Monday, September 29, 2008

این جاده های پرخطر

در باب وضعیت جاده های مملکت گل و بلبلمان همین بس که هنگام بارندگی، لاین سرعت به رودخانه ای بدل می شود که نیاز به قایق و پارو دارد تا بتوان به سلامت از آن گذر کرد.. وگرنه حس اسکی بازی را خواهی داشت که یک باره به جای برف، روی یخ لیز بخوری..

در لاین سرعت هم نباشی، ماشین کناری که این دریاچه ی بی بدیل را از دور ندیده و یکباره غافلگیر می شود.. شما را با آبشاری از آب و گل که یکباره از مسیرش خارج شده، روبرو خواهد کرد..

جاده ها هم بیشتر شبیه یک لحاف چهل هزار تکه ی پوسیده است که مدام به دست رفوگر سپرده شده تا با وصله پینه های ناموزون سر پا نگه داشته شود.

Saturday, September 20, 2008

برای نفس کشیدن هم اجازه

در راستای این نوشته و در راستای اینکه نمی دانم چرا طبق یک قانون مسخره و مزخرف همه ی زنان این سرزمین نیاز به اجازه، ولی، قیم، بزرگتر و کسی که تأییدشان کند دارند..

در فرم های ثبت نام دانشگاه آزاد، یک فرم مخصوص "خواهران" موجود است که باید از سوی یکی از والدین دانشجو تکمیل شود. نوعی تعهد نامه ست که ولی دانشجو امضاء می دهد مواظب رفتار و کردار دخترش باشد و سوء رفتار اجتماعی و فرهنگی و ... در این محیط ازش سر نزند!
نمی دانم سوء رفتار فقط مخصوص دخترهاست؟ یا هیچ پسری رفتار غیر اخلاقی و غیر اجتماعی ندارد در هیچ زمانی که خطری هم بابتش احساس نمی کنند؟ یا مسبب همه ی بدبختی ها و مشکلات و ناهنجاری ها دختران می باشند؟


زن به سختی راه می رفت.. روی صندلی نشست و پسرش - میانسالی را پشت سر گذاشته بود- کارهایش را انجام می داد. مردی که مدارک دریافت پاسپورت را چک می کرد از پسر ِ پیرزن پرسید: زنته؟
پسر جواب داد: نه! مادرم ه
مرد نگاهی به مدارک انداخت و گفت: اجازه ی شوهر
پسر: خیلی سال ه فوت کرده.. می خوام مادر را بفرستم کربلا
مرد مکثی کرد و گفت: پس گواهی فوت شوهرش لازمه..

اینها تا لب گور هم دست از سر زن برنخواهند داشت! می ترسم برای مُردن هم طلب اجازه نامه کنند..


پ.ن: طرح جدید مجلس «الزام دانشگاه ها به پذیرش دانشجویان دختر در محلی که سکونت می کنند»
چرا در این مملکت فکر می کنند دخترها باید تا ابد تحت نظر خانواده و چسبیده به پدر و مادرهایشان و بعد هم شوهر زندگی کنند؟ چرا سعی نمی کنند استقبال کنند از امکانی که به زنان اجازه می دهد روی پای خودشان بایستند و با خیلی از مشکلات به تنهایی روبرو شوند؟ چرا باید این فرصت سلب شود؟
چرا نباید حق انتخاب داشته باشیم؟

Wednesday, September 17, 2008

ترس و لرز

" وقتی بچه بودم، می خواستم خدا شوم. اما خیلی زود فهمیدم آرزویم محال است و کوتاه آمدم و قانع شدم مسیح شوم. بزودی متوجه شدم که این هم عملی نیست. پس تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم "شهید" شوم.
بزرگ که شدم، با خودم گفتم نباید تا این حد بزرگ بین باشم و در نتیجه مترجم شرکتی ژاپنی شدم. افسوس، از سرم زیادی بود و یک درجه پایین تر آمدم و حسابدار شدم. ولی تنزل شغلیم دیگر تمامی نداشت. و در نتیجه به هیچی رسیدم. متأسفانه - البته باید حدس می زدم- هیچی هم برای من زیادی بود و این بود که آخرین سمتم شد: نظافتچی دستشویی.
این سیر تنزلی از مقام ربونیت به دستشویی هیجان انگیز بود. می گویند وقتی خواننده ی اپرایی بتواند از سوپرانو به کنترالتو برسد، حتماً صدایش وسعت زیادی دارد. حتماً من هم استعدادهای بی شماری داشتم که توانسته بودم در تمام گوشه های موسیقی آواز بخوانم. بتوانم گاهی خدا باشم و گاهی آفتابه چی. " *


* ترس و لرز؛ آملی نوتومپ، شهلا حائری؛ نشر قطره

Tuesday, September 16, 2008

اس ام اس فرستاده: وبلاگ تیگلاط یا همچین چیزی را می شناسی؟
تعجب می کنم از سوالش.. این دوست دنیای حقیقی تا جایی که می دانستم میانه ای با وبلاگ و این جریانات نداشت. می پرسم تیگلاط؟ مشهدیه؟ محمدرضا؟

زنگ می زند و حرف می زنیم.. فکر می کردم محمدرضا سربازی اش تمام شده و یا خیلی وقت باید گذشته باشد.. معلوم می شود بعد از 7-6 ماه که در یک پادگان هستند. حرف از وبلاگ می شود.. انگار آرش قبلش گفته بوده هر وقت خواستی بیایی شهر ما خبر بده من از شهر خارج شم! بعد محمدرضا هم گفته یکی را می شناسد این حوالی و این یک نفر می شود من!

آرش با تعجب می گوید "عجب دنیایی.. فکر کن اینجا اونم بعد از چند ماه که باهم هستیم یکباره دوست مشترک پیدا کردیم."

Sunday, September 14, 2008