Friday, October 28, 2005

در صف بانك

اهميت سر به زير بودن


از كوچه اومدم بيرون و به اولین بانكی كه رسيدم رفتم تو.. به سمت خلوت ترین باجه كه باز به نظرم خیلی شلوغ بود رفتم و سمت ديگه ای را نشون داد برای پرداخت قبض.. اصلا نمی دونستم اول و آخر صف كجاست.. آقایی انتهای صف را نشون داد و گفت قبضت را بذار اونجا.. قبض به دست پشت سر خانومی كه انگار نفر آخر بود ايستادم.. قبض ها كنار هم روی ميز صف كشيده بودند تا به باجه ی كناری می رسيد و مردی سياه پوش در تكاپو بود.. خانوم كناری قبض را از دستم گرفت و در انتهای قطار قبض ها گذاشت..


موهای جلوی سر اين آقاهه كه تقريبا روبروم بود به نظرم طبيعی نبود.. دلم می خواست يه تيكه از موهاش را بكشم تا بفهمم مال خودشه يا نه!! وسوسه ی كشيدن يه تيكه از موهاش دست بردار نبود..


اين قطار چه كند حركت می كرد.. سرم را به اطراف چرخوندم.. يكی از كارمندای بانك انگار با حركت سر چيزی می گفت.. به روی خودم نياوردم و انگار هيچ وقت نديدمت..


سرم را به سمت اين صف عريض برگردوندم.. نگاهم به چشمایی افتاد كه انگار حركت را فراموش كرده بود و زل زده بود به من!! حتی با نگاه من هم از رو نرفت.. ولی من سريعاً از رو رفتم و چشم دوختم به سقف..


آدمها می اومدن و می رفتن.. ولی قطار قبض ها با كندی پيش می رفت. انگار همه هر چی قبض تو خونشون بوده را جمع كردن و امروز برای پرداختش اومدن.. اگه آخرين روز مهلت پرداخت نبود برمی گشتم..


رنگ قالب سياه بود و سياه.. ديوارهای سفيد و حاشيه ی سبز رنگ سقف نمی تونست از حجم سياهی ها كم كنه.. مرد تقريباً قد بلندی پشت سرم ايستاده بود. هر بار باز كردن دهنش كافی بود تا بوی بد دهنش به هوای خفه ی داخل بانك اضافه بشه..


داشتم فكر می كردم تو اينهمه شلوغی بانك چقدر وقت خالی پيدا می شه كه تو هی دور بزنی و منتظر فرصتی باشی كه نگاهم به همون سمت بيفته و تو باز اشاره كنی؟ برو بشين سر جات كار مردم را راه بنداز خب.. و نگاهم افتاد به حلقه ی نقره ای رنگ تو دست چپش..


دستی اومد جلو.. كمی خودم را عقب كشيدم. كمی قبض ها را جابجا كرد و قبضش را پيدا كرد.. بعد از مدتی دوباره گذاشت سر جاش!! قبض هم دلتنگی داره؟ يا فكر كردی گم می شه؟ يا می دزدنش كه هر يه مدت چك می كنی ببينی هست يا نه؟!


صدای غرغرها گاه گداری شدت می گرفت.. زن جلویی شاكی بود كه چرا زودتر كارشون را راه نمی اندازن. مرد كناری رئیس بانك را احمق می خواند كه فقط يك نفر را مسئول گرفتن قبوض گذاشته.. سرم را به سمت صداها برگردوندم و باز چشمهایی خيره با لبخندهای احمقانه بر لب!!


كمی اون طرف تر زنی از مخابرات شاكی بود و اينكه تا قبض را پرداخت نكنه به شكايتش رسيدگی نمی كنن. در حاليكه مطمئن بود كس ديگه ای از خطشون استفاده می كنه.. صدای داد و فرياد از سمت ديگه ای می اومد..


همه خسته و عصبانی و كلافه.. نفس كشيدن سخت شده بود برام .. داشتم خفه می شدم تو هجوم نگاهها..


باز نگاهم را برگردوندم و سرم را انداختم پائین.. چقدر كفشم كثيف شده! بايد بشورمش..

0 comments: