Friday, December 30, 2005

كمی نبودن


خونه ی خالی.. يه فرصت تنهایی.. هر چند كم! برای رهایی اشكهایی كه حبس شدن و حبس شدن به اميد رهایی.. اشكهایی كه عادت كردن به اسيری و رهایی براشون دست نيافتنی شده. حتی حالا..


حوصله ی اينجا را ندارم. حوصله ی مهرواژ دوست داشتنی ام كه بيشتر از دو سال ثبت كننده ی لحظه هام بود را ندارم.


حوصله ی اين دنيای بهانه گير و خسته را هم ندارم. اين دنيای دنيا نيست.


نمی نويسم.. شايد تا هيچ وقت و شايد هم تا فردا.. نمی دونم!



 


پ.ن: فقط نمی دونم چرا اينجا نوشتم! حالا شايد خودش بياد و پاکش کنه..

Thursday, December 29, 2005

118

می بینی؟ چشمهام را نبستم.


نرفتی.  گفته بودی از حریق باید گریخت..

Tuesday, December 27, 2005

117

لابلای تصوير پوسترهایی كه رو ديوار نقش می بست، استاد توضيح می داد و درباره اش بحث می كردیم. بد و خوب را تفكيك می كردیم كه اگه اينجوری بود بهتر بود و چه افتضاحیه اين و چه خوب كار شده اين يكی..


استاد گفت اگه در تكنیكی مهارت دارید. مثلاً خطاط خوبی هستيد و يا مجسمه ساز توانایی و يا به رنگ و سبكی بيشتر علاقه دارید از تواناییتون در جهت بهتر شدن كار استفاده كنيد. شما بايد سوار مهارتتون بشيد نه اون سوار شما! و وقتی به طرح نگاه می كنن بدون اينكه حتی شما را بشناسن در نگاه اول متوجه می شن شما خطاط يا نقاش هستيد نه گرافيست!!


حالا حكايت اكثر ما اينجوریه. يا از اين ور بوم می افتيم و يا اونور.. يا احساس ازمون سواری می گيره و يا عقل! سعی نمی كنيم اگه حس لطيف و زيبایی داريم در جهت زيباتر شدن زندگی و لحظاتمون ازش استفاده كنيم و انقدر درگيرش می شيم تا ضربه بخوريم و تا جایی سواری می ديم كه چشمهامون را به روی واقعيت ببنده.


و اين دفاعيه هم هميشه داريم كه آدم احساساتی هستم!! خيلی حساسم و ..


و يا برعكس خيلی منطقی ام و احساس را قبول ندارم!


بدون اينكه سعی كنيم عقل و احساس را هدايت كنيم. در كنار هم و در جهت درست..

Sunday, December 25, 2005

تا كه رفتيم همه يار شدن


فردا يك سال ديگه هم تمام می شه.. همه جا نوار مرثيه و قرآن گذاشتن. همه يه دسته گل دستشونه. يه شهر در تدارك فرداست.. يه شهر سياهپوش شده..


 


و زندگی هنوز جريان داره

Saturday, December 24, 2005

در بلندای شب يلدا

ساعت يك آماده حركت!! .. ساعت دو جلوی خونه هستم. از شركت دير رسيدم خب! .. ساعت دو و نيم و صدای ترمز ماشين جلوی خونه..


الی خواب آلود كه هر لحظه هم دردی به دردهاش اضافه می شد و معجزه بود كه سالم رسيديم خونه با رانندگی الی جان جان!


آش رشته ی خوشمزه مامان جان كه به محض ورود داد دستمون خستگی و گشنگی را از يادمون برد و بعد هم رسيدن مهمونا و غذاهای خوشمزه ی خوشمزه! و يه جمع خيلی صميمی..


با نوای سه تار اسماعيل و هم خوانی خانم و پدر خانمش شب يلدامون رنگ و بوی ديگه پيدا كرد و آوایی كه يكی شد و هم نوا شديم.. فال دسته جمعی كه همه نيت كردیم و مادربزرگ سحر برامون خوند.


و به علت اينكه سحر و اسماعيل قصد سفر داشتن شب يلدامون ساعت يك بعد از نيمه شب موقتاً به اتمام رسيد و از مامان و بابای سحر قول گرفتيم كه فردا شبش بيان و شب يلدا را امتداد بديم!


پنج شنبه شب و يه عالمه خنده و خنده.. فكر كنم همه برای سالها خاطره ی اين شب را جزء بهترین شبها حفظ كنن. به قول بابا كلی به عمرمون اضافه شد!


و مرسی از خودم! با اينكه به علت مشغله ی بسيار كه حتی موقع شام هم نشد از ورزش دست بكشم و حركات موزون جدا نشدنی بود! فقط موقع بازی، فيلم گرفتم ولی يادگاری به جا گذاشتم كه به عنوان فيلم طنز سال و شكار لحظه ها می تونه ثبت بشه! .. تازه تصميم داشتيم روز بعد كه عمو از 8 صبح تا 10 شب كلاس داره سر كوچه بايستيم و فيلم را به شاگرداش بفروشيم!!


جمعه ظهر و برگشت اجتناب ناپذير! قيافه های دمق و درهم و سكوت..


 


پ.ن: ای دنيا آرامم كن .. ديوانه ام رامم كن / سفر خوش عزيزم.


امشب بابای سحر اين sms رو فرستاد. بر وزن شعر پر طرفداری كه شب يلدا تقريباً همه حفظ شديم انقدر كه خونديم و پيوست به خاطره شب يلدا!


ای ساقی آرامم كن .. ديوانه ام رامم كن / گمگشته ای در خويشم .. ساقی تو پيدايم كن.

Tuesday, December 20, 2005

STOP !!

نوشته ها رو پاك كردم و كامپيوتر پاكسازی شده. شايد هم ديگه مهم نباشه كه بعد از من نوشته هامو بخونن با اينكه اكثرشون تو آرشيو اينجا يافت می شه.. sms ها هم delete شد. و ديگه كسی پيدا نمی شه sms ات را بخونه و دعوام كنی. و به اين فكر كنم صداقت زياد هم می تونه آرامش را بهم بزنه !! و گوشی كه نمی دونم اين روزها چرا همش گم می شه و بايد سراغش را از بقيه بگيرم و يا ازم بپرسن گوشيت را نمی خوای؟ چيزی گم نكردی؟ و لطف كنن بدن دستم و يادآوری كنن ديگه روی ميز و لابلای وسيله ها جاش نذارم.


نفهميدم كی از اين قطار معروف افتادم پائين و نمی دونم چرا هواپيما نبود كه زودتر سقوط كنه! با اينكه فكر نمی كنم كسی اسم شهيد را پيشوند اسمم كنه. تركيب جالبی هم نمی شه! .. بهش فكر نكن!


از نمی دونم كی و طبق چه قانونی سوار اين اتوبوس زوار در رفته شدم كه هر لحظه امكان فروريختنش هست و صدای تكه هایی كه انگار با مرارت به هم وصل شده و سر پا نگهش داشته و اميدوارم قبل از اينكه سقف فرو بريزه پاش را بذاره رو ترمز و پياده شم..


آهای تویی كه اون بالایی، بازی را تمام كن! نگه دار.. می خوام پياده شم..


 


پ.ن: مرسی سميرايی. مرسی.. نازنينم ممنون..

Sunday, December 18, 2005

سوژه های تمام نشدنی

امروز نوبت يكی ديگه بود كه خط كشش را برداره و مانتوی دخترای مدرسه! را سانت بزنه. به دينا گفت نمی تونی بری. مانتوت كوتاهه! گفتیم ديروز اون يكی خانم ايراد نگرفتن، گفتن مشكل نداره. بعد از كمی مكث به اين نتيجه رسيد كه مانتوی دينا دكمه كم داره و بهتره امروزه را با يك سنجاق قفلی سر كنه..


غير از قد مانتو ، كم بودن دكمه ها و يا فاصله ی بينشون هم از مشكلات موجوده و گريبان خيلی ها را گرفته!


نمردیم و لبخند را به ملت هديه كردیم! هر بار از كنارم رد شد زد زيره خنده! می گم به شماها كه گير نمی دن. تا دلت می خواد بخند.. می گه گفتن بلند، نه به اين بلندی .. مانتوی من فقط از بالای زانو شده زيره زانو! همين.


من فهميدم مانتوی بلند چرا خوبه؟! ديگه موقع طراحی شلوارامون سياه و كثيف نمی شه!!


امروز دنبال پسری می گشتن كه بدون هماهنگی با يكی از مؤسسين كه پنج شنبه اومده بود دانشگاه صحبت كرده و به گوششون نرسيده بود كه دختری هم بوده !! خانومه تعجب كرده بود كه گرافيكيها هستن! می گفت به من گفتن امكان ديدن شماها تو روز پنج شنبه نيست..


تصميم گرفتم سره كلاس معارف حرف نزنم ديگه! نمی دونم چرا اكثر گفتگو ها و بحث ها بين من و استاد می گذره. البته بر خلاف ترم قبل دعوامون نمی شه و استاد نظراتم را تأييد می كنه و يا نظرم را در مورد موضوعاتی كه درس داده می پرسه. و هنوز هم نفهميدم چرا وقتی سر بعضی از موضوعات تأكيد می كنه و ازمون می خواد كه برداشتمون را بگيم باز كسی حرف نمی زنه غير از من.


دو، سه هفته پيش بود.. گفت جات سره معارف خيلی خالی بود! گفتم مگه اينكه سره كلاس معارف جام خالی باشه! می گه هر كی ندونه فكر می كنه چه روشنفكر و اهل مطالعه هستی تو! نمی دونن فقط زبونت خيلی درازه!

Saturday, December 17, 2005

حرمتهای شكسته

برگشتم.. به همين راحتی!


رام ندادن.. از اون هم راحت تر!


در ورودی را بسته بودن و دخترا پشت درهای بسته موندن.. به همين راحتی!


يكی از مسئولین آموزش ايستاده بود و تشخيص می داد چه كسی صلاحيت وارد شدن داره! جالبه كه به سرعت اين خانم را در پی اعتراض های بچه ها كه چرا آقايون بايد سر تا پامون را برانداز كنن مسئول اين كار كردن.. در حاليكه اين ترم هم داره تموم می شه و هنوز از كارنامه ی ترم قبل خبری نيست! فهميدم چرا مسئولين آموزش هيچ وقت نمی رسن مسئوليت های خودشون را درست انجام بدن!


چادرش را هم داد به يكی از دخترای معماری و اجازه ورود براش صادر كرد..


بعد از منت و خواهش و اعتراض، رفتن و با مانتوی بلند برگشتن.. به همين راحتی!


دانشگاه به چه قيمتی؟!


غيبت های زبان شد 4 جلسه و احتمالاً حذف.. به همين راحتی!


غيبت های هندسه می شه 4 تا و حذف.. به همين راحتی!


غيبت های مبانی رنگ می شه 3 تا و تنها درسی كه می شه اميد داشت استاد حذفم نكنه..


برعكس بقيه ترجيح می دم بشينم پای كامپيوتر و بعد هم به فكر درست كردن نهار باشم به جای اينكه با مانتوی بلند برگردم..


راحت هم نيست..

Friday, December 16, 2005

بنگاه شايعه پراكنی

خب بگو، آخه كی حرفت را باور می كنه؟


- كی؟ الان برو بهشون بگو خليلی (معاون دانشگاه) 2 تا زن داره. همشون باور می كنن!


عجب سوژه ای! بيا رو همين كار كنيم!


- خيال كردی! به همه می گم..


- ميثم! دنيا متأهله! باور می كنی؟


: آره! .. دنيا من بايد از دهن بقيه بشنوم؟ واقعاً آدم را نااميد می كنی. حداقل می اومدی يه مشورتی با دوستات می كردی..


می گم: تو جداً حرف نادر را باور می كنی؟


: چرا كه نه؟ قبولش دارم!


- دنيا متأهله! باور می كنی؟


+ آره! .. يادت نره ما رو هم دعوت كنی!!!


- ديدی دنيا خانوم! فرهاد باور می كنه.


- دنيا متأهله! باور می كنی جواد؟


= نه!! درست مثل اينه كه بگی فرهاد 2 كيلوئه! .. آخه بنده ی خدا حالا كه داری شايعه می سازی يه چيز درست درمون بساز كه طرف خودش هم باورش بشه. مثل ما كه خود مرتضی هم داشت باورش می شد!


بيچاره يك هفته كلاسها را تعطيل كرده بود و رفت خونه. همخونه ایهاش با چنان مهارتی به همه گفتن كه بی سر و صدا رفته سره سفره ی عقد و چنان شاكی بودن از دستش كه حتی دوستای نزدیكش را دعوت نكرده كه همه باور كردن! و نزدیك بود پسر بيچاره جونش به خطر بيفته و قبل از اينكه به گوش دوست دخترش برسه همه چيز را ماسمالی كردن!


- تو باور نكن ولی دنيا متأهله!


= حداقل بيا يه دوره كلاس واست بزاريم كه انقدر ضايع شايعه نسازی.. دنيا روتو برگردون! نگاه نكن ..


منم اصلاً نفهميدم كه به نادر گفت آخه كدوم بدبختی خر می شه بياد ... ؟!!

Tuesday, December 13, 2005

روزهای خاطره

ساعت 9  و وقت خواب و سه تا دختر كوچولو گاهی با حرف و گاهی بی حرف راهی اتاقشون می شدند..


ساعت 9 و صندلی خالی جلوی اتاق كه هميشه انتظارش را می كشيد. می اومد شب بخير بگه و يه داستان يا چند تا خاطره از شيطنتهای كودكيش سهم دخترا بود.


ساعت 9 و صدای خنده ی دخترا كه به جای خوابيدن خواب از سرشون می پريد! و مامان كه يا بهش اخطار می داد و يا از اتاق بيرونش می كرد تا دخترا بخوابن.


ساعت 9 و از اول با دخترا طی می كرد زياد سر و صدا نكنن تا مامان دعوا نكنه..


بعدازظهرا و درس پرسيدن ها .. ديكته گفتن ها .. انشاهایی كه "بايد" نبايد توش می اومد..


بعدازظهرا و خاطرات خوب..


 


خبر عالی و خوبيه پدر شدن ِ رفيق و شفيق دوران كودكی و دوست نازنينت! آقا كوچولو فقط به بابا و مامانت نبايد تبريك گفت. به تو هم به خاطر اينكه دو تا از بهترينها را در كنارت داری بايد تبريك گفت..


فقط برات متأسفم! چون تلافی تمام نيشگونهایی كه بابات ازم گرفته را بايد سرت بيارم كوچولو.

Saturday, December 10, 2005

به فاصله ی موزائيك

روز خوبی بود. از همون اول كه چشمام را باز كردم.. از همون وقتی كه متهمم كردی..


روز خوبی بود. از همون وقتی كه با اعصاب خراب و بغض، اشكهام به انتظار نشسته بود..


روز خوبی بود و از لحظه ای كه وارد دانشگاه شدم بهتر شد. درست از وقتی كه دربون جلومون را گرفت و گفت بايد تعهد بديد! .. چرا؟  .. پوششتون نامناسبه! امروز آيه از آسمان نازل شده بود و تازه يادشون افتاده بود! زير يه برگه را امضاء كردم و دويدم سمت كلاس و توی راهرو با ديدن آقای رضازاده داد زدم اگه غيبت بخورم تقصير شماست!!


چند اسم مونده به دنيا.. به موقع رسيدم. نفس نفس زنان دستم را بالا بردم تا حضورم را اعلام كنم!


امروز روز بهتری شد. از همون وقتی كه يه منفی ديگه جلوی اسمم اضافه شد! .. گيج و عصبانی رفتم تمرين حل كنم و فهميدم می شه درس بلد بود و اشتباه نوشت. می شه به سادگی گيجی را لابلای خطوط قاطی كرد و منفی گرفت..


لحظه شماری برای تمام شدن اين كلاس لعنتی و خطوط كج و حرفهای استاد كه روی يك كلمه اش هم نمی تونستم تمركز كنم. فقط می دونستم اگه رضازاده را ببينم تمام عصبانيتم را هوار می كنم رو سرش!


اولین مقصد اتاقش بود. شانس آورد نبود. به عسگری می گم می خوام تعهدم را پس بگيرم! می گه برو پيش آقای خليلی.. آقای خليلی هم پيدا نمی شه. هيچ بشری برای جوابگویی نيست. يكی از بچه ها می گه برو آموزش! می گم از كی تا حالا مسئول اينم شدن؟ می گه اونا هم مثل رضازاده از اينان! و يه نخود از تو ظرف برمی داره و نشونم می ده.


از محسن می پرسم خليلی را نديدی؟ می گه فاصله را رعايت كن! حداقل ِ فاصله دو موزائيك! و می پرسه تو كه قصد نداری از فردا مانتوت را عوض كنی؟ اصلاً نبايد تعهد می دادی .. می گم اگه تو هم 3 جلسه غيبت داشتی فقط به اين فكر می كردی كه بدون تأخير برسی سر ه كلاس تا غيبتت 4 تا نشه!


از فردا می خوام چادر سر كنم! .. يونس می خنده و می گه تو ؟!!


اتفاقاً تصميمم را گرفتم. به فكر پوشيه هم هستم. می گه تو چادر سرت كن! من كل دانشگاه را شيرينی می دم!


خدا پدر مادر مسئولين اين مؤسسه غيرانتفاعی و غير دولتی را بيامرزد كه سوژه ی جديدی را درست كردن. بعد از تعطيل كردن كلاس طراحی و عوض شدن استاد  سوژه خونمان كم شده بود.

Thursday, December 08, 2005

همين

كلی حرف داشتم ولی حال و حوصله ی نوشتنش نيست...


..


.

Wednesday, December 07, 2005

سخاوت

 


- ببخش


: بخشيدم .. دنيا مال تو !


 


 


Jungle Night

Monday, December 05, 2005

بدون تصویر

با اصرار فراوان دو خط شعر را منسوب كردم به حميد مصدق در حاليكه از فريدون مشيری بود! خيلی سوختن داشت!! مخصوصاً در برابر اونهمه اطمينان. ولی خب.. انسان جايز الخطاست! می گه شما دخترها با اصرار اشتباه می كنيد و عقب نشينی هم نمی كنيد. اگه من بودم ديگه روم نمی شد حرف بزنم!


پسرهای دانشگاه ما همه از دم دكترن! حق همشون را خوردن. اشتباهی سر از گرافيك در آوردن. تا با يكيشون 2 بار سلام عليك می كنی به غذا و مريضی و سلامتی ات گير می دن و انواع توصيه ها را تو آستينشون دارن! از اول ترم هم تجويز همشون برای من غذا خوردن بودنه. مخصوصاً وقتی تايم نهار منو می بينن انگار يادشون می افته.. اين همينه ديگشون هم منو كشته! همينه ديگه...


هر كی ندونه فكر می كنه من چه موشی ام يا اونا چه هركول هایی هستن.


می گه تو همين قدری بمون! شانس آوردیم.. همينجوری كه هممون را حريفی، اگه بزرگتر بودی كه ديگه هيچی.. كاتر را نشون می ده و می گه زبونت از اين هم تيزتر و برنده تره!


استاد گفت خواهرت خيلی فعال تره! مهدی سرش را تكون داد و گفت يه ذره خجالت بكش! مثل اينكه تو نگام خوند كه واسه چی؟ اضافه كرد با خودم بودم! بايد خجالت بكشم.. سرم را انداختم پائين و لابلای كادرهایی كه برای تصوير سازی كشيده بودم به نوشتن ادامه دادم تو صفحه ی سفيدی كه پر شده بود از كلام بدون تصویر..


پ. ن: من خيلی صبورم! خيلی صبور.. نه سخت می گیرم و نه اهميتی می دم. ولی پدر ژپتو های كلاسمون زياد شدن!


پ. ن 2: رسماً از طرف خودم، فيروزه، شيما و دوستان بی معرفتتون كه در كمال شرمندگی روز تولدتون را يادمون رفت عذرخواهی می كنم. اميدوارم بدونيد كه چقدر دوستتون داریم و چقدر برامون عزيز هستی. آرزو می كنم امسال يه سال خوب و بهتر از هميشه باشه براتون..


تولدت مبارك

Sunday, December 04, 2005

ظلم مضاعف

 


چه دردیه زن بودن


 

Saturday, December 03, 2005

104

تو خونه موندن لذت بخش تر از برگشتن به اينجاست.. غر زدن كمكی نمی كنه ولی زندگی اينجا هم جذابيتی نداره.....


دلم يه مهمونی و جمع دوستانه می خواد.


فعلاً هيچ كاری نمی شه كرد. نمی ذاره ماشين را بيارم.. بايد بسوزم و بسازم!! بابا می گه تقصير خودته. چقدر بهت سفارش كردم وقتی باهاش هستی مثل آدم رانندگی كن؟ .. ولی مامان نمی خواد قبول كنه بدون ماشين سخته، خيلی هم سخته.. كسی نمی خواد يه ماشين هديه بده؟ تولدم نزديكه.. به بابا جان كه سفارش دوربين دادم و برای راحتی كارش مدل و قيمتش را هم اطلاع دادم! اگه مشاوره خواستيد در خدمتم..


كار زير كه كار سختی هم نيست. با نشاسته و رنگ و آب درست شده. نشاسته را با آب مخلوط كنيد و توی سينی يا يه سطح صاف بريزيد و رنگهایی كه دوست دارید را اضافه كنيد. به راحتی می تونيد تركيبهای زيبایی بسازید. بعد كاغذ يا مقوا را بذاريد روش و بردارید. يه كاغذ تو مايه های ابر و باد خواهيد داشت.. هر چی ضخامت نشاسته كمتر باشه بعد از خشك شدن از مقوا جدا نمی شه.


اگه روی تصوير اسكن شده كليك كنيد و در اندازه ی بزرگ ببينيد متوجه می شيد كه جاهایی كه قشر نشاسته ضخامت بيشتری داره (سر انگشتها) ترك خورده.


من اصلاً فكر نكردم هنرمندم! اندازه ی اين حرفها نيستم. نقاشی ام هم زير خط فقره.. خلاقيت لازم برای يه "گرافيست موفق" شدن را هم ندارم. هنرجوی درست درمونی هم نيستم! فقط از قضای روزگار عنوان دانشجوی گرافيك را يدك می كشم.


تك و توك كارهایی هم كه دارم يه "خب كه چی؟" هميشه دنبالش می ياد! مثل كارایی كه حتی نمی دونم می شه اسم آبستره روش گذاشت يا نه و مامانم سالی يكی هديه می گيره ازم.


 


ممنون..