Friday, October 26, 2007

در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن *


* فروغ

Tuesday, October 23, 2007

تشویق !!

منا می گفت بچه هایی که در این مدت پوششون را درست کردن و به عبارتی طبق معیارهای معلم پرورشی شدن، را سر صف معرفی کردن، بن 4عدد ساندویج بهشون دادن که تا آخر سال تحصیلی می تونن ازش استفاده کنن و چهار تا ساندویج مجانی از بوفه ی مدرسه دریافت کنن!!

Sunday, October 21, 2007

توضیح

خانم ها و آقایان عزیز با عرض معذرت من روحم هم خبر نداشت از این دعوت نامه هایی که این سایت فرستاده برای تمام لیست دوستان من. من فقط محض کنجکاوی و بعد از چند تا دعوت نامه که از طرف دوستان مختلف سرازیر شدن ظهر امروز عضو شدم و شب فهمیدم برای همه دعوتنامه فرستاده شده در حالیکه رفته بودم تا لغو عضویت کنم و خوشم نیومده بود ازش.
خلاصه اینکه من دیگه هیچ پروفایلی در این سایت (http://www.shelfari.com ) ندارم.
اصلن هم نفهمیدم چرا برای همه دعوتنامه فرستاده شده.

اینهمه گفتیم و نوشتیم چه شد؟

در یک مهمونی خانوادگی زن عمو که کارمند یکی از ادارات ه می گه: راننده ی ادارشون گفته همیشه آقای الف نون را دعا می کنم! قبلن توی جیب من پول نبود که! الان شکر خدا جیب هام همیشه پر از پول هست..
و زن عمو اضافه می کنه از وقتی بنزین سهمیه بندی شده، این آقا بنزین می فروشه.
می پرسم سهمیه ی اضافه داره؟ می گه نه.. از راننده تاکسی ها بنزین می خره و به بقیه می فروشه.
می گم یعنی دلالی بنزین انقدر سود داره؟!
زن عمو می گه انقدر سود داره براش که جلوش نمی شه یه ذره بدی از الف نون گفت. همش می گه منتظرم موقع انتخابات بشه تا خودم براش رأی جمع کنم..


به قول دوستی چیزی که عوض داره، گله هم نخواهد داشت وقتی که با اصرار اسرائیل را حذف کردیم و امثال دژاگه را ستودیم چون نرفت اسرائیل.. حالا بنشینیم و ببینم چطور می شه کشوری را حذف کرد حتی در همین دنیای مجازی.
می نویسم Yahoo Mail و لینک می دهم.. اینهمه گفتیم و نوشتیم چه شد؟!

Wednesday, October 17, 2007

گلایه

بارون به شدت می باره. آژانسی در کار نیست. تاکسی پیدا نمی شه. از وقتی بنزین قحطی اومده رسم جدیدی باب شده که اکثر تاکسی های نارنجی فقط دربست می برند!

بارون به شدت می باره. ماشین ها به کندی حرکت می کنند. تاکسی های نارنجی خالی از جلوی چشم مسافرهای خسته و خیس از بارون رد می شن و از هر ده تا و حتی بیشتر شاید یکی توقف کنه..
چی شده که اینقدر بی تفاوت از جلوی اینهمه مسافر می گذرن؟!




امروز صبح، در آخرين چهارشنبه ماه، در همان زماني كه صدای اذان صبح از بلندگوها پخش می شد، فاخته دار زده شد به جرم دفاع مشروع... Link

-

پ.ن: زیر بارون موندن و خیس شدن شاید کوچکترین و بی اهمیت ترین چیز باشه در این جهان تیره.

-

پ.ن2: امروز روز اعدام من است، برای مهمانان ويژه برقصيد!

Saturday, October 13, 2007

سرزمین فراموش شدگان

طبق نوشته ی تقویم دیروز "روز بزرگداشت حافظ" بود. خنده دار نیست که حافظ و مولانا و رودکی و ... را داشته باشیم ولی تقدیم کنیم به جهانیان و بجاش دنبال ایرانی ها در جهان بگردیم و افتخار ایرانی بودنشون را نصیب خلق کنیم؟!

20 مهر روز بزرگداشت حافظ بود.. شاید اگه حافظ و مولانا و ابن سینا و رودکی و خیلی های دیگه هم نوبل برده بودن یادمون نمی رفت که ایرانی بودن و کسی مولانا را ترک و ابن سینا و رودکی را عرب فرض نمی کرد.

Friday, October 12, 2007

بابا بی خیال!

نمی دونم قیافه ی خانوم دوريس لسينگ چه ریختی شده (می شه) وقتی این خبر را بشنوه ( شاید هم شنیده) !! و متوجه بشه ایرانی الاصل و کرمانشاهی بوده!
نمی دونم چرا وقتی اینایی که پدر یا مادرشون و یا حتی جدشون یه نسبتی با ایرانی ها داره و تو عمرشون فقط اسم ایران را شنیدن "ایرانی" یه حساب میان، این خانوم که پدر و مادر انگلیسی داره و یه گذری هم از کرمانشاه کرده.. ایرانی الاصل نامیده می شه از دیدگاه اینا..

پ.ن: یکی جلوی اینا را بگیره خودکشی نکنن!

Tuesday, October 09, 2007

کودکان سرزمین من..

... و اما درسرزمین من اینجا همین بغل گوش خودمان کافی است دو ساعت از تهران خارج شویم آن وقت به کودکانی بر می خوریم که در سال 2007 میلادی هنوز تن به آب سبز رنگ خزینه می سپارند تا شاید دلارهای نفتی مان دل کودکان فلسطینی را شاد کند، ازنعمت آموزش و تحصیل محروم می شوند تا شاید برادارنشان در لبنان و عراق بتوانند جدیدترین روشهای مبارزه با دشمنان را فرا بگیرند و با دست خالی به جنگ دشمنان نروند.. از کودکی کار می کنند تا دسترنج خویش را خورده باشند و درآمد سرانه شان به جیب دوستانمان سرازیر شود. از جاده های خاکی می گذرند تا برادرنمان در لبنان و ونزوئلا ... تا حاکمان کشورمان در فردای قیامت شرمنده مستضعفان دنیا نباشند ...

متن کامل را اینجا بخوانید.

Monday, October 08, 2007

روز کودک

نقاشی پرنیان 7 ساله ست. که سمت راست بالا "ببر" کشیده کنار یه تیکه چمن و "شیر" با یه تیکه چمن.
سمت چپ بالا "گورخر" که براش یه ذره علف هم گذاشته و پایین هم "طاووس" کشیده. موضوع نقاشی هم آزاد بود.


نقاشی المیرا ی 6 ساله ست. موضوع نقاشی خودش بوده در جایی که دوست داره. خودش را خیلی کوچیک (به رنگ نارنجی) کنار خونه کشیده.


روز جهانی کودک هم مبارک ه همه ی بچه های دیروز و امروز و فردا، پس فردا باشه!

Saturday, October 06, 2007

قسمت دوم - مدرسه

صبح 5شنبه مامان رفت مدرسه. به معلم پرورشی گفت چرا اعصاب بچه ی منو خورد می کنید؟ مانتوش چه ایرادی داره؟ خانوم محترم هم فرمودن بدن نماست!! نباید اینو بپوشه.
خانم ناظم هم آروم به مامان گفته به منا بگو برای خودش نذاره. منم مخالفم با این برخوردها.. ولی این خانوم حرف حالیش نمی شه.
یکی از معلم ها هم گفته لابد یه ایرادی داشته مانتوش.. به مامانم بر می خوره و منا را می بره دفتر مدرسه تا گشادی بی حد این مانتوی بدن نما را بهشون نشون بده!
معلم پرورشی با افتخار گفته که حتی از دختر یه خانوم قرآن خون که می شناخته هم ایراد گرفته و گفته مانتوش را عوض کنه چون تا زیر زانو نبوده با اینکه چادریه دختره.
و خانوم ناظم گفت البته مادر دختره اومد و هر چی تو دهنش بود به ما گفت و گفت من خودم می دونم چه لباسی برای بچه ام مناسبه و لازم نیست شما دخالت کنید!
معلم پرورشی گفته تقصیر ماست. باید مثل فلان دبیرستان همون روز اول جلوگیری می کردیم از ورود اینا و می فرستادیمشون خونه. اون دبیرستان روز اول 150 نفر را راه نداد!
و در آخر گفته شنبه از اداره می یان. اسم بچه ی شما را نوشتن به من مربوط نیست! مامان هم گفته شما نگران نباشید. اون موقع من می دونم و آموزش و پرورش!

مامان می گفت مدیر دبیرستان فقط ناظر بود و یک جمله هم نگفت! .. ناظم هم فقط آروم موافقتش را اعلام می کرد با مامان، اونم در حالیکه حواسش بود معلم پرورشی نشنوه.

شنبه: به منا می گم پرونده ات کو؟ می گه کسی نیومد که.. همش الکی بود!

Friday, October 05, 2007

قسمت اول- خونه

صدای محو و بلندی زیر دوش به گوش می رسه.. گوش می سپرم.. صدای مناست. باید از مدرسه برگشته باشه.

از حمام که میام بیرون هنوز با صدای بلند داره حرف می زنه. می گم چه خبره؟ با حرص و عصبانیت حرف می زنه. کمی آروم می شه، ساکت می شه و روی مبل می شینه و انگار تجدید قوا می کنه. حرف جدیدی یادش میاد و دوباره با هیجان شروع می کنه..
معلم پرورشی امروز همه را به صف کرده. از مقنعه و مانتوها ایراد گرفته و تا شنبه فرصت داده برای رفع نواقص!
همه را ردیف کرده و مقنعه ها را اندازه گرفته. باید تا زیر سینه می رسیده. به منا و خیلی های دیگه گفته از هدبند باید استفاده کنید.
از مانتوی منا هم ایراد گرفته چون مانتوی گشادش شکل کیسه نبوده، چون اندکی انحنا داشته..
اشک توی چشماش جمع شده، می گم بی خیالش دختر. اینکه ارزش حرص خوردن نداره. می گه ناظم که هیچ کاره ست. هر چی ازش می پرسی، می گه برو به اون بگو. همه از معلم پرورشی حساب می برن! آخه معلم پرورشی چه کاره ی مدرسه ست؟!
می گم هر چی بیشتر اهمیت بدی، این آدم بزرگتر می شه. بی خیال باش. هر چی گفت حرص نخور، این قیافه را که به خودت بگیری فکر می کنه خیلی مهمه و قدرت داره.
سکوت می کنه.. کمی بعد انگار دوباره یادش اومده، می گه اونایی که ابروهاشون را برداشتن و وارد مدرسه که می شن، مقنعه را می کشن جلو، اشکال نداره ولی منکه همین جوری میرم و میام باید هدبند بزنم؟!
من مدرسه نمی رم.. معلم پرورشی می گه حالا شانس آوردید پرونده تون را ندادیم دستتون! می گه رفتم اداره و گفتم دارم تذکر می دم بهشون، گفتن پروندشون را بدید بهشون خانوم..
روی مبل جابجا می شه و می گه الهی بمیره زنه.. می گم منا پرونده ات را خواست بده، لبخند بزن و تشکر هم کن ازش!
ولی هیچ کدوم از حرفها آرومش نمی کنه..

Thursday, October 04, 2007

صیهونیست پولدار خوب - صیهونیست ورزشکار بد

محمد هادی مؤذن جامی، مشاور و مدیر کل دفتر شهردار تهران: « کار آقای "بنتون" لباس است، ما کاری به اندیشه های ایشان نداریم فقط می خواهیم از تخصصشان برای ایرانیان استفاده کنیم ما نمی خواهیم از اندیشه های این آدم استفاده کنیم، هدف ما استفاده از تخصص شرکت است، از چاقو هم می توان برای آدم کشی استفاده کرد و هم می توان با آن جراحی کرده و جان کسی را نجات داد. باید قبول کنیم که اکنون در ایران و در حوزه مد و لباس دچار مشکل هستیم، وقتی من به خانمی می گویم پوشش مناسب داشته باش باید مصادیق این پوشش های مناسب را معرفی کنم، متاسفانه من نهی از منکر می کنم ولی معروف را عرضه نمی کنم و در این صورت پروسه امر به معروف و نهی از منکر کامل انجام نمی شود .»

من اصلن کاری ندارم که بنتون برای چی اومده ایران و چه کار می خواد کنه و از این به بعد مصداق لباس ایرانی و اسلامی را ایشون قراره طراحی کنه یا نه..
برام جالبه حرفهای این آدمهایی که موقع مسابقات ورزشی اکراه دارن از اینکه یک ورزشکار ایرانی با اسرائیلی (به قول خودشون صیهونیست!) مبارزه کنه.. اونم در مسابقات ورزشی که همیشه قرار بر این بوده که ربطی به سیاست نداشته باشه. و با بوق و کرنا و افتخار اعلام می کردن که در فلان مسابقه، فلانی با نماینده ی رژیم صیهونیست روبرو نشد و انصراف داد..
حالا چطور یادشون افتاده که می شه به اندیشه های یک فرد کاری نداشته باشیم؟!
چند روز گذشته از بسته شدن روزنامه شرق به خاطر یک مصاحبه که حرفی جز ادبیات درش وجود نداشته؟!
و هزاران مثال دیگه...
الان برام جالبه که یکی از همین حضرات می گه چاقو هم کاربرد مثبت داره و هم منفی.. که یکی از همین دسته می گه ما کاری به اندیشه ها نداریم.. آیا در مورد ایرانی ها هم چنین دیدی دارن و کسی را به خاطر افکارش بازداشت نمی کنن صرفنظر از خدماتی که برای سرزمینش کرده؟!

Wednesday, October 03, 2007

عمق گمشده

نفهمیدم ته دلم کجاست.. که بفهمم واقعن دارم از ته ته ی دلم دعا می کنم یا نه؟!

Tuesday, October 02, 2007

پاییزه.. آی پاییزه


تولدت مبارک جوون !