Friday, June 29, 2007

یکی از هزاران

خیلی قبل از اینکه صف های بنزین تو ذوق بزنه.. اینجا صف های بلند و طولانی جلوی دستگاههای خودپرداز بانک جلب توجه می کرد. اتفاق عجیب و بی سابقه ای که شاید به ندرت مشاهده می شد..
ولی چند هفته ای هست که می تونی مطمئن باشی اگه جلوی یکی از عابر بانک ها اثری از آدمی نیست، با پیام "دستگاه موقتا کار نمی کند" مواجه خواهی شد..
گویا به همه ی کشاورزا یه کارت دادن که پولشون را از عابر بانک بگیرن!! کشاورزایی که اکثراً نه سواد درست حسابی دارن و نه کار با دستگاه خودپرداز را بلدن..
دیگه عملاً باید کارت ها را گذاشت کنار. بعد از زمان زیادی که توی صف ایستادی یا کارتت گیر می کنه تو دستگاه و پشیمونت می کنه که چرا اینهمه منتظر موندی و کاش بی خیالش شده بودی.. یا اینکه پیام خطا ظاهر می شه که دستگاه سرش گیج رفته و نمی تونه پول بده..
وقتی که هنوز دستگاههای خودپرداز جوابگوی مشتریان فعلی خودشون نمی تونستن باشن، اضافه کردن اینهمه آدم جلوی خودپرداز ها کار عاقلانه ای نبود..
البته چی تو این مملکت عاقلانه ست که این باشه؟!

پ.ن: این را هم ببینید.

Wednesday, June 27, 2007

من نمی دونم کامنتدونی اینجا چه مشکلی داره و چجوری درست می شه! فقط می دونم به سختی می شه کامنت گذاشت و گاهی غیر ممکن می شه!
کسی می دونه چه کار باید کرد؟!

پ.ن: فکر کنم مشکل از فیلتر بودن بلاگر تو بعضی از شهر ها باشه، شاید.. کاری از دست من ساخته نیست!

Friday, June 22, 2007

Wednesday, June 20, 2007

در حاشیه سفر

بیشتر از چند روزی مهمون سمیرا و دخترش! بودم.. دلم تنگیده برای دوستم!

خانم شیلوی خواب آلوده!

محل تردد خانم شیلو

Tuesday, June 19, 2007

چقدر خوبه خونه.. دلم تنگ شده بود. سفر هم کمش خوبه!!

Saturday, June 09, 2007

در حاشیه

سومین رور نمایشگاه ما به پایان رسید و فقط یک روز باقی مونده..
دست آقای سینا هم درد نکنه بابت عکس ها..
هر چی فکر می کنم یادم نمیاد اجازه گرفتم یا نه؟!

پ.ن: در مورد نوع کار و توضیحات بیشتر در این مورد بعدا خواهم نوشتم.. الان خسته ام
لطف کنید نظری هم دارید جسارت نوشتن اسمتون را داشته باشید. اینجا کسی را سلاخی نمی کنن!!

Monday, June 04, 2007

نور افکن!

نمایی از دور


نمایی از نزدیک

Friday, June 01, 2007

دیدار

شماره موبایل که ازش ندارم.. بی هیچ نشونه ای. نمی دونم چجوری باید پیداش کنم! حتی نمی دونم چه شکلی می تونه باشه. با تردید پله ها را می رم بالا و به آدمها نگاه می کنم. فکر می کنم باید روی پرجمعیت ترین میز نشسته باشه.. نمی دونم چرا یه حسی می گه این چند نفری که درست روبروی من هستند نباید باشن و بقیه هم دو به دو کنار هم نشستن! هیچشکی هم توجهی به من نمی کنه..
و قبل از اینکه داد بزنم من کتی می خوام!! پیداش کردم..

کتی جان قرار بود شرح دیدارمون را بنویسه که هنوز خبری نیست.. مابقی را کتی زحمتش را خواهد کشید.

پ.ن: اینم نوشته ی کتی.. در حاشیه هم قبل از اینکه این آقا دست به قلم ببره، خودم اعتراف کنم که ایشون فکر کردن (شاید هم مطمئن شدن!) که من خیلی گیجم.. هی هم سوال های سخت می پرسیدن!