Wednesday, April 27, 2005

36

می دانم وسايلم را هنوز از كيفم در نياورده بايد جمع كنم و بروم.. مشقهام را هم نمی نویسم و می گذارم برای يك روز زودتری كه باید برگردم..


خيلی سرده و دستهايم رو به انجماد می رود.. يخ زده ام .. بدون دلهره و تشويش.. اتفاقی پیش نمیاد! همه چیز مرتبه..


شاید این اطمینان آرامش پیش از طوفان باشد. فكر گذشته مضطربم می كند. آرام، آرام پیش می رود و درونم را اشغال می كند..


چه سریع نوشتی!! .. عمو گفت و در دل گفتم جای تعجب ندارد عموجان! منم و sms های هر روزه و هر ساعته.. دیگر وقتی خواب پلكهايم را سنگین می كند چشم بسته می نویسم و send می كنم..


ديگر قبل از اینكه بیدارم كند بیدار می شوم. انگار صدایی مرا می خواند و خواب را از چشمانم می رباید.. و من با چشمای نیمه باز چشم می دوزم به كلماتی كه نورشان چشمم را می زند.. و این عادت شبانه ات شده وقتی خوابت نمی برد خواب را از چشمان من هم بدزدی..


باز نگرانی بر من چیره شده..

0 comments: