شنبه – هر دو تا كلاس صبح پر!! حركت دوار سرم شروع شده با حالت تهوع! ديگه به درست و غلط رنگها فكر نمی كنم.. حركت عقربه های ساعت با چرخش سرم مسابقه گذاشته.. خاطره ی آخرین باری كه این چشمها بسته شد و سری كه آرام گرفت چقدر دوره..
بعد از من اومدید غيبت می خورید با كسر يك نمره!! كارهام را روی ميز رها می كنم. انگار فقط من و دينا بودیم كه جدی گرفتیم تا كار نیمه تمام همراه نداشته باشیم درحالیكه بقيه فقط خودشون را آوردن انگاری.. ترم پيش تجربه نشد كه ديگه واسه كارهای این وقت نذارم!! هنوز آدم نشدم.. بايد توبه كرد!
چشم هام خسته اند.. چی گفتی؟ _ اینو چجوری آناليز كنم؟ كاغذ را از دستش گرفتم و روان نويس.. لابلای سايه ها و خطوطی كه خاكستریها را از هم جدا می كنم.. سياه سفید خاكستری .. خاكستری.. خاكستری.. خاكستری تيره
سرم را برگردوندم.. وقتی رفت سمت در كلاس تا بره بيرون انگار تازه فهميدم چی شده.. چشمام ثابت مونده بود روی دستهاش كه از بينش فقط خون بود كه بيرون می اومد و می ریخت روی زمین..
تخته شاسی و كاتر روی ميز بود هنوز.. نمی دونم از ديدن خون رنگ بقیه پریده بود يا دیدن خط عميقی كه روی تخته شاسی باقی مونده بود..
يك شنبه – سماور سوخته انگاری!! از انجام وظيفه اش عاجزه! از همون يه ليوان چای صبح هم دیگه خبری نيست.. سخت تر از شستن مانتو، اتو كردنشه.. مخصوصا كه با كمبود امكانات بايد بسازی و از ميز اتو خبری نيست!
برعكس ترم پيش، استاد معارف حرفها و نظراتم را هر جلسه تائید می كنه! هنوز كار به دعوا نرسيده..
بالاخره نمره معارف1 دینا پيدا شد. زنك احمق به جای اينكه از ترم قبل تا حالا هی بگه باشه! زورش اومده بود يه نگاهی به اوراق بندازه. كاش از اول می رفتم پيش استاد. ورقه ها را از آموزش گرفت و داد دستم تا ورقه ی دینا را پيدا كنم ولی اولین اكتشافم ورقه ی خودم بود كه زیرش نوشته بود 18!! در حاليكه توی ليست 15 وارد كرده بودن..
خسته ام و گرسنه.. يادم می افته از ساعت هفت و نیم دیروز بعدازظهر كه نهار و شام را يكجا خوردم، چيزی نخوردم.. ساعت 4 كه sms مینا می رسه كلی مشعوف می شيم!! نوشته غذا درست كردم.
الی اومد و دينا را بردیم دكتر.. خوشبختانه انگشتش ديگه نياز به بخيه نداره، داره جوش می خوره..
سرم رو به انفجاره.. اگه بيفتم ديگه بيدار نمی شم..
دوشنبه – باز از 8 صبح تا 5 بعدازظهر.. به خدا من از روزه دارها هم روزه دارترم!!
سه شنبه – بعد از 22 روز می رم خونه!! شايد روزهایم رنگی پيدا کنن..
0 comments: