Monday, October 31, 2005

شورش

چقدر بدبختيم كه تا زور و تهديد نباشه نه كاری انجام می دیم و نه به نتيجه ای می رسيم..


تعطيل كردن كلاس ديروز كافی بود كه معاون دانشگاه را بعد از هفته ها زيارت كنيم و ديگه نگه وقت ندارم! وقت ندارم! .. و رئیس دانشگاه بهمون افتخار بده و امروز سر و كله اش پيدا بشه. به كارگاه سر بزنه و بگه بچه ها اگه كاری داشتيد من تا ساعت 11 هستم!

Friday, October 28, 2005

در صف بانك

اهميت سر به زير بودن


از كوچه اومدم بيرون و به اولین بانكی كه رسيدم رفتم تو.. به سمت خلوت ترین باجه كه باز به نظرم خیلی شلوغ بود رفتم و سمت ديگه ای را نشون داد برای پرداخت قبض.. اصلا نمی دونستم اول و آخر صف كجاست.. آقایی انتهای صف را نشون داد و گفت قبضت را بذار اونجا.. قبض به دست پشت سر خانومی كه انگار نفر آخر بود ايستادم.. قبض ها كنار هم روی ميز صف كشيده بودند تا به باجه ی كناری می رسيد و مردی سياه پوش در تكاپو بود.. خانوم كناری قبض را از دستم گرفت و در انتهای قطار قبض ها گذاشت..


موهای جلوی سر اين آقاهه كه تقريبا روبروم بود به نظرم طبيعی نبود.. دلم می خواست يه تيكه از موهاش را بكشم تا بفهمم مال خودشه يا نه!! وسوسه ی كشيدن يه تيكه از موهاش دست بردار نبود..


اين قطار چه كند حركت می كرد.. سرم را به اطراف چرخوندم.. يكی از كارمندای بانك انگار با حركت سر چيزی می گفت.. به روی خودم نياوردم و انگار هيچ وقت نديدمت..


سرم را به سمت اين صف عريض برگردوندم.. نگاهم به چشمایی افتاد كه انگار حركت را فراموش كرده بود و زل زده بود به من!! حتی با نگاه من هم از رو نرفت.. ولی من سريعاً از رو رفتم و چشم دوختم به سقف..


آدمها می اومدن و می رفتن.. ولی قطار قبض ها با كندی پيش می رفت. انگار همه هر چی قبض تو خونشون بوده را جمع كردن و امروز برای پرداختش اومدن.. اگه آخرين روز مهلت پرداخت نبود برمی گشتم..


رنگ قالب سياه بود و سياه.. ديوارهای سفيد و حاشيه ی سبز رنگ سقف نمی تونست از حجم سياهی ها كم كنه.. مرد تقريباً قد بلندی پشت سرم ايستاده بود. هر بار باز كردن دهنش كافی بود تا بوی بد دهنش به هوای خفه ی داخل بانك اضافه بشه..


داشتم فكر می كردم تو اينهمه شلوغی بانك چقدر وقت خالی پيدا می شه كه تو هی دور بزنی و منتظر فرصتی باشی كه نگاهم به همون سمت بيفته و تو باز اشاره كنی؟ برو بشين سر جات كار مردم را راه بنداز خب.. و نگاهم افتاد به حلقه ی نقره ای رنگ تو دست چپش..


دستی اومد جلو.. كمی خودم را عقب كشيدم. كمی قبض ها را جابجا كرد و قبضش را پيدا كرد.. بعد از مدتی دوباره گذاشت سر جاش!! قبض هم دلتنگی داره؟ يا فكر كردی گم می شه؟ يا می دزدنش كه هر يه مدت چك می كنی ببينی هست يا نه؟!


صدای غرغرها گاه گداری شدت می گرفت.. زن جلویی شاكی بود كه چرا زودتر كارشون را راه نمی اندازن. مرد كناری رئیس بانك را احمق می خواند كه فقط يك نفر را مسئول گرفتن قبوض گذاشته.. سرم را به سمت صداها برگردوندم و باز چشمهایی خيره با لبخندهای احمقانه بر لب!!


كمی اون طرف تر زنی از مخابرات شاكی بود و اينكه تا قبض را پرداخت نكنه به شكايتش رسيدگی نمی كنن. در حاليكه مطمئن بود كس ديگه ای از خطشون استفاده می كنه.. صدای داد و فرياد از سمت ديگه ای می اومد..


همه خسته و عصبانی و كلافه.. نفس كشيدن سخت شده بود برام .. داشتم خفه می شدم تو هجوم نگاهها..


باز نگاهم را برگردوندم و سرم را انداختم پائین.. چقدر كفشم كثيف شده! بايد بشورمش..

Wednesday, October 26, 2005

يك طرفه


اون وقتی كه sms های من می رسيد، sms های تو در راه گم می شد و نمی رسيد..


حالا كه sms های تو می رسه.. sms های من Not sent می شه.


 


پ. ن: حالا هر روز می نويسم "دوستت دارم" و يادم می افته اعتراف كنم .. به من چه كه sms هام هيچ وقت نمی رسه!!

Tuesday, October 25, 2005

در ميان سكوت

 


دوست نداشتنم را باور نمی كنی .. ناگفته هايم را باور كن..


 

Friday, October 21, 2005

چقدر خوبه

در كوچه پس كوچه های شهر سرك می كشم.. سينه ام را پر می كنم از هوای آشنا.. نفس می كشم، پر می كشم.. نگاهم غربت را پس می زند.. پر از سرخوشی و زيبایی.. گوشم تشنه ی شنیدن، چشمانم تشنه ی ديدن.. چقدر دلم تنگ شده بود.. مرده بودم! لابلای نسيم و باد و برگهای آواره زنده شدم.. لبريز از سبزی كوهها و آبی آسمان..


3شنبه بعدازظهر، رسيده و نرسيده.. كجا می خوای بری؟ می رسونمت..


سرعت گيرهای اضافه و كم شده.. چاله های پر شده و اضافه شده .. همون روز اول متوجه ی این تغييرات می شم ولی بعد از يك روز تازه وقتی متين می گه، متوجه می شم فرمون سابق ماشين برگشته سر جاش و اثری از اون فرمون دوست نداشتنی كه به نظر بقيه خوبتر بود! نيست..


فردا صبح زودتر بيدارت كنم؟ .. باز چشمهای خواب آلود.. بازار.. منتظر مامان توی ماشين.. نون برنجی كه فقط 4شنبه ها هست و اگه دير برسی از دست می دی.. يه وقت نخوری! ماه رمضونه!


باز 4شنبه بعدازظهر.. كانون پرورشی.. حرفها و خنده ها و گزارش روزهای دوری و چه خبر؟!


الان ساعت سه و نيمه؟! .. گفتم كه منا كلاس داره بعدش بهتون سر می زنم.. مگه آژانسی دختر؟!


قبل از اينكه به قول محمد سد معبر بياد جمعمون كنه!!! خداحافظی می كنم..


پنج شنبه .. باد گرم .. برگهای رقصان در باد .. شاخه های شكسته.. گرد و غبار ..


اينبار نوبت انگشت مينا بود و آمپول كزاز.. انقدر بهش خندیدم كه فكر كنم باید بيشتر مواظب انگشتام باشم!! .. منكه همستر گرسنه دستم نمی گيرم كه گازم بگيره ولی اميدوارم مثل دينا با كاتر انگشتم را نبرم..


پنج شنبه شب پر از بارون.. خونه ی شلوغ.. حالا كه سهم ما از ديدن عموها فقط چند دقيقه بود خودشون لطف كردن و اومدن تا دور هم باشيم.. سينا دو تا ماشين آورده! يكی را می ده به من. چقدر هم با هم تصادف می كنیم..


كركری های سر تخته نرد.. خنده ها، سر به سرگذاشتن ها.. ساعت 12 و بدرود ..

Monday, October 17, 2005

فردا

فردا روز دیگری ست.. خونه.. منا ، مامان ، بابا..


حالم بهتره.. خيلی بهتر.. هیچ وقت اينجوری نشده بودم، انقدر خسته و دلتنگ.. و يادم نمیاد در تمام مدتی كه دور از خونه بودم هیچ وقت به اندازه ی اينبار بيتاب برگشتن شده باشم ..


فردا روز بهتری ست..


 


پ.ن : مسنجرمان هم به روغن سوزی افتاد و هر چه هندل زدیم افاقه نكرد!!


و توفيق اجباری بود تا مسنجر 7 را بالاخره نصب كنم. توفيقی كه نصيبمان نشد و موفقيتی حاصل نگشت. بگذريم كه از وقتی این برنامه اومد لينكش را جناب گيليران فرستاد و فكر كنم بعدش دیگه ازم نااميد شد!! چون ديگه نپرسيد نصب كردی؟!


و در همين راستا اگر off فرستاديد به ملكوت پيوست و به من نرسيد و فعلا نخواهد رسيد.. تا برم و برگردم يه فكر‌ی به حالش كنم..

Sunday, October 16, 2005

روزهای خاكستری و خسته

شنبه – هر دو تا كلاس صبح پر!! حركت دوار سرم شروع شده با حالت تهوع! ديگه به درست و غلط رنگها فكر نمی كنم.. حركت عقربه های ساعت با چرخش سرم مسابقه گذاشته.. خاطره ی آخرین باری كه این چشمها بسته شد و سری كه آرام گرفت چقدر دوره..


بعد از من اومدید غيبت می خورید با كسر يك نمره!! كارهام را روی ميز رها می كنم. انگار فقط من و دينا بودیم كه جدی گرفتیم تا كار نیمه تمام همراه نداشته باشیم درحالیكه بقيه فقط خودشون را آوردن انگاری.. ترم پيش تجربه نشد كه ديگه واسه كارهای این وقت نذارم!! هنوز آدم نشدم.. بايد توبه كرد!


چشم هام خسته اند.. چی گفتی؟ _ اینو چجوری آناليز كنم؟ كاغذ را از دستش گرفتم و روان نويس.. لابلای سايه ها و خطوطی كه خاكستریها را از هم جدا می كنم.. سياه سفید خاكستری .. خاكستری.. خاكستری.. خاكستری تيره


سرم را برگردوندم.. وقتی رفت سمت در كلاس تا بره بيرون انگار تازه فهميدم چی شده.. چشمام ثابت مونده بود روی دستهاش كه از بينش فقط خون بود كه بيرون می اومد و می ریخت روی زمین..


تخته شاسی و كاتر روی ميز بود هنوز.. نمی دونم از ديدن خون رنگ بقیه پریده بود يا دیدن خط عميقی كه روی تخته شاسی باقی مونده بود..


يك شنبه –  سماور سوخته انگاری!! از انجام وظيفه اش عاجزه! از همون يه ليوان چای صبح هم دیگه خبری نيست.. سخت تر از شستن مانتو، اتو كردنشه.. مخصوصا كه با كمبود امكانات بايد بسازی و از ميز اتو خبری نيست!


برعكس ترم پيش، استاد معارف حرفها و نظراتم را هر جلسه تائید می كنه! هنوز كار به دعوا نرسيده..


بالاخره نمره معارف1 دینا پيدا شد. زنك احمق به جای اينكه از ترم قبل تا حالا هی بگه باشه! زورش اومده بود يه نگاهی به اوراق بندازه. كاش از اول می رفتم پيش استاد. ورقه ها را از آموزش گرفت و داد دستم تا ورقه ی دینا را پيدا كنم ولی اولین اكتشافم ورقه ی خودم بود كه زیرش نوشته بود 18!! در حاليكه توی ليست 15 وارد كرده بودن..


خسته ام و گرسنه.. يادم می افته از ساعت هفت و نیم دیروز بعدازظهر كه نهار و شام را يكجا خوردم، چيزی نخوردم.. ساعت 4 كه sms مینا می رسه كلی مشعوف می شيم!! نوشته غذا درست كردم.


الی اومد و دينا را بردیم دكتر.. خوشبختانه انگشتش ديگه نياز به بخيه نداره، داره جوش می خوره..


سرم رو به انفجاره.. اگه بيفتم ديگه بيدار نمی شم..


دوشنبه – باز از 8 صبح تا 5 بعدازظهر.. به خدا من از روزه دارها هم روزه دارترم!!


سه شنبه – بعد از 22 روز می رم خونه!! شايد روزهایم رنگی پيدا کنن..

Saturday, October 15, 2005

بدون شكر

ساعت از يك گذشته.. 8 صبح و زبان. تمرینهایی كه انگار گفته بود حل كنید و من كه كتابم را جا گذاشتم! اصلا يادم نبود كه از روی همین درس می ده..


نمی دونم چرا وقتی باید طراحی ياد بگیریم، با يه خط توضیحی كه دادی و يه مداد هم دستت نگرفتی تا كسی را راهنمایی كنی.. بايد 3 تا كوبيسم كار كنیم.. تازه حتی نگفتی كوبيسم! وقتی كه بعد از 4 ساعت نصف بچه ها نفهمیدن چی باید بكشن! و از همون يه خط توضيح به این نتیجه رسيدیم كه چيزی ست در مايه ی كوبيسم!!


این روزهایی كه كلاس نداشتم و 6 – 5 صبح خوابیدم وقتی چشمام را باز می كردم كه حتی به خاطر نمی آوردم كه كی گوشی زنگ زده و كی قطعش كردم!! و قرصهای ساعت 7:15 كه به جای 12 ساعت هر 24 ساعت خورده می شه.. شاید فردا هم خواب بمونم..


باید صورتم را با صابون می شستم و نيم ساعت بعد كرمی كه كه انگار هیچ وقت دست نخورده را می مالیدم روی صورتم.. سماور يادم رفت. كی روشنش كرده بودم؟!


چای يا نسكافه؟!


ويتامين C روزی يك عدد! ساعت از 12 گذشته.. پس باشد برای بعد. دیروز كه تمام شد..


كادرهای مبانی، رنگهای ساخته نشده.. تا صبح باید بیدار بمونم. حوصله ندارم يا خ‍یلی تنبل شدم؟!


سياه .. خاكستری .. سفید . سفید .. زرد .. سياه . سياه .. آبی .. سفید . سفید .. قرمز .. سياه .


منتظرم این روزها همرا با تنبلی و خستگی و خواب آلودگی ها بگذره.. تا آخر هفته..


يادم رفت از متین بپرسم هنوز هم 4 شنبه ها ارشاد هستن؟! .. شايد هم كلاسهای نقاشی فقط برای تابستون بود!


.. نپرسيدم ماه منظر اینا نمايششون به اجرا رسيد يا نه. كار آرش كه رد شد..


اول باید برم كانون پرورشی. پيش مربی و دوست قدیمی..


چند تا 4 شنبه به نواب قول دادم می رم انجمن سينمای جوان؟! و همیشه يه چيزی پيش اومد و نرفتم.. آخرین بار موقع بزرگداشت نجدی دیدمش..


اتاق ِ تاریك و چشمهام را می بندم.. يه ذره هم می شه احساس مسئولیت داشت نسبت به تكالیف عقب افتاده؟! ..


صبح با صدای بارون بيدار شدم. ياد مانتو و مقنعه ای كه نصف شب شسته بودم!! .. خشك می شه تا صبح؟!


چی شد يه دفعه؟! .. دینا می پرسه و سرفه ها امان جواب دادن نمی ده. شيشه ی شربت را سر می كشم.. این شيشه هم تمام شد!


شنبه، يك شنبه، دو شنبه .. سه شنبه شب روی تختم، توی اتاقم می تونم دراز بكشم.. منا جون مدرسه هم می برمت! مثل قبل.. بين خواب و بیداری!! و مامان كه می پرسه مطمئنی بيداری؟! . این هفته كه از انشاء نوشتن معاف بودم!! .. خانم شما امر بفرما! ما كه يه خواهر كوچولوی ته تغاری بيشتر نداریم كه راه به راه دلمون براش تنگ بشه..


دارم فكر می كنم كه شايد دنيا را جا گذاشتم.. با تمام خنده ها و شيطنت ها و شلوغیش..

Friday, October 14, 2005

83

يه عالمه حرف اومد و رفت و نوشته نشد.. و نوشته شد و پاك شد.. انگار اون چيزی نبود كه می خواستم بگم و يا اون جمله ای نبود كه دوست داشتم..


می دونی هميشه گفتم بهترین دوستها را داشتم و دارم و به جرأت می تونم بگم هیچ وقت از آشنایی و دوستی با كسی پشيمون نشدم.. شعار نيست. يه حقيقته!


همیشه آدم نمی تونه این شانس را داشته باشه كه دوستی مثل فیروزه يا مهسا داشته باشه.. و يا يكی مثل زهرا باشه كه هر وقت می بینتش و يا يادش می افته آرامش را براش به ارمغان بیاره. يه شیمن مهربون و خوشگل داشته باشی كه وقتی از زمین و زمان شاكی هستی و بعد از مدتها می بینیش همه چيز فراموشت بشه و فقط خاطرات خوش توی ذهنت باقی بمونه و يا رفیق ناباب ِ ارغوان باشی!!


هميشه نمی شه خیلی اتفاقی با يكی آشنا بشی كه يه زمانی كوه غرور بود و با كلی اختلاف نظر.. ولی به بهترین دوستت تبدیل بشه و با صبوری به تمام غرغر هات گوش بده و تمام بداخلاقی هات را تحمل كنه.. و پر از خوبی باشه و خوبی .. توی زمونه ای كه خودت هم می دونی خیلی سخت می شه اعتماد كرد.


همیشه نمی شه شانس اینو داشت كه بی معرفت ترین دوستای آدم كسایی مثل میهن و شبنم و شادی و شكوفه (البته اين درجه ی معرفتش بيشتره!) باشن كه سالی يه بار اونم روز تولدت بهت زنگ می زنن و موقعی كه فرصت می شه دور هم جمع بشيم هم هدیه می ديم و هم می گیریم!! (كادوها يك باره تحويل داده می شه!!) .. البته فكر كنم اگه بيشتر از سالی يكی، دو بار با هم بریم بيرون دیگه هیچ كافی شاپ و رستورانی توی شهر راهمون نده!!


و يا دوستایی داشته باشی كه حتی يه خط off line و يا sms شون هم خوشحالت كنه..


حالا كه شروع به نوشتن كردم يه عالمه دوستای خوب هستن كه حالا حالا ها می تونم ازشون بنويسم و شايد يه رو‍زی ازشون نوشتم..


وبلاگم را دوست دارم نه به خاطر اینكه می نويسم.. بيشتر به خاطر اینكه باعث شده دوستای خیلی خوبی داشته باشم و با آدمهای بيشتری آشنا بشم و فاصله های مكانی و زمانی بينمون به حداقل رسيده.


و كلی دوست گل تر از گل!


می بینی شادی من حتی جا و وقت كم میارم واسه اسم بردن از دوستام حالا چه برسه به اینكه بخوام از تك تكشون بنويسم.. و قبول دارم حق با توئه! و باید روزنه های امید را پيدا كرد و شاد بود..


می دونم شادی، می دونم ..


می دونم دردم چيه و نمی دونم.. می دونم درمونم چیه و نمی دونم.. می دونم مشكل از كجاست و نمی دونم.. می دونم چرا و نمی دونم.. می دونم چه كار باید كرد و نمی دونم..


.. می دونم و نمی دونم...


حرفهات برام عجيب نيست.. و ازت ممنونم دوست خوبم


می شه دور بود ولی نزدیك..



پ. ن اختصاصی با تبريكات ويژه:


" تولد يرقان نويس اول مبارك باشه!! "



پ. ن : بدترین چيز اينه كه عمر خوشحالی و آرامشت بيشتر از يك روز نباشه!! درست وقتی كه ساعت به يازده و نيم نزديك می شه و يادت می افته ديگه آموكسی سيلينی نیست كه مجبور باشی بخوری، خيالت راحت می شه.. اونم وقتی كه به نظرت خوب شدی و آثار سرما خوردگی خیلی وقته محو شده..


و از امروز صبح باز گلو درد و آبريزش بينی و يه بدن کوفته..

Wednesday, October 12, 2005

دلم گرفته

ديگه يادم نيست چند بار تا حالا گفتم نمی خوام!!


می دونم انقدر تكراری شده كه ديگه هر بار می گم، می پرسی "باز چی شده؟!" .. حالا گيرم با پسوند يا پيشوند نازكشی!!


و می دونی هیچ كدومش هم به مرحله ی عمل نمی رسه و فقط حرف باقی می مونه..


نه به خاطر دوری از مامان و بابا .. نه استادای مزخرف .. نه دانشگاه بی در و پيكر .. نه دوری و دلتنگی .. نه دوستایی كه ندارم.. نه به خاطر رشته و دانشگاه و شهر .. و نه غذاهای شور يا بی نمك مینا!! حداقل بی نمك را می شه نمك ریخت. غذاهای شور را فقط می شه نخورد!! ..


.. نه و نه و نه ...


به خاطر هيچ كدوم نيست..


 


پ.ن: نوشتم به خاطر هیچ كدوم نيست ولی به اين معنی نبود كه نمی دونم!

Tuesday, October 11, 2005

اندر خم يك كوچه

وقتی گشنه و تشنه و خسته برگشتی خونه و تازه بايد به فكر غذا باشی و يه چيزی سرهم كنی (خوشبختانه خورشتی پخته نمی شه و فقط بايد گرم بشه!) .. بعد از خستگی غش می كنی و وقتی بيدار شدی به فكر كلاس فردا باشی.. ظرفهای نشسته توی ظرفشویی، خونه ی به هم ریخته و اینكه شام چی بخورید.. تازه قبل از اینكه بيای خونه باید بری خرید، نون بخری و توی صف موندن را هم تجربه كنی..


اونوقت استقلال و مستقل شدن و این چيزها دیگه يادت نمياد.. وقتی از صبح تا بعدازظهر يكسره دانشگاه هستی و فقط می گی روزه نيستم در حاليكه تنها فرقت اینه كه ساعت 7 صبح يه ليوان چای و كلوچه خوردی.. و ساعت 7:30 قرصهایی كه حالت را به هم می زنه..


برعكس احساس بدی كه نسبت به صاحبخونه ای كه ترم پيش داشتیم و فضولی هاش حالم را بد می كرد، اصلا از سؤال كردن و كنجكاوی های زن صاحبخونه ی جدیدمون ناراحت نمی شم و با حوصله جوابش را می دم. احوالپرسی هر روزه و سر زدن هاش هم آزارم نمی ده.. با اینكه امروز وقتی اومد و از شيرينی كه پخته بود برامون آورد خواب بودم و خونه هم كه ...


شهریور كه همه ی نمره هام را گرفتم نمره ی هندسه مناظر مرايا نداشتم و نوشته بود غائب!! مسئول آموزش گفت نگران نباش!! پيگيری می كنم.. از وقتی اومدم هر روز رفتم آموزش و اثری از نمره نیست در حالیكه الان سر كلاس هندسه 2 می شينم. دیروز بالاخره ورقه ها را آورد و ورقه ام نبود.. حالا هی برم آموزش و يادآوری كنم ليست حضور و غیاب سرجلسه را نگاه كنه و يه فكری به حال ورقه ی مفقود شده و نمره ام كنن كه من به هیچ عنوان حاضر نیستم دوباره سر كلاس هندسه 1 بشينم در حالیكه مطمئنم نمره ی قبولی را می گرفتم. 8 نمره اش كه به قول استاد پروژه بود و هیچ ایرادی نداشت. مهدی می تونه تضمین بده چون همه را خودش نوشته بود.. جالب هم اینجاست كه این ترم استادی كه باهاش هندسه 1 داشتم نمیاد و دسترسی به استاد هم نمی باشد.. كلی شاهد  هم دارم كه سر جلسه حضور داشتم. حداقلش يادمه جواد جلوی من نشسته بود و اطمینان كامل بهم داده بود كه نگران نباشم و بهم می رسونه در حالیكه دریغ از يك نقطه!!


مثلاً هم كل كلاس هندسه 1 پاس كردن در حالیكه استاد جدید مجبور شده مبحث های هندسه ی 1 را دوباره درس بده چون بدون تسلط روی اونا نمی تونیم مبحث جدید را ياد بگیریم.. و همه چيز تازه قابل فهم شده!!

Saturday, October 08, 2005

احوالات گره خورده ی من با زن برادر استاد

پرسيد كسی كلاس طراحی را با گروه D تغيير می ده؟ تا يكی از اون گروه بياد.. با اینكه حرفش رو به جمع بود فقط نگاهش را دوخته بود به من..  دیگه واسم مهم نبود اتفاق ترم قبل تكرار بشه يا نه! می دونستم اينبار هم جوابش را نمی دم ولی با این تفاوت كه ناراحت هم نمی شم و با يه بغض از كلاس نمی رم بيرون..


جواد گفت رفته عروسی برادرش! برای همین این هفته كلاسش تعطيله. گفتم فكر كردم برادرش زن گرفته كه اینهمه پشت سرش حرف می زد.. گفت این هفته عروسيشه! فقط می تونی امیدوار باشی بهش بد نگذره..


اواسط ترم قبل مثل هميشه بدون حرف كارام را گذاشتم سر ميزش تا طرح هام را ببينه. پرسيد لاهيجانی هستی؟ گفتم آره. گفت از الان يه منفی داری.. گفتم چرا؟! گفت چون لاهيجانی هستی!! بعد كلاس لاهیجان شناسی راه انداخت البته در باب دخترهای لاهیجانی فقط!! .. گفت هرچی به برادرم گفتم من شاگردهای لاهیجانی داشتم اینجوری هستن! حرف گوش نكرد كه نكرد!! ..


منم محترمانه از كلاس رفتم بيرون و روز بعد پيش رئیس دانشگاه!!


امروز اواسط كلاس پرسيد كسی نوشهری هست؟! و با جواب منفی مواجه شد.. انتهای كلاس كه داشت با يكی از بچه ها حرف می زد، گفت برادرم نوشهر زندگی می كنه. برای همين می خواستم به بچه های نوشهری نمره بدم!! هم به نوشهریها و هم لاهیجانی ها!!!! همسرش لاهیجانیه..


گفت فقط و فقط به خاطر زن برادرم رفتم عروسيشون. كل هفته ام پر بود و اصلا وقت نداشتم.. نمی خواستم برم! فقط به خاطر خانومش رفتم..


سمانه می گه فقط كافیه از دستش ناراحت بشه يا اختلافی پيش بياد تا منفی ها را برات ردیف كنه..


و من فقط می خندم ..


 


پ.ن : مگه دلیلی واسه غصه خوردن وجود داره كه غصه بخورم؟! اصلاً هم غصه نمی خورم!! مضحك تر از اونه كه حتی بشه ذره ای ناراحت شد.. حداقل كلاسهامون از يكنواختی در میاد و پر از سوژه ست!! مطالب آموزنده هم داره.


تازه پسرهای‌ گرامی وقت را مغتنم شمارید كه مثل استاد ما عمراً اگه نصيبتون بشه. پس تا پسرهای دانشگاه ما در خواب غفلت هستن بشتابيد كه پشيمانی سودی ندارد..

Friday, October 07, 2005

مرا به خانه ام ببر

گوش به زنگ و منتظر صدای ماشینی كه جلوی خونه متوقف بشه. با صدای عبور هر ماشين از جام بلند می شم و ناامید به عقب برمی گردم.. نگاهی به هر گوشه می اندازم. كاری نیست كه سرم را گرم كنه و زمان بگذره.. همه چيز به ظاهر درست و مرتبه..


مثل اینكه وسيله ها پايانی نداره. از هر گوشه و كنار ماشين يه چيزی در مياره و می ده دستم. می گم چه خبره؟ بابا می خنده و می گه بده اينا رو آوردیم براتون؟! . مامان انگار برای تا پایان ترم غذا پخته! سریع همه را توی فریزر جا می ده به اضافه ی سفارشاتی در باب خوردنشان كه ضميمه می كنه!


.. به سرعت خونه شلوغ می شه. پر از سر و صدا و سكوت شكسته می شه..


چند روز پيش زنگ زد و موضوع انشاء را خوند و امر فرمود بنويسم و هر چه زودتر تا قبل از 5 شنبه براش فكس كنم! .. دینا می گه شدی 19!! می گم چرا؟ مامان می گه به منا گفتم درست و آروم بخون ولی تند خونده .. همین چند روز كافی بود مخالفت نكنم با انشاء نوشتن (بگذريم که از زيرش هيچ وقت نتونستم در برم !!) و حالا كه با مامان و بابا اومده بود توی تكالیفش كمك كنم.. خواهر كوچولو دلم برات تنگ شده بود..


چه زود زمان می گذره.. فقط چيزی حدود 24 ساعت سهم ما بود.. باز كلی سفارش و مامان كه تا لحظه ی آخر هم توی آشپزخونه ست.. با اصرار از كنار ظرفشویی بايد دورش كنم و برای بار چندم بگم تمام بعدازظهر بیكارم و خودم می شورم و باز بگه زيادن و بالاخره تا نصفش را نمی شوره راضی نمی شه!


باز سكوت سنگینی می كنه.. به همون سرعتی كه شكسته شد دوباره برگشته و باز سكوت و سكوت..

Thursday, October 06, 2005

تحت درمان

هشت صبح، چهار بعد از ظهر، دوازده شب .. دوباره و دوباره.. برای اولین بار بدون پشت گوش انداختن و فراموش كردن و بی خیالی طی كردن و شاید حتی بدون لج كردن و شنیدن صدای كسی كه یادآوری كنه و خواهش كنه و شايد هم دعوا.. مرتب و سر وقت همه ی قرصها را خوردم تا از شر درد بدن و آبریزش بینی راحت شدم و صدام از خفگی در اومد.. ولی این سرفه ها هنوز شرش را كم نكرده..


پنج، شش كیلویی باید وزنت كم باشه.. سرم را به علامت تائید تكون دادم و اضافه كردم تقریبا 8 كيلو! .. و شروع كرد به توضیح دادن اینكه بدنم طاقت بیماری را نداره و اگه بهش نرسم كم میاره و چی بخورم و بخورم و...


گفت فكری برای سرفه هات كن. پشت گوش ننداز! گفتم قرصهام تمام شده .. دفترچه را دوباره گرفت و گفت آمپول میزنی؟ گفتم نه! و شروع كرد به نوشتن و زیر نسخه ای كه تقریبا دیگه جا نداشت دو تا قرص و شربت دیگه هم اضافه كرد..


به دخترعموم می گم برای صورتم رفتم. برای مو و سرفه ها و كمبود وزنم هم دارو نوشت و توصيه كرد! دیگه جا نبود وگرنه ویتامینها را هم ردیف می كرد..


و حالا يه كیسه دارو دارم كه باید قرصها سر وقت خورده بشه و كرم و محلولهایی كه باید طبق دستور به صورتم بزنم تا 20 روز آينده.. و نمی دونم مثل دفعه های قبل ازشون خسته می شم و يا ادامه می دم..


از وقتی اومدم يك خط هم ننوشتم، انقدر دور بوده كه از خيال بيرون نيومده و جایی نخواستم و يا نتونستم ثبت كنم و بین ثانيه ها گم شده و حل شد و گذشت.. و زمان كه می گذره و نمی گذره و روزهایی كه سنگین تر و گذراتر از قبل آرام و گاهی پر شتاب عبور می كنن.. كتابهای نخونده ای كه خونده شدن و كتابهایی كه دوباره دوره می شن و حالا آروم تر از هر وقت ديگه ای می خونم..


راستی با پوزش از اينکه نمی تونم کامنت بذارم! دلم برای همتون يه عالمه تنگ شده..