Thursday, April 27, 2006

از خدا چرا صدا نمی رسد؟

خدا خیلی نامرده :

چرا پویان* جان؟ -

چون نمی یاد من ببینمش :


پویان چهار سالشه *

Tuesday, April 25, 2006

ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است
بیا که پنجرهء رو به صبحدم هنوز باز است


سمیرایی تولدت مبارک

Sunday, April 23, 2006

روزگار خوب

همراه با پیچ و تاب جاده دل و روده ی دنیا پیچ و تاب خورد تا رسیدیم دیلمان و نفسی کشیدیم و از هوای عالی و مناظر زیبا لذت بردیم.. تا داشتم قر (حرکات موزون!) می دادم و همخوانی می کردم با خوانندهه! باز دل و روده دنیا چین خورد و قاطی شد و متوقف شدیم تا گند نزنه به حال بقیه و بابا محکومم کرد تا وقتی نرسیدیم چشمهام را باز نکنم! تا گوشه ی پلکم را باز می کردم صدای بابا بلند می شد چشمت را ببند! الان می رسیم خونه.. و چشم دنیا بسته ماند به روی زیبایی های اطراف
هوار بار این جاده را اومدم و رفتم اینجوری نشده بودم. نکه اینبار مهمون داشتیم! باید حالش را بد می کردم
بعد از ظهر و جاده ی دوست داشتنی کوه بیجار.. نم نم بارون، بودن کنار دوستان و دنیا که با سکوتش!! فضا را پر می کرد
شب و چمخاله .. دریا و هوای طوفانی.. دریا گم شده بود میون سیاهی ها و سفیدی موج ها که خود نمایی می کرد. و باد که داشت ما را با خود می برد.. ولی نبرد!! باد دلپذیری بود که به دل پیچه های دنیا که در راه داشت اعضا و جوارح داخلی اش یکی می شد، پایان داد
و شبی که صدای ما سکوت را شکافت و صبح شد و نذاشتید دنیا بخوابد!! فقط خدا رحم کرد اتاقهامون جدا بود از هم وگرنه اون چند ساعت هم نمی ذاشتی بخوابم!! چقدر حرف می زنی؟

پ. ن: یه وقت فکر نکنی از بدجنسیمه که اینجا نوشتم چون امکان دفاع نداری!! شاهدی هم نیست شهادت بده منم شریک جرمم

Thursday, April 20, 2006

حریم

تمام هفته منتظر آخرش بودم. منتظر بودم بیام. کلی برنامه داشتم و مطمئن بودم آخر هفته ی خوبی را کنار دوستام خواهم داشت. ولی هیچی انگار سر جاش نیست. برنامه ها ریخته بهم و اساسی حالم را گرفته و حتی نمی تونم ناراحتیم را پنهان کنم و لذت ببرم

اینجا هم دلگیر شده. مسخره ست که راحت نوشتن هم دردسر شده. اینکه مدام اینجا چک بشه که چی نوشتم و چی پاک کردم و چرا و چطور و چرا.. و مؤاخذه و تهدید بشم. حالم را بد می کنه. اینجا مال منه. حریم شخصی من که حالا نمی تونم اونجور که می خوام باهاش دردل کنم و حرف هام را بنویسم

بذارید اینجا مال من باشه. نذارید خودسانسوری کنم که دیگه چه فرقی می کنه اینجا یا جای دیگه؟
مهرواژ حریم داره. با کلمات آلوده اش نکنید. با اینکه دوست ندارم کامنتی را پاک کنم ولی از این به بعد هر کامنت بی ربطی پاک می شه. انتقادی هم وارد نیست

Monday, April 17, 2006

باز هم دیوار

روزی از این دیوار
بالا خواهم رفت
تا از آن بالا
عمق این واقعه را اندازه بگیرم
پستی اش را
و قامت آسمان را ستایش کنم
هیبتش را
که ایستاده است
بی هیچ دیوار

واهه آرمن

Sunday, April 16, 2006

اعتراف

بالای سرم نشست. انگشت اتهامش را به سمت سرم گرفت و گفت چه فکر پلیدی این توئه؟
حق به جانب گفتم: هیچی این تو نیست! هیچی

Friday, April 14, 2006

145

خاله می گه براشون ماشین لباس شویی خریدم استقاده نمی کنن! اسماعیل لباسها را می شوره
عمو اضافه می کنه البته اسماعیل می گه سحر یه ماشین همه کاره داره، نیازی به ماشین لباسشویی نیست. ماشینش لباس می شوره، اتو می کنه، سشوار می کشه، ظرف می شوره، همه کار می کنه
کیسه ی لباسهای نشسته را دادم دست مامان که آخر هفته رفتم خونه شسته تحویل بگیرم. عمو پرسید چرا تو هم یه همه کاره نمی گیری؟ گفتم بودجه اش را ندارم
گفت درست تمام شد. برات می گیرم.. درست را تمام کن

نمی دونم طبق چه قانونی تا سرماخوردگی تصمیم داره تمام شه دوباره سرما می خورم! واقعاً نامردیه.
و کمال بی انصافی اینه که از این هفته نیم ساعت زودتر کلاسها شروع می شه. به جای اینکه ساعت را تغییر بدیم مثل بدبختا خودمون را باید تغییر بدیم! رئیس جمهور تخم دو زرده کرده

Thursday, April 13, 2006

بر مدار هیچ

صبح می گی برو
ظهر می گی بمون
بعدازظهر می گی خداحافظ
شب می گی ببخش منو! دوست باشیم

پ.ن: یکی از همین رفتنها بدون بازگشته .. یکی از همین قهرها بدون آشتی

Saturday, April 08, 2006

143

آخر همه ی قصه ها غصه ست

Sunday, April 02, 2006

142

در اتاق باز شد و هجوم صدای تلويزيون.. گفتم در را ببند. صدای تلويزيون خيلی بلنده. پرسيد خوابيدی؟ گفتم نه! کتاب می خونم.. بعد از چند لحظه رفت و باز در را باز گذاشت پشت سرش..

بلند گفتم تو که باز درو نبستی بچه! .. حواسش به من نبود. صداش می اومد که به بابا می گفت بالشتم را بده. و صدای بابا که می گفت چرا؟

- می خوام بخوابم!

- رو تختت که دنيا دراز کشيده.. اين مال منه! خريدمش.

- اذيت نکن عمو! بالشتم را بده. می خوام بخوابم.

بلند شدم و در را بستم. صدای دخترخاله ی کوچولو هم به صدای بلند تلويزيون اضافه شده بود.. گاهی صداش بلند می شد. غر می زد. ناله می کرد و بابا هم سر به سرش می ذاشت. فقط بالشت خودش را می خواست.

دوباره در باز شد.. سرم را برگردوندم طرفش. بالشت بغل با لبخند پيروزی بر لب کنار تخت ايستاده بود. گفت سرت را بلند کن و بالشت را گذاشت زير سرم.

- مگه نمی خواستی بخوابی؟

- نه! برای شما می خواستم. يه بالشت ديگه دادم به عمو و اينو برات آوردم..

و رفت و در را پشت سرش بست.