Thursday, July 14, 2005

چهار روايت از يك ماجرا

روايت اول:


اينا (مداد سياه ، فیروزه با افكارش و سمیرای قصه گو!) انقدر حرف می زنن كه نمی ذارن افكارم متمركز بشه و بنویسم!!


 


ادامه ی روایت: گوشی را قطع كرد و مات و متحير گفت: مارال از رشت اومده، گرفتنش! الان كلانتریه.  كمی بعد زنگ زد به باباش كه بره كلانتری و دوستش را نجات بده!!! و ما  به پیاده رویمون ادامه دادیم.


مارال جان منكه بهت گفتم اینجا با رشت فرق می كنه! منكه می دونم تو چجوری لباس می پوشی، با اون سر و وضع بهت گیر می دن دیگه..


گفت از مارال تعهد گرفتن و اومده بیرون. و ما همچنان به پیاده رویمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جلوی كلانتری و داشتیم از جلوش رد می شدیم!


شما بیا!!! دو نفر با لباس شخصی تو پیاده رو ایستاده بودن. چند قدم به سمتشون رفتیم و پرسیدن كجایی هستین؟ مال اینجائید؟! .. متعجب جواب دادم آره! از مهرنوش و سمیرا پرسید گفتن نه! .. خیلی محترمانه!! به  مهرنوش گفت برو. باید تعهد بدی .. مات نگاش كردم و گفتم يعنی چی؟ چرا بریم كلانتری؟ گفتن با شما نیستم! این خانم بره، این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ گفتم اینها مهمون من هستن! مسئولیتش پای منه. دلیلی نداره برن تعهد بدن. آقاهه عصبانی شد و اینبار مهربانانه تر با داد دعوت كرد بریم داخل كلانتری..


شماره ی بابا را گرفتم و گفتم زود بیا كلانتری


سمیرا شاكی و عصبانی بحث می كرد. يه آقاهه مهربون و با سیمایی زیبا!! هم وارد شد و فقط مهرنوش كه سكوت كرده بود را مؤدبانه دعوت كرد بره تعهد بده!


از در ورودی گذشتیم و منتظر بابا شدم كه بیاد. سربازهای حاضر در صحنه هم زبانشان دراز شده بود و گفتن برید داخل و تعهد بدید!


پشتوانه ی محكمی چون بابا داشتم و می دونستم توی شهر خودم كسی نمی تونه ازم تعهد بگیره و یا بازداشتم كنه  و شاید به همین خاطر با قاطعیت جواب می دادم و مطمئن بودم هیچ غلطی نمی تونن كنن.


بابا را از دور دیدم، تا رفتم سمت در ورودی  يكی سرش را از پنجره ی بالای ساختمون آورد بیرون و داد زد نذارید این خانم بره بیرون!! .. از عجایب بود، خوبه با پای خودم رفته بودم تو و بهم گفتن شما نمی خوای بیای (فقط مدادسیاه می خواستن!!)..


بابا اومد و به قول آقاهای مهربون به احترام بابا و چون از دوستان هستن گفتن برید خونه!! بابا جان هم مرحمت فرمود و برخلاف گفته ی ظهر كه فرموده بود ماشین پلاك و بیمه نداره و تا هفته ی دیگه نمی تونی سوار بشی، سوئیچ ماشین را داد دستم و گفت برید فقط ماشین بیمه نداره مواظب باش.. احتمالا به این نتیجه رسیده دردسرش كمتره!!


.. از اين برنامه ها نداشتیم اینجا


 


در حاشيه: اين مداد سياهه تا بابا را ديد می گه چقدر دماغ بابات قشنگه!! .. هر بار هم كه بابا را می بینه می گه چقدر خوش تیپه بابات!! .. يه فكر و خیال هایی داره انگاری!


 


روايت دوم .. همراه با نكات اخلاقی!


روايت سوم .. شكواییه ی سمیرا

0 comments: