Tuesday, December 13, 2005

روزهای خاطره

ساعت 9  و وقت خواب و سه تا دختر كوچولو گاهی با حرف و گاهی بی حرف راهی اتاقشون می شدند..


ساعت 9 و صندلی خالی جلوی اتاق كه هميشه انتظارش را می كشيد. می اومد شب بخير بگه و يه داستان يا چند تا خاطره از شيطنتهای كودكيش سهم دخترا بود.


ساعت 9 و صدای خنده ی دخترا كه به جای خوابيدن خواب از سرشون می پريد! و مامان كه يا بهش اخطار می داد و يا از اتاق بيرونش می كرد تا دخترا بخوابن.


ساعت 9 و از اول با دخترا طی می كرد زياد سر و صدا نكنن تا مامان دعوا نكنه..


بعدازظهرا و درس پرسيدن ها .. ديكته گفتن ها .. انشاهایی كه "بايد" نبايد توش می اومد..


بعدازظهرا و خاطرات خوب..


 


خبر عالی و خوبيه پدر شدن ِ رفيق و شفيق دوران كودكی و دوست نازنينت! آقا كوچولو فقط به بابا و مامانت نبايد تبريك گفت. به تو هم به خاطر اينكه دو تا از بهترينها را در كنارت داری بايد تبريك گفت..


فقط برات متأسفم! چون تلافی تمام نيشگونهایی كه بابات ازم گرفته را بايد سرت بيارم كوچولو.

0 comments: