Monday, February 13, 2006

هميشه محكوم


15 سالشه. ظريف اندام و چشمایی با رنگ خاص. صدایی با مزه و خنده ای شيرین. با اينكه در سن بلوغ است ظرافت و لطيفی پوستش هيچ آسيبی ندیده. به من نزدیك می شه و می گه: چقدر اين لنزا بهتون میاد! لباستونم خيلی قشنگه! منم دلم می خواست لباس حلقه ای بپوشم، مامانم نذاشت. تو رو خدا تو باهاش صحبت كن. من نمی خوام از اين لباسهای زنونه بپوشم. بدم میاد.


عين اين مكزيكيا كه بالای لبشون يه سبيل سياه رنگ ِ نازك میذارن و توی فيلمهای وسترن قدیمی ديدم ... يا مثل سبيل DJ Aligator به همون باریكی و به همون سياهی.


وقتی ديدمش كلی دلم به حالش سوخت. فكرشو بكن يه دختر چقدر بايد طاقت داشته باشه و خانواده ش بايد چجوری باشن و چقدر بهش سخت گرفته باشن كه اينجوری باشه.


من كه پسرم تو خيابون كلی متلك می خورم. چه برسه به ...


از ديروز شروع كردم به وبگردی. اينا هم حرفای جدیدی نيست ولی هيچ وقت هم كهنه نمی شه. ياد دختر دانشجویی افتادم كه وقتی پدرش فهميد دوست پسر داره از تحصيل محرومش كرد و تبعيد شد به كنج خونه! خانواده اش هم يه جوری نبودن. پدرش مدعی روشنفكری و فهميم بودن بوده و هست ولی به گفته ی خودش از اين بی آبرویی! هيچ وقت نمی تونه چشم پوشی كنه. و در نگاهش دختر پاكش ديگه با فاحشه و هرزه تفاوتی نداره.


خسته شدم از فرياد زدن و در خلوت اشك ريختن. دردناكتر هم وقتیه كه با يه حساب سر انگشتی می بينی وضعت از خيلیها بهتره. خيلی بهتر..

0 comments: