایشان اول ماه اعلام می شود.

کسی می دونه گروه استهلال عضویت قبول می کنه یا نه؟

پ.ن: مشروح خبر را نتونستم تو سایت جام جم پیدا کنم..

Monday, August 27, 2007

موجود خیالی

یه عالمه حرف و سوژه و گفته برای نوشتن دارم که زمان می گذره و تنبلی و فراموشی مانع نوشتن می شه.
این کلاسها و پروژه و نامزدی دوست گرامی هم بگذره تا من از اینهمه کار و سردرگمی رهایی یابم و با خیال راحت بنویسم..
این نقاشی خوشگل با موضوع "موجود خیالی" که پرنیان کشیده را هم فعلن داشته باشید تا بعد..

پ.ن: مریم مقدس !!

Sunday, August 26, 2007

پویا


پویا تمام یازده جلسه ی گذشته قسمت بیشتر نقاشیش را خطوط مدوری تشکیل می داد که حتمن خودش باید دربارشون توضیح می داد تا هر خط مفهموم پیدا کنه.. حالا امروز که جلسه ی آخر کلاسش بود کاملن متفاوت تر از قبل بود.. این نقاشی را خیلی دوست می دارم!

از چپ: جاده ای که به مهدکودک منتهی می شه.. اون دونفر هم دوستاش هستن کنار مهدکودک.
خونه در سمت راست و مامانش که اون گوشه ایستاده..

پ.ن: تا هفته ی دیگه همه ی کلاسها تمام می شه.. تازه داشتم عادت می کردم به بودنشون!

Sunday, August 19, 2007

Monday, August 13, 2007

:)


چهارسال هم تمام شد!! .. پير شديم رفت ;)

Saturday, August 11, 2007

دوباره شروع


تولدت مبارک دوست ِ غایب من..

Monday, August 06, 2007

کاش...

Saturday, August 04, 2007

منشاء گناه !!

" امام جمعه مشهد خواستار برخورد قاطع تر نيروی انتظامی در راستای اجرای مرحله دوم طرح ارتقای امنيت اجتماعی با بی حجابی و بدحجابی در جامعه شد.
«سيداحمد علم الهدی» در خطبه های نماز جمعه مشهد گفت: برخی جوانان با ديدن مظاهر بی حجابی و بدحجابی، شهوت در درون شان شعله ور شده و به اراذل و اوباش در جامعه تبديل شده و به دنبال کارهای فساد در جامعه مي روند و امنيت ناموسی جامعه را مختل می کنند.
وی گفت: نيروی انتظامی بايد در کنار برخورد با اراذل و اوباش، برخورد با معضلات بی حجابی و بدحجابی را سرلوحه اقدامات خود در استمرار اجرای طرح ارتقای امنيت اجتماعی قرار دهد. " *

* جوانان با ديدن بدحجاب ها اراذل می شوند..

Tuesday, July 31, 2007

بی تیتر

Monday, July 23, 2007

حواست هست؟


رز به لاک پشتی که خودش درست کرده می گه:
" این دون دونه ها که دارم می ذارم، برای اینه که خوشگل بشی..
می شنوی؟
خوشگل می شی.. "

Thursday, July 19, 2007

رنگی دیگر


این خوش رنگ ترین نقاشی یکی از شاگردامه که رنگ مشکی را هر جلسه از پاستلش برمی دارم تا یک فضای تیره و مشکی روی کاغذش نباشه. هنوز نتونستم از توی آبرنگش هم رنگ مشکی را حذف کنم تا نقاشی هاش رنگ سیاهی نگیره..

Wednesday, July 18, 2007

زیر باران باید رفت؟!

توی این روزهای بارونی که بوی روزهای پاییزی می ده نه تابستون.. جواب اکثر تاکسی تلفنی ها مشابه ست! "ماشین نداریم!"
راننده آژانس زیر لب غر می زنه و می گه از 20 تا ماشین، 15 تاش خوابیدن. امروز و فردا ما هم بیکار می شیم.

با ناراحتی می گه* امروز نیم ساعت منتظر تاکسی بودم، آخرش هم یکی پیدا شد و گفت کرایه 1100. هر کی می خواد سوار شه! منم مجبور شدم سوار شم، دیرم شده بود.
می گه* قبلاً که کرایه 600 تومن بود هر ماه 56هزارتومن هزینه ی رفت و آمدم می شد. همینجوری پیش بره هر بار باید دو برابر کرایه بدم و می شه ماهی 112هزار تومن، با حقوق ماهی 130هزارتومن!
بشینم تو خونه بهتره.. اینهمه وقت و انرژی دارم صرف می کنم و این مسافت را هر روز می رم و میام که همش می شه هزینه ی رفت و آمدم..
می گم حق داری..
چی می تونم بگم؟!

پ.ن: سیاست بوی ماهی شور میدهد..


* می گه یعنی من نمی گم.. یعنی دارم نقل قول می کنم! یعنی این مشکل من نیست.

Monday, July 16, 2007

حرف راست!

می گم دادمهر جان کمتر سر و صدا کن.. سرم درد می کنه. یه امروز رو یه ذره آرومتر باش!

می گه خانوم می خواستین دوا بخورین که سرتون درد نگیره و بعد بیاین!

Monday, July 02, 2007

روزگار جالبی ست..

گشتم بین روزنامه ها، خبر را پیدا نکردم.. یکی از مقامات نیروی انتظامی گفته بود مواظب بچه هاتون باشید. حتی موقع مدرسه و دانشگاه رفتن!! و توصیه های دیگر در باب مواظبت از فرزندان خود!!! که انگار منظورش گروه سنی خاصی هم نبوده!
خبر را مامان با صدای بلند می خواند و اینکه مقام مسئول فرموده اند بچه هاتون را تنها دانشگاه هم نفرستید و مواظب ورود و خروجشون باشید و حواستون خیلی بهشون باشه!

بابا می گه وقتی به تاکسی ها هم دیگه نمی شه اعتماد کرد.. یکی از همین روزها یکی از این تاکسی های بی سیم (133) را به جرم تجاوز چند تا زن و دختر بازداشت کردن. می گفتن یه باند بودن که با همکاری این تاکسی های بیسیم زن ها و دخترهای تنهای مسافرشون را اذیت می کردن.

بهار نوشته : دیروز از اماکن اومدن شرکت و به حجاب خانمهای شرکت گیر دادن و امور اداری هم عصر دیروز اعلام کرد که از این به بعد باید مقنعه بپوشید.
و نوشته: میگفتن دوباره دیروز میدون ولیعصر بگیر بگیر بوده و دخترا رو سوار ماشین میکردن..

نیروی انتظامی که تمام تمرکزش را گذاشته تا تار مویی بیرون نباشه، مبادا اسلام به خطر بیفته، اگه قراره پدر و مادرها بچه هاشون را تو خونه حبس کنن و 24 ساعت دنبالشون راه بیفتن، شما چه کاره اید اونوقت؟ برای چی حقوق می گیرید؟ حقوق می گیرید تا کسی مانتوی کوتاه نپوشه؟ که اگه مورد تجاوز قرار گرفت مشکل از خودش و پوششش بوده؟!

Friday, June 29, 2007

یکی از هزاران

خیلی قبل از اینکه صف های بنزین تو ذوق بزنه.. اینجا صف های بلند و طولانی جلوی دستگاههای خودپرداز بانک جلب توجه می کرد. اتفاق عجیب و بی سابقه ای که شاید به ندرت مشاهده می شد..
ولی چند هفته ای هست که می تونی مطمئن باشی اگه جلوی یکی از عابر بانک ها اثری از آدمی نیست، با پیام "دستگاه موقتا کار نمی کند" مواجه خواهی شد..
گویا به همه ی کشاورزا یه کارت دادن که پولشون را از عابر بانک بگیرن!! کشاورزایی که اکثراً نه سواد درست حسابی دارن و نه کار با دستگاه خودپرداز را بلدن..
دیگه عملاً باید کارت ها را گذاشت کنار. بعد از زمان زیادی که توی صف ایستادی یا کارتت گیر می کنه تو دستگاه و پشیمونت می کنه که چرا اینهمه منتظر موندی و کاش بی خیالش شده بودی.. یا اینکه پیام خطا ظاهر می شه که دستگاه سرش گیج رفته و نمی تونه پول بده..
وقتی که هنوز دستگاههای خودپرداز جوابگوی مشتریان فعلی خودشون نمی تونستن باشن، اضافه کردن اینهمه آدم جلوی خودپرداز ها کار عاقلانه ای نبود..
البته چی تو این مملکت عاقلانه ست که این باشه؟!

پ.ن: این را هم ببینید.

Wednesday, June 27, 2007

من نمی دونم کامنتدونی اینجا چه مشکلی داره و چجوری درست می شه! فقط می دونم به سختی می شه کامنت گذاشت و گاهی غیر ممکن می شه!
کسی می دونه چه کار باید کرد؟!

پ.ن: فکر کنم مشکل از فیلتر بودن بلاگر تو بعضی از شهر ها باشه، شاید.. کاری از دست من ساخته نیست!

Friday, June 22, 2007

Wednesday, June 20, 2007

در حاشیه سفر

بیشتر از چند روزی مهمون سمیرا و دخترش! بودم.. دلم تنگیده برای دوستم!

خانم شیلوی خواب آلوده!

محل تردد خانم شیلو

Tuesday, June 19, 2007

چقدر خوبه خونه.. دلم تنگ شده بود. سفر هم کمش خوبه!!

Saturday, June 09, 2007

در حاشیه

سومین رور نمایشگاه ما به پایان رسید و فقط یک روز باقی مونده..
دست آقای سینا هم درد نکنه بابت عکس ها..
هر چی فکر می کنم یادم نمیاد اجازه گرفتم یا نه؟!

پ.ن: در مورد نوع کار و توضیحات بیشتر در این مورد بعدا خواهم نوشتم.. الان خسته ام
لطف کنید نظری هم دارید جسارت نوشتن اسمتون را داشته باشید. اینجا کسی را سلاخی نمی کنن!!

Monday, June 04, 2007

نور افکن!

نمایی از دور


نمایی از نزدیک

Friday, June 01, 2007

دیدار

شماره موبایل که ازش ندارم.. بی هیچ نشونه ای. نمی دونم چجوری باید پیداش کنم! حتی نمی دونم چه شکلی می تونه باشه. با تردید پله ها را می رم بالا و به آدمها نگاه می کنم. فکر می کنم باید روی پرجمعیت ترین میز نشسته باشه.. نمی دونم چرا یه حسی می گه این چند نفری که درست روبروی من هستند نباید باشن و بقیه هم دو به دو کنار هم نشستن! هیچشکی هم توجهی به من نمی کنه..
و قبل از اینکه داد بزنم من کتی می خوام!! پیداش کردم..

کتی جان قرار بود شرح دیدارمون را بنویسه که هنوز خبری نیست.. مابقی را کتی زحمتش را خواهد کشید.

پ.ن: اینم نوشته ی کتی.. در حاشیه هم قبل از اینکه این آقا دست به قلم ببره، خودم اعتراف کنم که ایشون فکر کردن (شاید هم مطمئن شدن!) که من خیلی گیجم.. هی هم سوال های سخت می پرسیدن!

Friday, May 18, 2007

می دونم یه روزی حذف کردن اینجا هم آسون می شه.. تا اون روز فقط به یه سری تغییرات بسنده می کنم..
هر کاری می تونی و از دستت برمیاد انجام بده. برام هیچی مهم نیست..

Sunday, May 13, 2007

Monday, May 07, 2007

نگرانی های تمام نشدنی

وقتی گفتم تماس گرفتم و می خوام عضو کمپین بشم. مامان گفت دنبال این کارا نرو. گفتم ترجیح می دم برای عقایدم قدمی هم بردارم. حق ندارم برای خودم تصمیم بگیرم؟
تمام خبرهای این مدت را تحول خودم داد! گفتم خوبه این اطلاعات را هر روز بهتون دادم که یه جایی بر ضد خودم ازشون استفاده کنی. گفتم اینجا همه بابا را می شناسن و به پشتوانه بابا امنیت دارم. گفتم نترس! بابا نمی ذاره دخترش تو زندان بمونه.. نگرانیت بی مورده.
بابا گفت عموت رفت و جونش را داد. بی خیال دنیا! دیگه حوصله نداریم.. گفتم من کار سیاسی نمی خوام کنم! کاری به سیاست ندارم.

دنیا جان تو که هزار و یک گفتگوی صدای آمریکا را گوش نکرده بودی.. امشب هم روش!

اسم خانومه هم یادم نیست! گفت چند نفر را به به دادگاه احضار کردن و زینب پیغمبرزاده روانه اوین شد. دانشجوی فعالی که قبلاً هم به خاطر جمع آوری امضا توی مترو بازداشت شده بود.
مامانم می گه اونوقت تو بگو هیچ خطری نداره. می گم قرار نیست منم سر از اوین در بیارم. مطمئن باش به زودی آزاد می شه..
می گه بالاخره که مدام دارن دستگیر می کنن. می گم نگران نباش! یکی هست که تلاش کنه برای آزادیشون.. نمی ذارن اونجا بمونه.
مهمان برنامه می گفت تمام اعضای کمپین را تهدید می کنن. گفت در خونه ها می رن و بهشون اخطار می دن و ...
بعد از پایان هر جمله اش هم مامان جان می گفت می شنوی دنیا خانوم؟!
گفتم خب؟! من تهران نیستم! اینجا مسئله فرق داره..
خانوم ه گفت در یکی از شهرهای شمالی....
کانال را عوض می کنم. می ذارم pmc ... مامان می گه چرا کانال را عوض کردی؟ می گم چون داشتم می رفتم.. می گه مگه ندیدی دارم گوش می دم؟!

پ.ن: به عبارتی هر چه رشته بودم در چند دقیقه نابود شد!

مسافر

نشسته ام وسط این بهم ریختگی ها.. مامان که دیشب آمد، وحشت کرد! می گفت گفتم جمع کنید نه اینکه بهم بریزید..
تمام دیروز فقط یک کارتن کوچک را پر کردم از مجسمه ها و رویش بزرگ نوشتم "احتیاط! .. شکستنی! "
کارتن بزرگتر را گذاشته اند برای کتابهای من. که همه اش هم جا نخواهد شد. غمم گرفته. باید همه چیز را جمع کنم تا قبل از رفتنم. اتاقم را خالی کنم و بروم...

زنگ می زنه، قرارداد بستیم.. sms می فرستم به مهسا. همسایه شدیم!

فردا 8صبح باید راهی شوم.. خسته ام، خیلی خسته...

Saturday, May 05, 2007

رسم زمانه

هیچ خبری ازش نیست. حوصله ندارم از رختخواب بیام بیرون. زنگ می زنم.. صداش گرفته ست! باید می دونستم نمیاد. به روی خودم نمیارم. می گم اینجوری خبر می دن؟ صبح زودت الانه؟! تو که هنوز حرکت نکردی..
باید می دونستم نمیاد.. ولی سه هفته ست برای این چند روز برنامه ریختم. کجا باید بریم؟! کجاها را وقت نشده بود بار قبل بریم و .... چقدر حرف بود که باید می گفتیم و تمام این روزهای دور از هم را تعریف می کردیم.
ولی نمیاد. می گم زندگیت را بهم نریز. اشکال نداره عزیزم. لجبازی و دعوا نکن. عصبانیتش تمام شد باهاش حرف بزن و دلیل بخواه و برای همیشه مشکل را حل کن. نه اینکه از سه هفته قبل بگی دارم می رم سفر و مخالفت نکنه ولی وقتی داری می ری ترمینال بگه نباید بری!

حالم گرفته ست.. چند هفته بود که منتظر این شنبه بودم.

می گم سه هفته سر کار بودیم! خب از اول می گفتی دلم نمی خواد بری. نه اینکه موقع حرکت بهت الهام بشه که نباید بره! می گه خب حق داره! زنشه.. دلش نمی خواد تنها بره.
می گم از قبل نمی تونست بگه؟ می گه لابد الان صلاح دیده!

مامان می گه دوستت کی می رسه؟! غرغرهام سر باز می کنه انگار.. با دلخوری می گم حالا وقت شوهر کردنت بود؟! مگه بد داشتی زندگی می کردی؟ مامان بابات کار به کارت داشتن؟! اینهمه آزادی، اینهمه اعتماد.. هنوز خونه ی باباشه ولی یکی دیگه تصمیم می گیره و گند می زنه.. آقا اجازه ندادن بیاد. گفته بری دیگه نباید اسم منو بیاری!

خانوم ک با خنده می گه دنیا جان منکه بهت گفتم دور این دوستای متأهل را خط بکش! اینا دیگه برای تو دوست نمی شن. تو هم برو یکی واسه خودت پیدا کن.
می گم دارم زندگیم را می کنم! جام خوبه..
می گه دنیا هر چی دوستای دور و برش بیشتر ازدواج می کنن و محدودیت های اونا را می بینه مطمئن تر می شه برای ازدواج نکردن..

به قول امیر انگار به سرعت نور در اطرافمان آدمها دارند ازدواج میکنند .. جدا میشوند .. بچه به دنیا می آورند.
و انگار قانون شده دوستانی که اسم یکی دیگه میاد تو زندگیشون دور و دوتر می شن. اینو سمیرا خیلی قبل تر گفته بود.. الان بیشتر لمسش می کنم. وقتی که دوستان نزدیکم انقدر دور می شن.
از کسی انتظاری ندارم. فقط دلم تنگ می شه برای تمام روزهای خوبی که باهم داشتیم.

Friday, May 04, 2007

روزگار..


رامسر.. کنار ساحل. روزهای آخر آذر 1385
مینای صورتی: بیرون سرد بود و بچه ها اومدن تو ماشین..
مینای آبی: داریم می ریم لاهیجان.
و مینای صورتی با خنده اضافه می کنه: داریم می ریم شمال!!
مینای آبی: اینم از سفر مجردیمون.. انشالله که دفعه ی دیگه خدا قسمت کنه با آقا و بچه ها..
مینای صورتی: ذلیل باشه آدم همین می شه دیگه.. هیچ اتفاقی نمی افته!
صدای مینای آبی که می گه حمید جووووون..
مینای صورتی: تو با حمید جون بیا.. من مجردی میرم. انقدر حال می ده که نمی دونی چقدر زیاد..

آخرین روز فروردین 1386
نمی دونم کی خوابم برده.. با چشمهای نیمه باز sms مینای صورتی را می خونم..
خواب از سرم می پره!
- دنیا یه خبر.. دیروز عقد کردم!

Tuesday, May 01, 2007

آرزو

بابا جانمان چندی خیلی قبل!! دعوتم کرده بود از آرزوهایم بنویسم.. ولی هی ننوشتم تا الان..

1. آرامش زندگیم را هیچ طوفان و اتفاقی نتونه برهم بزنه.
2. مامان و بابا و خانواده ام تا همیشه باشن و همیشه این جمع گرم و صمیمی برقرار باشه.
3. تنها و مستقل و با استقلال کامل زندگی کنم.
4. همیشه جوون و سرحال باشم! دلم نمی خواد پیر و از کار افتاده بشم هیچ وقت.
5. گاهی بتونم جمجمه ام را بشکافم و بذارم مغزم هوایی بخوره و خنک شه..

بقیه ی آرزوهام هم باشه برای خودم.. الان که شروع به نوشتن کردم دریافتم که کم هم نیستن!!
و دعوت می کنم از سمیرا، منا، پانته آ، مهتاب و دعوت آخر هم مشترکن تعلق می گیره به: صالح، عادل مشرقی، امیر، حسین شبنویس، آرین و علی

Sunday, April 29, 2007

خواب!


پ.ن: کپی رایت کشف این سوژه به سحر تعلق داره!

Saturday, April 28, 2007

Thursday, April 26, 2007

چه شده ما را؟!

سعید مرتضوی دادستان تهران گفت: اکثر زنانی که به صورت مانکن های مبتذل در معابر عمومی ظاهر می شوند متصل به باندهای تبهکاری هستند که امنیت و حیثیت جوانان را هدف گرفته اند.
(آفتاب یزد. سه شنبه 4 اردیبهشت1386. صفحه 1)

فرمانده ناجا در بررسی بازخورد اجرای طرح در سطح گفت: طی سه روز گذشته، حدود 150 تن به مراجع از پیش تعیین شده به دلیل نامناسب بودن پوشش هدایت شدند که این افراد با حضور خانواده هایشان توجیه شدند و با اخذ تعهد پس از انجام کار روانشناسی آزاد شده اند.
(آفتاب یزد. پنجشنبه 6 اردیبهشت 1386. صفحه 9)

203 نماینده مجلس با امضا نامه ای خطاب به احمدی نژاد از مقابله با مفاسد اجتماعی و ناامنی های اخلاقی حمایت کردند.
در بخش های از این نامه که در صحن علنی مجلس قرائت شده، آمده است: اقدام وزارت محترم کشور و نیروی انتظامی در اعمال وظایف قانونی خود در مقابله با ناهنجاری های اخلاقی و ناامنی های اجتماعی و پدیده شوم بی عفتی مورد حمایت مردم و مجلس بوده و مراتب تقدیر از این اقدام بجا و ضروری را ابراز می داریم.

14 نماینده مجلس طی تذکری مکتوب به وزیر کشور نسبت به دستگیری و برخورد نامطلوب با جوانان تحت عنوان "مبارزه با بدحجابی" انتقاد کردند.
(آفتاب یزد. پنجشنبه 6 اردیبهشت 1386. صفحه 2)

بعضی از مسئولین هم از حمایت 85درصد مردم از طرح مبارزه با بدحجابی نقل کرده اند.

بابا می گفت به یکی از اینا گفتم چرا می گیرید؟! اینجوری برخورد نکنید.. گفته ما هروز باید آمار تحویل بدیم! مجبوریم..
می گم برای آمار خودشون هم که شده منتظرن یکی یه حرفی بزنه و جوابشون را بده تا دیگه ولش نکنن! مامان می گه یه وقت جلوت را گرفتن چیزی نگی. بحث نکنی باهاشون!!

چند وقت پیش با عموی نازنینم صحبت می کردم.. و گفتم برام جالبه که همه مخالفن! همه گله و شکایت دارن. همه هم زندگیشون را دارن می کنن و انگار هر چی سخت گیریها بیشتر می شه ملت کنار می یان. حتی ذره ای تکون نمی خورن و با اوضاع جدید همزیستی می کنن.
و ایشون به نکته خوبی اشاره کرد.. بی تفاوتی!! و نوشته بودند:

"فرجام بی‌تفاوتی‌ها، هميشه ويرانگری‌ست"

از این همه بی تفاوتی شرمم میاد و حالم بهم می خوره.. نمی دونم چقدر دیگه باید به شعور و شخصیت و هویتمون توهین بشه..

و این سؤال منم هست.. " چه به روزگارشان آمده که همه تماشاگر شده‌اند؟ "


پ.ن: لینک خبرها را پیدا نکردم..

Wednesday, April 25, 2007

من و دوستم

.
.
پ.ن: با تشکر از دوست نازنینم که این عکس را گرفته و خیلی دوست می دارمش.
پر از خاطرات خوبه..
پ.ن2: من عذر می خوام از دوستانی که حتی حداقل اسمی از شهرشون!!!!! نبردم و فکر کردم پر واضح است که این عکس نمایی از لاهیجان را نشون می ده..
شهرتون!! هم خیلی قشنگه! راست می گی.. من خودم عاشقشم.

Sunday, April 15, 2007

باز باران..




از هفته ی دوم فروردین بارش بارون شروع شد.. کم شد، شدید شد، رعد و برق و ... ولی قطع نشد یا اگه هم خسته شده و نباریده! در اولین فرصت تجدید قوا کرد و با شدت بیشتری ادامه داده..
غیر از این دو تا جمعه ی آخر.. که هوا کاملاً بهاری شد و خورشید مجال خودنمایی پیدا کرده.. و از جمعه ی پیش تا این جمعه یک روز بدون بارون نبوده.
و از شنبه هم باز بارون و بارون...
زیادم بد نیست! یه بوی خوبی داره هوا و یه نم و سرمای دوست داشتنی.

Wednesday, April 11, 2007

دگر معجزه ای نیست..

نمی خوام از چاله بپرم تو چاه.. پاهام را روی زمین محکم تری خواهم گذاشت.
و سعیم را می کنم..

تو هم منتظر معجزه نباش! معجزه ای نیست..
به خودت تکیه کن..


پ.ن: خیلی مسخره ست! من نمی فهمم چرا باید وبلاگ امیر، مهتاب، احسان و وارش فیلتر بشه!
پ.ن 2: و همچنین وبلاگ عمو اروند، حبه حرفهای روزانه، افق آزادی و دری وری..

Tuesday, April 10, 2007


Sunday, April 08, 2007

.


Thursday, April 05, 2007

این روزها..


Tuesday, April 03, 2007

Sunday, April 01, 2007

نتیجه گیری!

هیچ وقت ویندوز تعویض نکردم. قبلن پیش های خیلی قبل که هنوز 98 تو بورس بود سهیل جان کلاس عملی برایمان گذارد و تحت نظارت ایشون یکی، دوبار ویندوز نصب کردم ولی باز همیشه ایشون بود و هرگونه ایرادات را مرتفع می کرده تا کنون!
و هنوز هم هربار یکی بهمان می خندد که هنوز یه ویندوز بلد نیستی نصب کنی؟ جواب یکیست! نصب کردن برنامه کاری نداره ولی خب وقتی سهیل جان هست که همیشه جدیدترین برنامه ها را دارد چه نیازیست که خودمان این کار را انجام دهیم؟!
این یکی، دوساله هم همیشه یکی بوده که با یه تلفن مشکلات اینترنتی و وبلاگی را حل کرده و در 95% مواقع هم آنلاین بوده و سریعاً به دادمان رسیده..
و حالا که نیست به این نتیجه رسیدم که تا وقتی خودم یاد نگرفته ام هر آنچه در ذهن دارم را اجرا کنم، بهتره هوس قالب جدید هم نکنم!
باشد که مفید واقع گردد..

خیلی خیلی ممنون از آقای محمد که خیلی مزاحمشون شدم و بسیار زحمت کشیدن.
و ممنون از همه ی دوستانی که همیشه لطف دارند.

Thursday, March 29, 2007

موقتی*

می خوام بنویسم!
ولی نیاز به یک طراح قالب دارم. عینهو خنگ ها هر چقدر بالا و پایین رفتم درست نشد که نشد. روم هم نشد زنگ بزنم به دوست گرامی مان (نکه خیلی کم رو تشریف دارم!!) طفلک انقدر که همه ی کارها را انجام می داد بد عادت شده ام و حالا که دست از اینترنت شسته و ترک اعتیاد کرده مانده ام در چیزی مثل گل!
دست یاریتان را زودتر نشان دهید اگه امکان داره وگرنه یه فکر دیگه ای کنم..

* این پست خود به خود بعد از پیدا شدن یک استادکار وارد بهHTML پاک خواهد شد!

Monday, March 19, 2007

بهار شاد شور افکن*


تو سبز سبز بمان ای دوست
همیشه باد بهارانت! *
با بهترین آرزوها

پ.ن: شاید عکس های بهاری بهتری می شد برای این پست انتخاب کرد ولی... این را دوست دارم....
برداشت از عکس آزاد است!


* سیمین بهبهانی

Friday, March 16, 2007

در خواب نازی.. (2)




.
پ.ن: این عکس در انتهای نوشته ی علی آقا را ببینید! به قول ایشون:
"این کوتاه ترین تعریف از یک سرزمین و از یک حکومت است."

Tuesday, March 13, 2007

شمارش معکوس

می گه: خسته شدم.. پس کی عید می شه؟!
فردا باید برم مدرسه و فرداش..
و شنبه و دوشنبه!

Monday, March 12, 2007

وسط روزمرگی ها

چشمهام را می ذارم روی هم و دلم می خواد بخوابم.. از لای در خونه سرش را میاره بیرون و می گه نمی یای بالا؟! می گم بیام، دیگه برنمی گردم..
می گه خب چرا تو ماشین؟! بیا تو.. می گم بیام سر پله ها بشینم که یخ کنم؟!
می گه فقط یک صفحه ی دیگه مونده. صبر کن..
چشمهام را می ذارم رو هم.. خسته ام.
می زنه به شیشه! می گه چیزی نمی خوای برات بگیرم؟! پفک می خوری؟ بیسکوییت چی؟ شکلات بگیرم برات؟ ابروهام را می دم بالا .. می گه می خوای برم بالا برات ساندویج درست کنم و بیارم؟ می گم نه!
می گه اون بالا هیچ خبری نیست. باور کن! شام که هنوز حاضر نشده. مامان هم تو آشپزخونه ست. دینا هم پای کامپیوتره که زودتر تحقیقم تمام شه. بابا هم که سرگرم کارشه. می خوای بیای بالا چکار؟! حوصله ات هم سر می ره. تلویزیون هم هیچی نداره! همینجا جات خوبه.. موزیک گوش کن!
می گم یه پفک بخر خب! می دوه سمت مغازه ی سر کوچه و پفک را می ده دستم. می گه تا اینو بخوری، کار منم تمام شده و میام..
چند تا دونه می خورم. حالم را بهم می زنه..
چشمهام را می ذارم رو هم و یادم می افته خیلی وقته ازش خبر ندارم.. کی میاد؟! زنگ می زنم.. می خنده و صدای خنده هاش توی گوشم می پیچه.. چقدر دلم تنگ شده بود براش.
دوباره میاد. شیشه را می کشم پایین و می گم تمام نشد؟! می گه نه! خراب شد، انقدر عجله کردیم. می گم در پارکینگ را باز کن تا ماشین را بیارم تو.. می گه نه! صبر کن. الان می رم حاضر شم..
چشمهام را می ذارم رو هم. چشمام درد می کنه. سرم را می چسبونم به پشتی صندلی..
پیاده می شم و زنگ می زنم. اگه تا الان مغازه ای باز بوده، بسته حتما تا حالا.. از پشت آیفون می گه صبر کن تو رو خدا! تمام می شه الان.. بیشتر از نیم ساعته صبر کردم.
می دوه و میاد سوار می شه.

شام حاضره، همه خوردن و فقط ما دو تا موندیم. می رم بالا تا بخوابم.. از صبح که از رختخواب کشیدنم بیرون پشت فرمون بودم. می گه این صفحه را هم بنویس. انقدر عجله کردی و هولم کردی که یادمون رفت منابع را تایپ کنیم..
گوشی جدیدش را می ده دستم که تنظیمات کدوم را تغییر بدم که فقط ویبره باشه..
بابا می گه تا تکون بخوری و بیای من کارم را تمام کردم. کمک نخواستیم اصلا! می گم صبر کن خب..
.
.
می خزم زیر پتو. "دنیا" تو گوشم می پیچه.. پتو را می کشم سرم، من خوابم میاد. دوباره صدا میاد. دینا می گه مامان داره صدات می کنه. "دنیا"
پتو را می زنم کنار. بغضم را می خورم و می رم به سمت صدا..

Friday, March 09, 2007

بی دلیل تو این مدت نمی نوشتم و هنوز هم نمی دونم خواهم نوشت و یا جسته و گریخته..

حرف زیادی از دستگیر شدگان امروز نیست و امیدوارم کسی یادش نره که برای آزادی اونها هم تلاش کنه..

دو نفر از 33 نفر باقی موندن.. به اضافه ی نفرات جدیدی که هنوز معلوم نیست کجا هستن..

پ.ن: وبلاگستان و هشتم مارس

پ.ن2: تولدت مبارک!

Monday, March 05, 2007

برای آزادی

حتماً تا الان خبرهای دستگیری فعالین زنان را خوندید و شنیدید. نمی خوام حرفهای بقیه را تکرار کنم. فرناز خبرها را نوشته و تکمیل می کنه. لوا و آذر هم همینطور و لینک نوشته های بقیه را هم گذاشته. مریم هم آخرین خبرها و نوشته ها را گذاشته و خیلی های دیگه...
فکر می کنم بهترین کار در حال حاضر اطلاع رسانی باشه که حداقل کاریه که می شه انجام داد.

فقط خواستم یادآوری کنم اگه تا حالا امضا نکردید، امضا کنید لطفاً !


پ.ن1: وبلاگستان و دستگیری فعالین زنان .. که مرتب آپدیت می شه..

پ. ن2: هشت نفر از بازداشت شدگان آزاد شدند

Monday, February 05, 2007

نقطهء صفر

دنبالم نگرد

Saturday, February 03, 2007

بالاخره تنبلی را گذاشتم کنار و رفتم دکتر برای گوش نازنینم که چند روزی ست درد می کند.. دکتر هم گفت سالمه!! دندون درد یا درد گلو نداری؟! که جفتشون را داشتم و گفت بهتره بری دندون پزشکی!
کلی هم سفارش کرد در باب خوردن مایعات و نخوردن هر گونه غذای تند و ترش و هر چیزی که امکان داره گلوم را تحریک کنه! و در معرض هوای سرد هم قرار نگیرم..
من دلم نمی خواد برم دندون پزشکی!! چرا دندونم درد می گیره آخه؟! مسواک می زنم. مواظبش هم هستم.. هی خراب می شن ولی! آخه اینم شد دندون؟!

فردا باید برم آمل و پس فردا انتخاب واحد. با اینکه می تونم کارآموزی را همینجا بگیرم ولی شاید مثل احمق ها بجاش کلاس بگیرم و این ترم را هم بمونم و درس بخونم مثلاً !! دلم نمی خواد کنکور بدم بازم! چرا هیشکی نمی فهمه؟! دانشگاه خوب بدون کنکور سراغ ندارید؟

Wednesday, January 31, 2007

خسته شدم!

اگه شنیدید به دیار باقی شتافتم! بدانید و آگاه باشید که بر اثر سرماخوردگی، آنفولانزا و امثالهم بوده..
بعد از دو روز تازه تبم قطع شد و امیدی هم نیست که دوباره برنگرده.. قرص ها را هم سر وقت می خورم. موقتی خوب می شم - اونم نه کاملاً! از شدتش کم می شه-
و باز روز از نو... دوباره با یه باد.. یه سرمای کوچیک که در مجاورتش قرار بگیرم و دلایل خیلی ساده به سختی مریض می شم.

Sunday, January 28, 2007

موقع اومدن انقدر حالم بد بود که بارها تصمیم گرفتم اومدنم را به تأخیر بندازم.. با اشک جرعه جرعه چایم را سر کشیدم و به وسایلم نظم دادم و سعی کردم فقط چیزهای ضروری که تا موقع انتخاب واحد بهش نیاز دارم را همراهم بیارم.. قرار بود صبح زود حرکت کنیم، مامان نهار منتظر بود.. ولی به زور تونستم از رختخواب جدا شم و نزدیکای ظهر از خونه زدیم بیرون..
قرار بود پنج شنبه که امتحانا تمام شد، جمعه با بچه های دانشگاه و دو تا از استادا بریم خارج از شهر، شنبه و یکشنبه به عمه و دخترعمو سر بزنیم و بعد بریم خونه.. ولی با وضعی که برای بابا پیش اومد باید زودتر بر می گشتم خونه..
غروب که رسیدیم و تو بغل مامان جا گرفتم، تمام دردهام تمام شد.. چه حس خوبی داره خونه..
از ساعت 8 صبح تا 8 و نیم شب ساعت کاری امروزم بود!! عاشورا در مرخصی خواهم بود و گفتن می تونم تا هر وقت که خواستم بخوابم!
بعدازظهر بابا را بردیم دکتر و گفت خوشبختانه لخته ی خون از بین رفته و چشمش را باز کرد ولی باید خیلی مواظب باشه و هوای چشمش را داشته باشه. تا اطلاع ثانوی هم بنده در نقش راننده انجام وظیفه خواهم نمود..
فعلاً تو مسیرها با بابا دچار اختلاف نظر شدیم. می گه ثابت کردی هنوز بچه ی اینجا نیستی! می گه بریم فلان جا و بعد می گه چرا از این مسیر؟ از فلان جا می تونستی بری! می گم پدر من مهم اینه که برسی به مقصد که من می رسونمت، چه فرقی می کنه حالا؟!
بعد از چند ماه شروع کردم به کتاب خوندن.. حس خوبی داره، دلم تنگ شده بود...

پ.ن: الان این خبر را خوندم.. نمی دونم چی باید گفت و چه کار می شه کرد؟! حالم گرفته شد..

پ.ن2: پرستو نوشته آزاد شدن و این خبر خوبیه..

Wednesday, January 24, 2007

گفته بودم از پدر ورزشکارم..
اینبار توپ خورده به چشمش و خونریزی کرده. دکتر گفته باید استراحت کنه فقط، تا کار به عمل چشم نکشه..
این فوتبالی که بابا اینا بازی می کنن احتمالاً یه ورژن جدیده که همیشه مصدوم و زخمی داره!
خدا این بار را هم بخیر کنه..

Friday, January 19, 2007

ای خدایی که اگه هستی.. هستی؟!
صدای منو می شنوی؟!
نگاه کن منو.. حرفهام را بشنو..

Tuesday, January 16, 2007

دو تا صندلی را با فاصله می زاره کنار هم و دنبال پارچه ی مشکی.. مانتوی مشکی را از بینشون آویزون می کنه. میز را می ذاره روبرو..
دوربین را تنظیم می کنه به مرکز سیاهی..

می گم من دیگه مدل نمی شم..

بی خوابی

ساعت از 4 صبح هم گذشت.. خوابم نمی بره. درس خوندنم هم نمیاد. 8 صبح هم امتحان دارم!
تقریباً بیشتر از 24 ساعته که نتونستم غذای درستی بخورم و اصلاً قابل تحمل نیست این امر (همانا غذاخوردن!)! فقط از فرط تشنگی و خشک شدن گلو، برای رفع عطش چای خوردم. که در حالت عادی هیچ وقت چای باعث بیخوابی من نشده که اینبار باعث و بانیش باشه.. شب قبل هم وقت نکردم بخوابم!
سرم گیجه و دلم خواب می خواد..
یک جزوه هم مونده رو دستم که نیاز به تمرکز بسیار داره! فکر کنید یک کتاب حجیم را خلاصه کنن بدن دستتون. شاید حجمش کم باشه و خوشحالتون کنه ولی پر از نکته ست..
حالا حکایت جزوه هنر در تمدن اسلامی بنده ست.. از اول تا آخرش ویژگی معماری و هنری و صنایع دستی و ... دوره های مختلف تاریخی ست! هر چی هم که تو جزوه نیست و استاد همینجوری (توضیحات اضافه؟) سر کلاس گفته را من از برم به اضافه ی هر چی که مربوط هنرش نبوده. مثل پادشاهان و نقل و انتقالات حکومتی و پایتخت ها و ...

تکنولوژی!

می نشینه روی صندلی جلویی و می گه خوب بلدی دیگه؟! .. می گم هر چی خونده بودم، قبل از اینکه بیام، بالا آوردم!

تا برگه سؤال را از روی زمین برداشت و نگاه انداخت بهش، گفت: اینهمه درس خوندیم، فقط همین؟!
برگه ی سؤالم را نگاه کردم. نوشته بود از سه سؤال زیر فقط به دو تا جواب دهید.. و هر سؤال 3نمره. - بقیه اش را باید تحقیق تحویل می دادیم! -

تحقیق را تحویل استاد می دم.. می شینم روی جدول های کنار باغچه.. می گم چرا موندی؟! می گه منتظر عَر فانم .. می پرسم امتحان داره؟! می گه آره، دینی!!
دینا می گه منظورش معارف ه..
عرفان با خوشحالی میاد! می گم خوب بود؟! دستش را به طرف بالا می بره و می گه عالی.. می گم معلومه!! از اینایی که کف دستت نوشتی هم سؤال اومده بود؟! می گه آره، یکی.. و گوشیش را از جیبش در میاره و به طرف مسعود می گیره.. دم مهدی گرم! همش را برام نوشت!
می گم sms داد بهت؟! سرش را تکون می ده. می گم سؤال را براش نوشتی اونم جواب را فرستاد ؟!
می گه آره. کتابم را داده بودم بهش و زود فرستادمش خونه! دو روز تمرین کردم با دست چپ و از تو جیبم sms بنویسم!
می گم همه ی سؤال ها را پرسیدی؟! می گه نه! یکی که کف دستم بود.. 3 تا از مهدی پرسیدم و بقیه اش را هم خودم بلد بودم. و با خوشحالی اضافه می کنه تو هیچ امتحانی همه ی سؤال ها را ننوشته بودم!

Saturday, January 13, 2007

افسانه چای

در مورد مصرف اولیه چای در ژاپن افسانه ای وجود دارد بدین صورت که؛ کشیشی به نام بودهیدهارما در هنگام مراجعت از چین به ژاپن خواب بر او غلبه کرد، پس از بیدار شدن برای تنبیه خود مژه های خود را کند و بر روی زمین ریخت، این مژه ها در خاک ریشه داد و تبدیل به درخت چای شد. از آن به بعد برای مبارزه با خواب از این گیاه استفاده نمودند.


چای (کاشت، داشت و برداشت) . تألیف دکتر سید محمود اخوت، مهندس دانش وکیلی. انتشارات فارابی

Friday, January 12, 2007

می کشمت!

حقیقتاً می تونم بکشمت!
یک غلطی کردیم و بدتر از خر پشیمان شدیم که پرینتر را دادیم به شما تا کارتریجش را تعویض کنی. فرمودی چرا تعویض؟! شارژش می کنم و یادم نیست چقدر طول کشید تا دوباره پرینتر را تحویلمون دادی و بدتر از این نمی تونست باشه. از روی ناچاری با همون ساختیم و استفاده کردیم تا ترم تمام شد و برش گردوندیم خونه و کاش می کوبیدمش بر سرت!! که انقدر سنگین هست که بتونه سرت را نابود کنه..
تابستان که تمام شد و وقت برگشتن یادم افتاد یه پرینتری هم داشتم که داده بودم گندی که زده بودی را درست کنی.. چند ماه برای پاک کردن گندت کافی بود؟ یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بعد از 5 ماه که هی رفتم و آمدم و آخرش با تهدید که بده و نمی خواد درستش کنی.. هنر کردی و تحویلش دادی اونم بدون سی دی راه انداز!!
سی دی کجاست؟!
- من ندارم!!
نداری؟! خودم دادم.. چجوری نداری؟! بگرد پیدا کن..
یک هفته بعد با تماس های هر روزه و پسرعمو جان که بهت گفت یا سی دی را می دی یا دخترعموم من و تو را به سی دی تبدیل می کنه و حرف حالیش نیست.. یک سی دی کپی تحویل دادی..
که دستت درد نکنه با این همه آی کیو!! یک مدل پایینتره و قبول نمی کنه اصلاً و پرینتر مونده رو دستم و پایان ترم و کارهای عقب افتاده..
می تونم از یه پرینتر لیزری بگذرم ولی خالی بشم و بکوبمش رو سرت..
تقصیر بابا جان منه که به تو اعتماد کرد و انقدر حرصمون دادی..

پ.ن: با تشکر از بابک عزیز که آدرس نمایندگی hp را برام پیدا کرد.. فردا باید یه سری بزنم شاید CD را داشت و تونستم تجدید نظر کنم و از خیر کشتنش بگذرم!

پ.ن2: مشکل حل شد به سلامتی با همین آدرسی که بابک داد و یک کپی از سی دی را تحویلمان دادند.

Thursday, January 11, 2007

خوش شانسی!!

شب یلدا با تب لرز گذشت و نذاشتن هیچی بخورم!! روز بعد هم با دوپینگ خودم را سرپا نگه داشتم تو عروسی دخترعموجان که یک ماهی تمام آخر هفته ها را به خاطرش رفته بودم خونه و به همین علت همه ی مشق هام مونده تا شب امتحان..
حالا که از شنبه امتحانا شروع می شه و کارهای عقب افتاده خودنمایی می کنه.. باز تب کردم و تمام بدنم درد می کنه با سرفه های بسیار که چند دقیقه گرمم می شه و رو به خفگی و بعدش سردم می شه!

Wednesday, January 10, 2007

پاییز



لونک . گیلان – آذر 85
.
پ.ن: لونک. تابستان 85 (می تونید روی این لینک کلیک کنید و یه عکس از تابستون همین جا ببینید.)

Monday, January 08, 2007

لطفاً با کادو وارد شوید!

23 سال هم تمام شد..
اصلاً هم پیر نشده ام!

پ.ن1: از آنجایی که راننده بودن تولد و غیر تولد نمی شناسد دینا جان دیروز امر فرمودند برویم صنایع دستی! منم اطاعت امر کردم. و فرمودند انتخاب کن و آخرش انگشت گذاشتم روی یک گلدان!!
منا چند روز پیش تماس گرفت که اسم چند تا کتاب از لیستت را بگو که برایت هدیه بگیرم! منم نگفتم کتابهای نخوانده ام روی هم جمع شده. اسم 3 تا کتاب را گفتم که هر کدام را پیدا کرد هدیه دهد. پریشب که رسیدم خانه هنوز نخریده بود و کتابی که در گردون پنج، امیر جان معرفی کرده بود را افزودم به لیست و آخرش هم خودم را فرستادن کتابفروشی!! و بعد هم گرفتنش سریعاً که کادو پیچش کنن و امروز تحویلم دهند.
مامان جان هم هی گفتن زود تصمیم بگیر! منم هول کردم و هیچی یادم نمی اومد..
آخرش یادش آمد چند وقت پیش یک بلوز خریده بود و نشانمان داد و منم پسندیدم و قرار شد هدیه دهد بهمان!
مینا هم فعلاً خوشحال است که کادویی که با شوورش خریده را نمی دانم من و منم به روی خودم نمی آورم که می دانم!
کمی سورپریز لطفاً !!

پ.ن2: از همه ی دوستای گلم ممنون بسیار..

پ.ن3: جناب جواد نظام الدوله یه آدرسی از خودتون بر جا می گذاشتید که دعایمان به مقصد برسد!


و در آخر تبریک ویژه به عروس خانم گل با کلی آروزهای خوب براش..

Sunday, January 07, 2007

دختر عمو جان پیغام گذارده اند در مسنجر :
" خوبی عزیزم؟ دلم برات تنگ شده. تا سال دیگه که من بیام ایران قول بده عروس نشی. می خوام تو عروسیت زیاد برقصم "

پ.ن: لطفاً اگه خبری از داماد دارید پیغام دخترعمو جان را بهش برسونید!

Saturday, January 06, 2007

نشکنید دلشون را خب..

امروز موقع خونه اومدن راننده رادیوی ماشین را روشن کرد و یهو خانمه گفت: چرا وبلاگ و سایتتون را ثبت نمی کنید؟ حالا یه کاری ازتون خواستنا.. برید ثبتش کنید دیگه. هی ایراد نگیرید! دلمون کوچیکه.. می شکنه !!!
"موزیک چند ثانیه ای"
دوباره خانمه گفت: گفتن نمی خواد دیگه وبلاگ و سایت ها را ثبت کنید!

Friday, January 05, 2007

من هنوز کشف نشدم!!

Wednesday, January 03, 2007

بالاخره ده دقیقه مانده به 9 از دانشگاه برگشتیم.. 4نفر بودیم در آتلیه ای که فقط زمان سر ناسازگاری داشت و برای اولین بار می شد در آرامش کار کرد..
یک مقدار از نگرانی هام کم شد. حداقل الان چند تا عکس دارم که تحویل استاد بدم ولی کارگاه چاپ همچنان تعطیله و نمی دونم چه کار باید کرد! فقط خیالم راحته تا 5 بهمن وقت دارم.

پ.ن: اگه حوصله داشتید این نوشته ی تقریباً طولانی را بخونید..

Tuesday, January 02, 2007

روزمره

دیروز تا جایی که دارو بود و می شد، کار کردیم.. داروها تمام شده.. استاد فقط هفته ای یک روز میاد و حالا که اومده بود خبری از دارو نبود. در حالیکه کلاس ما روزهای دیگه اجازه ی استفاده از تاریکخونه را بدون حضور استاد نداره و بنابراین ما هم از نبود دارو بی خبر بودیم..
یادم افتاد یک بسته داروی ظهور و ثبوت خریده بودم برای وقتی که فرصت کار کردن تو تاریکخونه نبود و بتونم تو خونه فیلمم را ظهور کنم.. و بردمش دانشگاه که امروز بتونیم کار کنیم.
تا قبل از ظهر با اینکه وسایل کم بود و تعداد زیاد ولی همه با هم کنار اومده بودیم و مشکلی هم نبود و تا جایی که می شد با کمک هم کار می کردیم.
ظهر بچه های مرمت که بعضی هاشون از صبح تو کارگاه بودن و از مواد و وسایل ما استفاده می کردن سر و کلشون پیدا شد و بعد هم استادشون و رسماً انداختنمون بیرون..
استاد با مسئولین صحبت کرده و قبول کردن تا موقع امتحانا تاریکخونه باز باشه و دارو هم تهیه بشه.. که معلوم نیست چقدر به قولشون عمل کنن! فعلا که داروی ظهور و ثبوت نداریم.
بچه ها یک عکاسی پیدا کردن که با قیمت مناسب عکس هاشون را چاپ می کنه.. دوست ندارم عکس هام را بدم کس دیگه ای چاپ کنه. نمی دونم جایی قبول می کنه از آگراندیسور ش استفاده کرد و خودم عکس ها را چاپ کنم؟!

امروز هم کارگاه چاپ را تعطیل کردن و دیگه نخواهند گذاشت ازش استفاده کنیم چون یکی از بچه ها چند قدمی با کفش های آغشته به رنگ در راهرو قدم زده و رد پاش مونده! کارگاهی که دو ماه بعد از شروع ترم راه افتاد و لطف کردن بدون تهویه و با حداقل امکانات در اختیارمون گذاشتن.. حالا هم تعطیل!

هیچ وقت و هیچ وقت در یک دانشگاه تازه تأسیس که اولین ورودی اش خواهید بود ثبت نام نکنید!

در ضمن برای هیچ کدوم از بلاگ های پرشین نتونستم کامنت بذارم. کد ندارن!! هر چی هم روشون کلیک کردم و دوباره باز کردم و کد الکی وارد کردم فایده نداشت!