Monday, June 30, 2008

این روزها خواب آلوده و گیج و گنگ می گذرند..


تقریبن بی ربط: آدمی که دوستش داری یا آدمی که دوستت دارد؟

ایهام

از دنیا باید ترسید !

Friday, June 27, 2008

بعضی روزها خدا یک بغل ِ نرم و گنده ست که منو در آغوش گرفته..
ابتدای خواب دیشبم یادم نمی آید.. یادم هست کمی پیش از بیدار شدنم درباره ی محسن نامجو و سبک موسیقی و آثارش برای خاله جانم صحبت می کردم!


پ.ن: از پارسال که سینا یه سی دی آهنگهای نامجو داد بهم، فکر کنم فقط یکی دوبار چند تا تراکش را گوش کردم.

Thursday, June 26, 2008

توجه کرده اید به انتهای این پست ها؟ همین پایین نوشته ها..
بلاخره ی بالاخره به مدد این آقای مهربون کامنتدونی هالواسکن هم اضافه شد این زیر.

Tuesday, June 24, 2008

روزهای خیس و خنک

من عاشق این هوای نامتعادل ِ معتدل هستم! که حتی وسط گرمای تابستان هم می تواند سرد شود، مثل پاییز شرشر و یکریز باران ببارد، سبزی گرد و غبار گرفته از گرمای طاقت فرسای تابستان رنگی دوباره بگیرد و مجال دلبری کردن بیابد.

Sunday, June 22, 2008

ذکر مصیبت !!

این آقاهه بالاخره دیروز زنگ زد که می خواهد بیایید مشکلات اینترنتیمان را حل کند ولی هم من لپ تاپم یهو افتاده بود به روغن سوزی و تازه داده بودم به پسرعمو جان و هم کامپیوتر را داده بودیم که مشکلاتش را مرتفع کند و هم من سر کار بودم و منزل تشریف نداشتم و خلاصه همه چیز در عدم همکاری بود و کنسلش کردم برای روز بعد تازه بعد از ساعت 7و نیم.
فکرش را هم نمی کردم انقدر آدمهای مهربان و خوش قولی باشند.. رأس ساعت که تازه داشتم جور و پلاسم را جمع می کردم تا از کانون بزنم بیرون و خودم را به فیروزه برسانم تماس گرفت که من دارم میام!
بدو بدو رفتم لپ تاپ را پس گرفتم با همه ی عیب و ایرادش، آقای برق کار که از صبح قرار بود تشریف بیاورند را پیدا کرده ام که زود بیا یه سیم تلفن برسان به اتاقم و باز همه چیز پیچیده بود به همدیگر..
ولی من و آقای اینترنتی و آقای برقکار تقریبن با هم رسیدیم خانه..
ولی خدا نیامرزد سازندگان ویروس را که معلوم نیست چه بلایی سر لپ تاپم آورده اند که صدایش گوشخراش شده و ریپ می زند..
حالا که مشکل بی اینترنتی مان حل شد، معلوم نیست کی لپ تاپم دوباره زنده شود..

اصلن این روزها خوب نیست. همه چیز در کمال ناهمانگی ست و حسابی شلوغ ست.

Thursday, June 19, 2008

ای گل ریشه ریشه
دوستت دارم همیشه

گل سرخ و سفید و ارغوانی
فراموشم نکن تا می توانی

Tuesday, June 17, 2008

گریم و میکاپ
انواع بافت مو و اکستنشن
طراحی ناخن
کاشت ناخن ، فرنچ دائم
کلیه خدمات مدرن ناخن
تتو با حتا

توسط گرافیست مجرب (!!)

Friday, June 13, 2008

مهزاد نازنین دعوتم کرده به بازی !

خب اگه فقط 24 ساعت به عمر گرانمایه ی بنده باقی بود..

اولین کاری که انجام می دادم، مرتب کردن اتاقم خواهد بود. لباس هام را از روی صندلی و کف اتاق و روی کاناپه جمع می کردم، حتمن مرتب می کردم و همینجوری شوت نمی کردم تو کمد!
کتاب ها و خرت و پرت های دیگه را هم از روی تختم، کف زمین و گوشه کنار اتاق جمع می کنم و می ذارم سر جاشون.
یه سری هم به اقصا نقاط خونه می زدم و مطمئن می شدم زیر میز، روی میز، کنار مبل یا هر جایی که امکان داشته لحظه ای درنگ کرده باشم، لیوان چای جا نذاشته ام که بعد از نبودنم هم داد ِ مامان و دینا را در بیارم.
در این 24 ساعت دو وعده غذا باید بخورم دیگه؟ حتمن سر موقع حاضر می شم که باباهه شاکی نشه که چرا باهاشون نهار یا شام نمی خورم. دیرتر از همه نمی رفتم و زودتر از سر میز پا نمی شدم.
سعی می کنم - هیچ قولی نمی تونم بدم! - هوش و حواس بیشتری بذارم توی خونه و با دقت به حرف همه گوش بدم و از اتاقم بزنم بیرون.
وصیت نامه؟ فکر نمی کنم بنویسم. فقط یادآوری می کردم بیخیال مراسم در مسجد و نوحه و روضه و این برنامه ها بشن حتمن! آگهی ترحیم هم چاپ نکنن.
مسلمن فرصت نمی کنم به همه ی آدمهای زندگیم و دوستام زنگ بزنم و یا خداحافظی کنم. بی خبر و یکباره محو شدن هم خوبه.. شاید آخرین پست ِ اینجا را بذارم. ولی احتمالن به چهار، پنج نفری زنگ بزنم.
اگه ابروهام در وضعیت الان باشه، رفتن به آرایشگاه هم در برنامه ام خواهم گذاشت.
یه سری هم به اداره پست می زنم و چند تا بسته پست می کنم.
و دوش می گیرم. موهام را با حوصله خشک می کنم. همینجوری نمی پیچونم بالای کله ام و یه کلیپس بزنم بهش که هر وقت دلش خواست خشک بشه!
دوست دارم موقع مرگ تر و تمیز باشم.

و
دعوت می کنم از ترنج بانو ، امیر ، جوزف ، آقای دزدکی ، سیاوش ، علی و محمدرضا

Tuesday, June 10, 2008

الهی آمین

خدایا اینهمه ژان والژان و پترس و ریزعلی خواجوی را از ما مگیر

پ.ن: البته ژان والژان حقیقی هنوز دیده نشده. همه در حد همان تعارف بوده وگرنه یک قدم هم برنداشته اند چه برسد به اینکه سطل سنگین آب را در سرمای کشنده از دستی بگیرند!
پترس ها همیشه فراوانی بیشتری دارند. من هنوز هم نمی توانم بفهمم چرا پترس فداکار نامیده شد با وجود اینهمه حماقت!
یک سوراخ به قدر یک انگشت چقدر زمان لازم دارد تا سد - که مسلمن اندازه ی کف دست نیست - را تخریب کند؟ آدم چقدر باید عاقل (!) باشد اگر به فکرش نرسیده با چیزی - سنگ ریزه، گِل، خار و خاشاک، تکه ای پارچه و ... - موقتن سوراخ ( به اندازه ی یک انگشت) را مسدود کند تا رسیدن کمک. حداقل می توانسته به جای اینکه نم نم و خوش خوشان قدم بزند تا خانه که ننه باباش هم نگران نشوند، تا اولین منزل و آبادی بدود و با کمک برگردد.
مسلمن راه هم زیاد نبوده وقتی ننه اش منتظرش بوده شب برگردد خانه. به جای اینکه انگشتش را فرو کند در اولین سوراخی که دید، می توانست مغزش را به کار بندازه !
و بعد از اینهمه سال نمی فهمم چه چیزی در پترس قابل ستایش بوده وگرنه باباش تا رسیده بهش باید یه دونه می زده تو سرش تا مغزش بهتر کار کنه!
یک بار دیگر به انگشتتان نگاه کنید، احتمالن قطور تر از اندازه ی سوراخ آن سد - با توجه به سن و سال آقای پترس- باید باشد. خریت همان فداکاریست؟

باز صد رحمت به ریزعلی خودمان..

Sunday, June 08, 2008

بدتر از این بچه مدرسه ای ها و شاید بدتر از این فسقلی هایی که هنوز مدرسه هم نمی رن و عشقشون اینه که دفتر مشق و مداد و از این خرت و پرت ها داشته باشن.. من هنوز با دیدن لوازم تحریر و این جینگیل بازیها چشمهام برق می زنه و هنوز حتی از داشتن یه دفتر - دفترچه - پر از کاغذ سفید و پاک‌کن نو و تازه ذوق زده می شم.
فکر کنم هنوز چند تا دفتر نقاشی که دلم نیامده استفاده کنم یا چند بسته مدادرنگی که احتمالن نم کشیده شده اند! داشته باشم.
الان وسوسه ی خرید خودکار تازه در وجودم رفت و آمد می کند. باید دوباره یه سری به این مغازهه بزنم.
عاشق به موجودی میگویند صرفا ً دو پا که برای مدتی محدود به نفع یک موجود دیگر دست از عقل میکشد و حرکاتی از خود بروز میدهد که موجبات تعجب و تحییر اطراف و اغیار میشود . البته بدون شک بعدها به این خبطی که کرده پی میبرد و چه بسا پشیمانی از خود نشان دهد.
معشوق همان موجودی است که آن موجود اخیر الذکر به نفع او حرکاتی از خود بروز میدهد فقط حواسش حسابی جفت و جور است !
بنا براین عاشق یک مجرم نیست بلکه یک بیمار است.

از اینجا

Friday, June 06, 2008

انگار که از جبهه نبرد حق علیه باطل به سلامت بازگشته ایم!

لاهیجان – کرج در حالت نرمال 4 ساعت راهه! ولی ما توانایی اینو داشتیم که بعد از 25 ساعت رانندگی مداوم به کرج برسیم. فکر کنم الان به اندازه ی این راننده کامیون های جاده ای کوله باری از خاطره دارم..



پ.ن: سفر نامه نویسی ام حوصله اش نمی آید...

Monday, June 02, 2008

دولت تعطیلات

انگار از زمان روی کار آمدن این دولت عدالت (؟) محور، مهرورز و به شکوفایی و شکفتگی رسیده تا کنون، میزان تعطیلات تقویم هم به طرز شگفت آوری دچار نوآوری شده و تولید مثل می کند.

Sunday, June 01, 2008

این روزها شده برنامه ی هر روزه.. خواهره زنگ می زند و می گه برق نداریم!
وقتی برق قطع بشه، آب هم ندارن..
می گم یه سیم برق بفرستم براتون؟
می گه باز گفتن دو ساعت دیگه وصل می شه.
و در نود درصد مواقع همیشه رأس همان دو ساعتی که وعده می دهند قطعی برق به اتمام می رسد و دلیل قطعی تقریبن هر روزه را هم "کمبود نیرو " عنوان می کنند.

هنوز گرما شروع نشده، این چند روز هم که بارش ِ باران، هوای پاییزی را به ارمغان آورد. هنوز کولرها روشن نشده و مصرف برق بالا نرفته ولی در این شهر به دلیل "کمبود نیروی انسانی" مناطق مختلف نوبتی با قطعی برق مواجه می شوند.

نیروی تحصیلکرده ی بیکار شایعه ست؟ یا کمبود نیروی انسانی عذر بدتر از گناه این روزهاست؟