" مادرم با نارضایتی نگاهی به مهرداد انداخت و گفت: والا حقیقتش من یک سال هم از این دخترم کوچکتر بودم که ازدواج کردم. نه راه و رسم زندگی را بلد بودم و نه بزرگتر دلسوزی داشتم که راهنمایم باشد. افتادم در کوران زندگی و همه چیز را از خوشی و ناخوشی تجربه کردم. حرفت درست است. باید کمکم با مشکلات و سختیهای زندگی آشنا شود. ولی دنیای امروز ما با زمان جوانی من خیلی تفاوت کرده. آن زمان خانوادهی پدرم و خانوادهی شوهرم و بقیهی فامیل در یک محله زندگی میکردیم. برای رفتن از خانهای به خانهی دیگر، پیاده میرفتیم. مثل امروز نبود که شماها برای مدرسه رفتن اینهمه سوار و پیاده میشوید. شهر امنتر بود و مردم محله با هم آشنا بودند. اگر اتفاقی برای کسی میافتاد همه برای کمک داوطلب میشدند. امروز کسی به کسی نیست. توی همین تهرانپارس اگر اتفاقی برای ما بیافتد، به کدام همسایه میتوانیم رجوع کنیم. آدمها در گرفتاریهای خودشان غرق شدهاند. "
آذر و امجدیه؛ ویدا مشایخی؛ انتشارات خجسته
حرفهای این داستان مربوط به 1343 ست و احتمالن تا الان بارها مشابهاش را شنیدهایم. زمان ما و زمان پدر مادرهایمان. امنیت و آرامش آن موقع و گرگهایی که حال به کمین نشستهاند.
مادری به دخترش که میشود همسن و سال مادرم و مادرم به دخترش گفته.. چیز جدیدی نیست..
فقط موقع خواندنش یک لحظه فکر کردم 20-30 سال بعد، ما هم به فرزندانمان می گوییم - یا میتوانیم بگوییم - زمان ما شهر امنتر بود؟ اینهمه ناامنی نبود؟ آسایش بود؟ امنیت بود؟ آرامش بود؟ بیشتر و بهتر از حال؟
Tuesday, September 22, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
خدا اونروز رو نیاره