Friday, October 07, 2005

مرا به خانه ام ببر

گوش به زنگ و منتظر صدای ماشینی كه جلوی خونه متوقف بشه. با صدای عبور هر ماشين از جام بلند می شم و ناامید به عقب برمی گردم.. نگاهی به هر گوشه می اندازم. كاری نیست كه سرم را گرم كنه و زمان بگذره.. همه چيز به ظاهر درست و مرتبه..


مثل اینكه وسيله ها پايانی نداره. از هر گوشه و كنار ماشين يه چيزی در مياره و می ده دستم. می گم چه خبره؟ بابا می خنده و می گه بده اينا رو آوردیم براتون؟! . مامان انگار برای تا پایان ترم غذا پخته! سریع همه را توی فریزر جا می ده به اضافه ی سفارشاتی در باب خوردنشان كه ضميمه می كنه!


.. به سرعت خونه شلوغ می شه. پر از سر و صدا و سكوت شكسته می شه..


چند روز پيش زنگ زد و موضوع انشاء را خوند و امر فرمود بنويسم و هر چه زودتر تا قبل از 5 شنبه براش فكس كنم! .. دینا می گه شدی 19!! می گم چرا؟ مامان می گه به منا گفتم درست و آروم بخون ولی تند خونده .. همین چند روز كافی بود مخالفت نكنم با انشاء نوشتن (بگذريم که از زيرش هيچ وقت نتونستم در برم !!) و حالا كه با مامان و بابا اومده بود توی تكالیفش كمك كنم.. خواهر كوچولو دلم برات تنگ شده بود..


چه زود زمان می گذره.. فقط چيزی حدود 24 ساعت سهم ما بود.. باز كلی سفارش و مامان كه تا لحظه ی آخر هم توی آشپزخونه ست.. با اصرار از كنار ظرفشویی بايد دورش كنم و برای بار چندم بگم تمام بعدازظهر بیكارم و خودم می شورم و باز بگه زيادن و بالاخره تا نصفش را نمی شوره راضی نمی شه!


باز سكوت سنگینی می كنه.. به همون سرعتی كه شكسته شد دوباره برگشته و باز سكوت و سكوت..

0 comments: