Friday, October 21, 2005

چقدر خوبه

در كوچه پس كوچه های شهر سرك می كشم.. سينه ام را پر می كنم از هوای آشنا.. نفس می كشم، پر می كشم.. نگاهم غربت را پس می زند.. پر از سرخوشی و زيبایی.. گوشم تشنه ی شنیدن، چشمانم تشنه ی ديدن.. چقدر دلم تنگ شده بود.. مرده بودم! لابلای نسيم و باد و برگهای آواره زنده شدم.. لبريز از سبزی كوهها و آبی آسمان..


3شنبه بعدازظهر، رسيده و نرسيده.. كجا می خوای بری؟ می رسونمت..


سرعت گيرهای اضافه و كم شده.. چاله های پر شده و اضافه شده .. همون روز اول متوجه ی این تغييرات می شم ولی بعد از يك روز تازه وقتی متين می گه، متوجه می شم فرمون سابق ماشين برگشته سر جاش و اثری از اون فرمون دوست نداشتنی كه به نظر بقيه خوبتر بود! نيست..


فردا صبح زودتر بيدارت كنم؟ .. باز چشمهای خواب آلود.. بازار.. منتظر مامان توی ماشين.. نون برنجی كه فقط 4شنبه ها هست و اگه دير برسی از دست می دی.. يه وقت نخوری! ماه رمضونه!


باز 4شنبه بعدازظهر.. كانون پرورشی.. حرفها و خنده ها و گزارش روزهای دوری و چه خبر؟!


الان ساعت سه و نيمه؟! .. گفتم كه منا كلاس داره بعدش بهتون سر می زنم.. مگه آژانسی دختر؟!


قبل از اينكه به قول محمد سد معبر بياد جمعمون كنه!!! خداحافظی می كنم..


پنج شنبه .. باد گرم .. برگهای رقصان در باد .. شاخه های شكسته.. گرد و غبار ..


اينبار نوبت انگشت مينا بود و آمپول كزاز.. انقدر بهش خندیدم كه فكر كنم باید بيشتر مواظب انگشتام باشم!! .. منكه همستر گرسنه دستم نمی گيرم كه گازم بگيره ولی اميدوارم مثل دينا با كاتر انگشتم را نبرم..


پنج شنبه شب پر از بارون.. خونه ی شلوغ.. حالا كه سهم ما از ديدن عموها فقط چند دقيقه بود خودشون لطف كردن و اومدن تا دور هم باشيم.. سينا دو تا ماشين آورده! يكی را می ده به من. چقدر هم با هم تصادف می كنیم..


كركری های سر تخته نرد.. خنده ها، سر به سرگذاشتن ها.. ساعت 12 و بدرود ..

0 comments: