به سمت بالا حرکت کردیم. راهنمایمان چنان سریع و چابک از صخرهها بالا میرفت که تا سر برگردانی سر از نقطهی جدیدی در آورده بود. کمی دور خودمان گشتیم که گفت صبر کنید. از یک سوراخی داخل رفت و سر از جای دیگری درآورد. کمی بعد جای" یخچال بزرگ" را بین سنگها پیدا کرد و برگشت تا ما را همراه خود ببرد. گودالی بین صخرهها بود که با آرامش تمام نشسته بود لبهاش. یک لحظه ترسیدم پرت شود پایین. گفت تابستان با دوستانش میرود آن پایین و نگرانش نباشم. به نقل از مادرش تعریف کرد اینجا قبلن آب بوده و جریان داشته ولی بعد از زلزله سنگها روی هم آمدهاند.
هوای خنک و سرد میخورد به صورتم. نشسته بودم کنار راهنمای کوچکمان که هر چه از مادر و بقیه شنیده بود برایمان نقل میکرد. دلم نمیخواست این خنکی و سرما را ول کنم و اندکی جابجا شوم حتا
ولی چارهای نبود. یکی از همراهان اول روستا نشسته بود به انتظار. باید برمیگشتیم زودتر. "عرفان" - راهنما - میگفت این کوهها هر کدام اسم و قصهی خودشان را دارند.
عکس پایین "عروس تله" را نشان میدهد.