چقدر سخته وقتی هيچ كاری از دستت بر نمياد و شاهد ناراحتی عزیزت هستی. می دونی ناراحته و هیچ كلامی نداری تا آرومش كنی. نمی دونم چرا باید الان، وقتی كه می تونست خیلی بهتر از از این باشه.. و حتی نمی تونم ناراحتی هاش را پاك كنم.
نگرانم! نگران نازنینی كه همیشه همراهمه و جزئي از منه..
و نگران دوست نادیده ای كه تنها وبلاگ و نوشته هاش پل ارتباطی ما بوده.
ديگه آمار اينكه چند بار رفتم اينجا از دستم در رفته! شايد دنبال معجزه ای بودم تا لبخند را هديه بده..
دعا می كنم.. و مطمئنم بر می گردن. هیچ جوجه ای دور از آشيونش نمی مونه..
0 comments: