Thursday, October 06, 2005

تحت درمان

هشت صبح، چهار بعد از ظهر، دوازده شب .. دوباره و دوباره.. برای اولین بار بدون پشت گوش انداختن و فراموش كردن و بی خیالی طی كردن و شاید حتی بدون لج كردن و شنیدن صدای كسی كه یادآوری كنه و خواهش كنه و شايد هم دعوا.. مرتب و سر وقت همه ی قرصها را خوردم تا از شر درد بدن و آبریزش بینی راحت شدم و صدام از خفگی در اومد.. ولی این سرفه ها هنوز شرش را كم نكرده..


پنج، شش كیلویی باید وزنت كم باشه.. سرم را به علامت تائید تكون دادم و اضافه كردم تقریبا 8 كيلو! .. و شروع كرد به توضیح دادن اینكه بدنم طاقت بیماری را نداره و اگه بهش نرسم كم میاره و چی بخورم و بخورم و...


گفت فكری برای سرفه هات كن. پشت گوش ننداز! گفتم قرصهام تمام شده .. دفترچه را دوباره گرفت و گفت آمپول میزنی؟ گفتم نه! و شروع كرد به نوشتن و زیر نسخه ای كه تقریبا دیگه جا نداشت دو تا قرص و شربت دیگه هم اضافه كرد..


به دخترعموم می گم برای صورتم رفتم. برای مو و سرفه ها و كمبود وزنم هم دارو نوشت و توصيه كرد! دیگه جا نبود وگرنه ویتامینها را هم ردیف می كرد..


و حالا يه كیسه دارو دارم كه باید قرصها سر وقت خورده بشه و كرم و محلولهایی كه باید طبق دستور به صورتم بزنم تا 20 روز آينده.. و نمی دونم مثل دفعه های قبل ازشون خسته می شم و يا ادامه می دم..


از وقتی اومدم يك خط هم ننوشتم، انقدر دور بوده كه از خيال بيرون نيومده و جایی نخواستم و يا نتونستم ثبت كنم و بین ثانيه ها گم شده و حل شد و گذشت.. و زمان كه می گذره و نمی گذره و روزهایی كه سنگین تر و گذراتر از قبل آرام و گاهی پر شتاب عبور می كنن.. كتابهای نخونده ای كه خونده شدن و كتابهایی كه دوباره دوره می شن و حالا آروم تر از هر وقت ديگه ای می خونم..


راستی با پوزش از اينکه نمی تونم کامنت بذارم! دلم برای همتون يه عالمه تنگ شده..

0 comments: