Saturday, February 25, 2006

135

كتاب هم تمام شد. منتظر بودم بر گردی ولی همون بهتر كه اين موقع شب نيومدی. وگرنه تا صبح بايد چشم می دوختم به ساعت تا صحيح و سالم برسی. فكر می كردم امشب تا صبح حرف می زنيم. از مدرسه، از شيطنتهامون، از روزهای پر از خنده و خاطره و چقدر جای میم خالیه..

شد چند سال؟ از اولين روزی كه رفتی و ديدارهای هر روز به ساليانه تبديل شد. چقدر دلم تنگ شده برات و برای جمع ۳ نفره ای که خيلی وقته دور مونده..

شايد دو تایی می تونستيم از پسِت بر بيايم و نذاريم بری. ولی نه.. فقط خودت بايد بخوای. وگرنه باز همين لبخند دوست داشتنیت را تحويلمون می دادی و حق را به ما و می گفتی آره خب! حق داريد. و من باز دمپاييم را از پا در می آوردم و آروم می زدم به پات و می گفتم ديوونه، ديوونه، ديوونه .. و باز می خندیدی و می گفتی همه به اين نتيجه رسيدن.

سرم را نزديك تر می آوردم و با نگرانی و درماندگی بهت می گفتم كی می خوای آدم شی؟! تو رو خدا منطقی باش و تو باز يه شعر از شعرهایی كه از بر بودی را تحويلم می دادی و من با حرص می گفتم شعرات را تحويل يكی ديگه بده. چرا نمی خوای بفهمی؟ تو رو خدا برای يك بار در عمرت هم كه شده سعی كن منطقی باشی. جون دنيا بی خيال شو.. و تو جدی می شدی و می گفتی قسم نخور. بايد برم..

و رفتی بدون توجه به اصرارهای من، حتی نذاشتی همرات بيام. و من كه باز بهت گفتم خيلی بد شدی. دو تایی بايد ادبت كنيم و زنگ زدی به میم و گفتی منم می خوام حرف بزنم، همش كه تو گفتی. و گفتم من و میم درد مشترك داریم.. و میم گفت زمان می خواد.. نااميد شده بود ازت؟ نه.. زمان می خواد. زمان شايد سره عقل بيارتت. گفتم بچه كه نيستی. 22 سالته دختر. دلم می خواست بزنم زير گريه و می دونستم از هر بچه ای، بچه تری..

خوابم نمی بره. نگرانم. نمی دونم نگران تو يا يكی ديگه.. و يا هر دو .. نمی دونم

Sunday, February 19, 2006

فراخوان مشاركت عمومی

موقع انتخاب واحد با ترديد كارگاه 2 را با استادی كه ترم پيش مبانی رنگ و طراحی را باهاش گذرونده بودم برداشتم. می دونستم با اين علم بايد سر كلاسش حاضر بشم كه اميدی به نمره ی بالا نداشته باشم و بعيد نيست اين درس 4 واحدی را با نمره ی زير 15 بگذرونم. در حاليكه اگه با استادی كه ترم قبل كارگاه1 را باهاش داشتم برمی داشتم احتمالاً زير 19 نصيبم نمی شد. كارگاه 1 را كه 20 داده بود و اكثر نمره ها هم بالا بود.


امروز صبح با كلی شك و تردید راهی كلاس شدم. ولی همه ی شك و ترديدها به يقين تبديل شد. چون هيچ كدوم از استادهای حاضر در اين به اصطلاح دانشگاه اطلاعات و سطح دانش اين استاد را نداره. و به نظرم 10 گرفتن سر اين كلاس ارزش بيشتری داره تا 20 بگيری و چيز زيادی ياد نگيری. ولی ياسمن كه با هم انتخاب واحد كردیم حتی بعد از كلاس هم همون شك و تردیدها را با شدت بيشتری داشت. من اصلاً احساس بدی از تكاليفی كه بهمون داده بود نداشتم و حتی به خاطر ياسمن از استاد فرصت بيشتری گرفتم. تازه امروز كلی خوش گذشت و خوب بود.


چون جلسه اول بود و هيچ كاری غير از حرف زدن نمی تونستيم انجام بديم، استاد كارتون شهر اشباح را آورده بود و با هم ديديم تا با دقت بيشتری به طراحی، رنگ و عناصر گرافيكش توجه كنيم.. از اين به بعد بهانه هم داریم برای كارتون ديدن و بازی كردن حتی در شب امتحان. باور كن دارم درس می خونم! حواسم را پرت نكن!!


ولی قسمت كمابيش سخت هفته ی آينده پيدا كردن پوستر می باشد. بايد سه تا پوستر (فرهنگی، ورزشی، تجاری) با ابعاد واقعی (پرينت و اينا قبول نيست. بايد اصل كار باشه) ببريم سره كلاس. نقد و بررسی كنيم. بعد طرح پوستر بزنيم برای همون موضوعات. يعنی انتخاب موضوع و پوستر مرتبط، بسيار مهم است كه چه بسا بعد مغزت هنگ كنه و نتونی يه طرح خوب بزنی برای موضوع.


و هم اكنون نيازمند ياری سبزتان هستيم! پذايرای هر گونه آدرس و منبع و پوستر می باشم.


پ.ن: ترجيحاً درباره سازمان انتقال خون، گردشگری، محيط زيست، شهرداری نباشد.

Saturday, February 18, 2006

*روز عشق

طبق گاهشماری ايران باستان روز اسفند از ماه اسفند (پنجم اسفندماه) با نام روز "سپندارمذگان" يا "اسفندارمذگان" روز عشق ايرانيان - با قدمت بيست قرن پيش از ميلاد - است كه به علت شش ماه سی و يك روزه در سالنمای كنونی ايران، اين روز با تفاوت 6 روز از 5 اسفند به 29 بهمن منتقل شده است.


در فرهنگ ايران باستان، اين روز به عنوان روز زمين، روز مادر، روز زن و به طور كلی روز عشق ناميده شده است (همه اينها در يك يا چند ويژگی و مشخصه به هم ربط پيدا می كنند). مطابق عقايد زرتشتيان، زمين گستراننده، مقدس، فروتن و نماد عشق است. چرا كه با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد و زشت و زيبا را به يك چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد. زمين نماد عشق و همانند زن، زاينده و آفريننده است.


در اسطوره ها اين روز به ايزدبانوی نگهبان زمين، يعنی "اسپندار مذ" (اسفندار مذ، سپندار مذ، سپنته آرمئيتی يا آرميتی) تعلق دارد. سپنته آرمئيتی با نمادی زنانه، دختر اهورامزدا، چهارمين امشاسپند و همچنين چهارمين مرحله از راه عرفان است. وی در عالم معنوی، مظهر عشق، تواضع و فروتنی و در عالم مادی، نگهبان زمين و زنهای درستكار و عفيف و شوهر دوست است و تمام خوشی های دنيا در دست اوست.


شادی، تفريح، عشق ورزی، قدردانی، هديه و پيشكش دادن و ياری رساندن به خصوص در مورد زنان، به دوش گرفتن وظايف زنان توسط مردان و استراحت كامل آنان از كار و تلاش به پاس تلاش يك سالشان از مهمترین مشخصه های اين جشن است.


روز عشق و دوستی مبارك!


 


* برگرفته از "غوغای ولنتاين بيگانه در برابر كهن آيين مهرورزی" - آمنه حسن زاده

Friday, February 17, 2006

روز از نو

شب و بی خوابی. عذاب بيدار شدن و سر وقت رسيدن. زنگ و زنگ و دنيا جون پاشو عزيزم.. ديرت می شه گلم. چشم و چشمهایی كه دوباره بسته می شه..


خانومی بيدار شدی؟ و صدایی كه امتداد داره تا خواب از سر دنيا بپره و مطمئن شه دنيا بيداره.


صورت شسته و چای و بيسكوييت و عجله.. و باز زنگ و دنيا داری می ری؟ حركت كردی؟


باز شروع كلاسها و ساعت 8 صبح و صدایی در دور دست كه همش نگرانه مبادا دنيا خواب بمونه. كلاسها را دودره نكنه. درس بخونه! تكاليفش درست و سر وقت انجام بشه و دلشوره های شب امتحان كه خيلی بيشتر از دنيا حرص و جوش دنيا را می خوره .. استرس و اميد و دلداری.. نمره چه ارزشی داره دنيایی؟ مهم اينه كه تلاشت را كردی. فدای سرت. و پا به پای دنيا تا وقتی كه امتحانها تمام بشه و بتونه برای مدتی نفس راحت بكشه!


نمی دونم كی ساعت خوابم درست می شه كه شب ها بی خواب نباشم و صبح خواب! از يكشنبه شروع كلاسها و باز تكرار اين قصه.. و ناجی كه بارها از خواب موندن و غيبت خوردن نجاتم داده!


پ.ن: می دونم گناه داری!!

Wednesday, February 15, 2006

در نمای روشنفكری

بين حرفاش از لفظ "مريم ما" يا "مريممون" استفاده می كنه. فكر می كنم داره از خاله اش حرف می زنه ولی بعد تازه دوزاريم می افته كه "مريمشون" دوست برادرشه. كه ديگه خيلی عادی از دايره ی اطلاع خانواده بيرون رفته و كل فاميل هم اگرچه نديدنش ولی به اسم می شناسن و همه خيلی نرمال برخورد كردن.


گوشيش زنگ می زنه. بعد از تمام شدن مكالمه می گه خوب شد اينجا بودم. به مامانم چی می گفتم؟ می گفتم دوست پسر دوستم زنگ زده؟ يه وقت فكر می كرد نكنه دوست خودمه! بعد بيا و درستش كن..

Monday, February 13, 2006

هميشه محكوم


15 سالشه. ظريف اندام و چشمایی با رنگ خاص. صدایی با مزه و خنده ای شيرین. با اينكه در سن بلوغ است ظرافت و لطيفی پوستش هيچ آسيبی ندیده. به من نزدیك می شه و می گه: چقدر اين لنزا بهتون میاد! لباستونم خيلی قشنگه! منم دلم می خواست لباس حلقه ای بپوشم، مامانم نذاشت. تو رو خدا تو باهاش صحبت كن. من نمی خوام از اين لباسهای زنونه بپوشم. بدم میاد.


عين اين مكزيكيا كه بالای لبشون يه سبيل سياه رنگ ِ نازك میذارن و توی فيلمهای وسترن قدیمی ديدم ... يا مثل سبيل DJ Aligator به همون باریكی و به همون سياهی.


وقتی ديدمش كلی دلم به حالش سوخت. فكرشو بكن يه دختر چقدر بايد طاقت داشته باشه و خانواده ش بايد چجوری باشن و چقدر بهش سخت گرفته باشن كه اينجوری باشه.


من كه پسرم تو خيابون كلی متلك می خورم. چه برسه به ...


از ديروز شروع كردم به وبگردی. اينا هم حرفای جدیدی نيست ولی هيچ وقت هم كهنه نمی شه. ياد دختر دانشجویی افتادم كه وقتی پدرش فهميد دوست پسر داره از تحصيل محرومش كرد و تبعيد شد به كنج خونه! خانواده اش هم يه جوری نبودن. پدرش مدعی روشنفكری و فهميم بودن بوده و هست ولی به گفته ی خودش از اين بی آبرویی! هيچ وقت نمی تونه چشم پوشی كنه. و در نگاهش دختر پاكش ديگه با فاحشه و هرزه تفاوتی نداره.


خسته شدم از فرياد زدن و در خلوت اشك ريختن. دردناكتر هم وقتیه كه با يه حساب سر انگشتی می بينی وضعت از خيلیها بهتره. خيلی بهتر..