Sunday, April 02, 2006

142

در اتاق باز شد و هجوم صدای تلويزيون.. گفتم در را ببند. صدای تلويزيون خيلی بلنده. پرسيد خوابيدی؟ گفتم نه! کتاب می خونم.. بعد از چند لحظه رفت و باز در را باز گذاشت پشت سرش..

بلند گفتم تو که باز درو نبستی بچه! .. حواسش به من نبود. صداش می اومد که به بابا می گفت بالشتم را بده. و صدای بابا که می گفت چرا؟

- می خوام بخوابم!

- رو تختت که دنيا دراز کشيده.. اين مال منه! خريدمش.

- اذيت نکن عمو! بالشتم را بده. می خوام بخوابم.

بلند شدم و در را بستم. صدای دخترخاله ی کوچولو هم به صدای بلند تلويزيون اضافه شده بود.. گاهی صداش بلند می شد. غر می زد. ناله می کرد و بابا هم سر به سرش می ذاشت. فقط بالشت خودش را می خواست.

دوباره در باز شد.. سرم را برگردوندم طرفش. بالشت بغل با لبخند پيروزی بر لب کنار تخت ايستاده بود. گفت سرت را بلند کن و بالشت را گذاشت زير سرم.

- مگه نمی خواستی بخوابی؟

- نه! برای شما می خواستم. يه بالشت ديگه دادم به عمو و اينو برات آوردم..

و رفت و در را پشت سرش بست.

0 comments: