Tuesday, September 12, 2006

از پله ها با سرعت می رم پایین. ماشین را روشن می کنم. می نویسم حرکت کردم.. می پیچم تو خیابون سمت راستی و می نویسی احتیاط کن!
گفتی نذار هر بار تنم بلرزه و گفته بودم یکی، یه زمانی بود که برای دیدنش پرواز می کردم و با سرعت می رفتم و حالا.. دلیلی نداره!
دارم به دلیل داشته و نداشته فکر می کنم و شاید هم نه.. حواسم را می دم به ماشین ها، به ماشین پلیس که نباید تو این جاده جریمه شم! بعد فکر می کنم مهم نیست! قبض را می شه بی سر و صدا پرداخت کرد..
تابلوی شهر را که می بینم فکر می کنم شاید بهتره زنگ بزنم و بگم رسیدم ولی فقط سرعت را کم می کنم تا دیرتر برسم...
می نویسم من رسیدم! و چند دقیقه ای هست.. نگاهم را دوختم به ماشین جلویی و درب هایی که بازند و آدمهای در رفت و آمد. زن مانتوش را جمع می کنه و سوار ماشین می شه و مرد پشت فرمون قرار می گیره و حرکت می کنن و می رن.
هنوز مرد سرمه ای پوش را از توی آینه می تونم ببینم، انتظار چی را می کشه و ثابت مونده؟
بغض می کنم و فکر می کنم به رفتن...
از وقتی اومده سعی می کنه فضا را عوض کنه. می خنده، شوخی می کنه و بازم عذرخواهی می کنه بابت چند دقیقه تأخیر..
تأیید می کنم .. گاهی تکذیب .. جوابهای کوتاه .. و بغضی که مونده و ول نمی کنه..
حرکتم را کند می کنم، سبقت نمی گیرم و به راهم ادامه می دم.
همیشه زودتر از اینکه تصور کنی وقت تمام می شه و می رسیم.. سرعتم را کم می کنم.. موبایلم زنگ می زنه..
خداحافظی می کنه و قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم می ره..


بی ربط: من از چند ساعت پیش باید خوابیده باشم و 3 ساعت دیگه بیدار شم و این سخت ترین کار دنیاست! چجوری می شه ساعتی که همیشه تازه می خوابی بیدار شی و حداقل 3 ساعت و نیم بشینی پشت فرمون؟
خوابم نمی بره.. اگه فردا (امروز) پشت فرمون خوابم برد و مردم حلالم کنید. مرگ حقه خلاصه! پیش میاد..

0 comments: