من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد *
تب دارم و لرزی که وجودم را گرفته..
* فروغ
پ.ن: هر گونه ارتباط این پست با نبود گاز تکذیب می گردد! شکر خدا بخاری اتاقمان روشن ست و سه، چهار تا لباس هم روی هم پوشیده ام. گرم نشدن و لرز و سرما هم همش نتیجه ی آنفولانزایی ست که از جمعه گریبانم را سفت چسبیده و ول نمی کند..
البته این چند روز که رفته بودم آمل شنیده ها (منبع موثق می باشد) حاکی از آن بود که گرگان هنوز گاز قطع ست. به خودم گفتم کاش آنجا هم یکی بود که بنویسد و از اوضاع و احوالشان بقیه را مطلع کند.
Monday, January 21, 2008
Thursday, January 17, 2008
کمی دیوانگی
نترس از اینکه کمی دیوانه باشی. پریشانی و آشفتگی. شوق و ذوق و هیجان. اینها همه جزئی از دیوانگی اند. بله، من کمی دیوانه ام.
ذن عکاسی؛ پل مارتین لستر؛ جواد منتظری؛ نشر ماه ریز
ذن عکاسی؛ پل مارتین لستر؛ جواد منتظری؛ نشر ماه ریز
Monday, January 14, 2008
توهم دایی جان ناپلئونی !
من نمی دانم چه چيزی را بايد صرفهجويی كرد. اينجا، توی لولههای شهر ما هيچ چيزی وجود ندارد. و من همينطور فكری ام كه چرا جای صرف اين همه هزينه برای راه انداختن انرژی هستهای، يك پالايشگاه گاز نساختيم؟ جای اين همه مصلا و مقبره . . . كدامشان برای اين ملت سرما زده واجبتر بود؟
اين ماجرا تمامی ندارد. ترسهای ما تمامی ندارد. ما داريم فراموش ميشويم. شنيدن از ماجرای بحران گاز در مازندران، ديگر حتي برای دوستان ما هم دارد تكراری و حوصله سر بر ميشود. مثل وقتي كه عزيزت ميميرد. همه میآيند و تسلی میدهند و بعد يكی يكی با سر افكنده می روند. تا چند روز تلفنهای تسلیبخش داری و بعد رفته رفته، فراموش ميشوی. خودت و رنجت.
حال ما اينطور است. داريم از ياد میرويم. توقعی نيست. فقط اين قدر بدانيد كه اگر جايی خوانديد يا شنيديد مشكل گاز در استان ما حتی تا حدودی برطرف شده، دروغ محض است.
نمی دونم چه باید بگم، کاری هم از دستم بر نمیاد جز نوشتن و لینک دادن و لینک گذاشتن این گوشه به امید اینکه چند نفری بیشتر مطلع شوند. حتی نمی تونم مطمئن باشم این اطلاع رسانی هم فایده ای داره یا نه؟
چه اتفاقی می افته؟ چه کار می تونیم کنیم وقتی که رئیس جمهور توهم دایی جان ناپلئون گریبانش را گرفته و هر اتفاقی در این مملکت بیفته را می ذاره به حساب توطئه ی دشمن و فکر می کنه "بعضی ها" در داخل كشور، از تركمنستان خواسته اند كه گاز صادراتي خود به ايران را در فصل زمستان قطع كند.
شکر خدا برنامه ریزی و مدیریت در این کشور انقدر عالی و خوبه که کشورهای دیگه از زور حسادت هی توطئه چینی می کنند.
این دایی جان ناپلئون ها از وقتی یادم هست بوده اند، فقط شدت توهمشان با هم فرق می کرده.
از وقتی یادم هست در کله مان فرو کردند مرگ بر امریکا! این و آن و همه چیز توطئه ی امریکا ست.
هر اتفاقی افتاد گفتند کار ِ دشمنان در داخل و خارج می باشد و نوشتن پای دیگری و مدام صورت مسئله را پاک کردند و یه تعداد آدم دیگر را هم دنبالشون ردیف کردن که فریاد مرگ بر منافق و امریکا و اسرائیل و انگلیس و ... سر بدهند و انگار کاری ندارند جز مشت کوبیدن به دهان دشمن!
وقتی مسئولین مملکتی فکر می کنند در زمستان باید به قدر تابستان گاز استفاده کرد، باید هی چپ و راست بر سر مردم بزنن که آهای شما ها اسراف کرده اید که اینگونه شده! سرما بی سابقه ست و چون چند برابر بیشتر از میزان تابستان گاز مصرفی داشتیم، نتیجه اش می شود این!
خدای را شکر که نمی شود گاز را بریزیم توی جیبمان و از ترس انبار کنیم. در بازار سیاه هم قابل خرید و فروش نیست وگرنه می گفتند قاچاق گاز هم مثل نفت و بنزین راه افتاده. وگرنه بعید نیست از چند وقت دیگر گاز را هم سهمیه بندی کنند.
آن وقت عبارت " دومين كشور دارنده گاز " مضحک به چشم نمی آید؟!
پ.ن: آقايان صبحتان بخير
اين ماجرا تمامی ندارد. ترسهای ما تمامی ندارد. ما داريم فراموش ميشويم. شنيدن از ماجرای بحران گاز در مازندران، ديگر حتي برای دوستان ما هم دارد تكراری و حوصله سر بر ميشود. مثل وقتي كه عزيزت ميميرد. همه میآيند و تسلی میدهند و بعد يكی يكی با سر افكنده می روند. تا چند روز تلفنهای تسلیبخش داری و بعد رفته رفته، فراموش ميشوی. خودت و رنجت.
حال ما اينطور است. داريم از ياد میرويم. توقعی نيست. فقط اين قدر بدانيد كه اگر جايی خوانديد يا شنيديد مشكل گاز در استان ما حتی تا حدودی برطرف شده، دروغ محض است.
نمی دونم چه باید بگم، کاری هم از دستم بر نمیاد جز نوشتن و لینک دادن و لینک گذاشتن این گوشه به امید اینکه چند نفری بیشتر مطلع شوند. حتی نمی تونم مطمئن باشم این اطلاع رسانی هم فایده ای داره یا نه؟
چه اتفاقی می افته؟ چه کار می تونیم کنیم وقتی که رئیس جمهور توهم دایی جان ناپلئون گریبانش را گرفته و هر اتفاقی در این مملکت بیفته را می ذاره به حساب توطئه ی دشمن و فکر می کنه "بعضی ها" در داخل كشور، از تركمنستان خواسته اند كه گاز صادراتي خود به ايران را در فصل زمستان قطع كند.
شکر خدا برنامه ریزی و مدیریت در این کشور انقدر عالی و خوبه که کشورهای دیگه از زور حسادت هی توطئه چینی می کنند.
این دایی جان ناپلئون ها از وقتی یادم هست بوده اند، فقط شدت توهمشان با هم فرق می کرده.
از وقتی یادم هست در کله مان فرو کردند مرگ بر امریکا! این و آن و همه چیز توطئه ی امریکا ست.
هر اتفاقی افتاد گفتند کار ِ دشمنان در داخل و خارج می باشد و نوشتن پای دیگری و مدام صورت مسئله را پاک کردند و یه تعداد آدم دیگر را هم دنبالشون ردیف کردن که فریاد مرگ بر منافق و امریکا و اسرائیل و انگلیس و ... سر بدهند و انگار کاری ندارند جز مشت کوبیدن به دهان دشمن!
وقتی مسئولین مملکتی فکر می کنند در زمستان باید به قدر تابستان گاز استفاده کرد، باید هی چپ و راست بر سر مردم بزنن که آهای شما ها اسراف کرده اید که اینگونه شده! سرما بی سابقه ست و چون چند برابر بیشتر از میزان تابستان گاز مصرفی داشتیم، نتیجه اش می شود این!
خدای را شکر که نمی شود گاز را بریزیم توی جیبمان و از ترس انبار کنیم. در بازار سیاه هم قابل خرید و فروش نیست وگرنه می گفتند قاچاق گاز هم مثل نفت و بنزین راه افتاده. وگرنه بعید نیست از چند وقت دیگر گاز را هم سهمیه بندی کنند.
آن وقت عبارت " دومين كشور دارنده گاز " مضحک به چشم نمی آید؟!
پ.ن: آقايان صبحتان بخير
Friday, January 11, 2008
من همچنان از سرما می ترسم
بارش برف دوباره شروع شده. فکر می کنم این بار شدیدتر باشد. کوچه و خیابان به سرعت سفید پوش شد بر عکس همین چند ساعت پیش که دیگر خبری از برف در خیابان و پیاده رو ها نبود، ماشین ها و آدم ها به راحتی تردد می کردند.
از دیشب هم هشدارها بابت قطعی گاز بیشتر شده و مناطق بیشتری از استان گیلان با قطعی مواجه شدند.
امروز بعد از چند روز از خونه رفتم بیرون. برف آرام می بارید. پر از زیبایی و لذت و چه خوب بود پیاده روی زیر بارش برف و گاهی گلوله ای برفی نصیبت شدن و آغاز بازی..
باز که بارش برف شروع شده، خیابان های اطراف برقشان قطع شده، بعید نیست اینجا هم قطع شود با این لامپ هایی که چشمک می زند!! و یادآوری می کند حواستان باشد که به این نیز امیدی نیست..
برق که نباشد در این خانه، آب هم نخواهیم داشت..
نمی دانم این روزها سیاه نمایی ذهن من زیاد شده یا واقعن اینگونه ست که تلویزیون از زیرنویس هم نمی گذرد - نمونه اش چهارشنبه، شبکه دو، هنگام پخش سریال بی صدا فریاد کن - و مدام خبر از سیل در مکزیک و طوفان در آمریکا و بدبختی در کشورهای جهان را با آب و تاب نشان می دهد و خبر رسانی می کند. که دلمان بسوزد؟ یا خوشحال شویم و بگوییم خب آدمهای محتاج تر هم هستند بیاید تمام نفت و آب و برق را بدهید بهشان؟ و وضع ما خیلی هم خوب ست؟ نمی دانم..
خیابان و شهر سفید پوش شده ولی صد حیف که تا می خواهی از لذت لبریز شوی، هزار دلهره جایگزینش می شود و هزار مبادا.. و لحظه شماری برای قطع شدن برف و هزار تا ای کاش و ای کاش...
نمی دانی باید بخندی یا افسوس و تأسف؟! که چرا در مملکتی با اینهمه ذخایر عظیم، بارش چند روزه ی برف چه آسان همه چیز را بهم می ریزد و شرایط بحرانی به وجود می آورد.
مامان می گفت همه را عادت داده اند به گاز. دیگر چه کسی وسیله ی گرمایی بی نیاز از گاز دارد؟
گاز که نباشد.. گرما نیست، نان نیست، غذای گرم نیست، آب گرم برای حمام نیست. بهداشت و غذا و زندگی روزانه مختل می شود. و به همین راحتی مملکت گل و بلبل به تعطیلی می رسد.
انگار این ترس ها و نگرانی های هر روزه که از در و دیوار این مملکت می ریزد تمامی ندارد..
این چند روز که خبری از بارش برف نبود حتی و گاهی انگار بادی می وزید و برفی هم همراه می آورد ولی مدارس و ادارات به خاطر نبود گاز تعطیل بودند و تعطیل هستند. و اینگونه که پیش می رود حالا حالا ها شرایط به حالت عادی بر نمی گردد و کشور در خواب و تعطیلی به سر خواهد برد.
چه کسی جوابگوی اینهمه عقب ماندگی و ضررهای جبران ناپذیر این روزها خواهد بود؟!
مرتبط:
من از سرما می ترسم
این ماجرا تا کی ادامه دارد؟ / نذاریم این بشه عادت و باز تکرار شه.
بحران گاز در مازندران / نوشته های روزانه از بحران نبود گاز در قائمشهر
وقاحت ميدانيد يعنی چه؟ / به استحضار جناب آقای دکترحداد عادل، ریاست محترم مجلس شورای اسلامی میرسانم که قربان آن قامت خدنگتان بروم وقاحت میدانید یعنی چه؟
وقتی سرد باشد... / دوازدهمین روز قطعی گاز
شما بخوابيد احمدی نژاد بيدار است
زندگی زيباست... / نوشته ی 20 دی ماه از ارومیه. لینک تکی نوشته اش کار نمی کرد.
بدون گاز شهری / در اهر
برف / در گیلان
مبادا به سیاه نمایی متهم شویم / نگرانی های لوا
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست / از مازندران
بزک نمیر بهار میاد... / خدا سایه این مسئولان مردمی را از سر این ملت کوتاه نکند.
یک درجه کمتر به حکم انسانیت / به دولت-مردان شریف و عزیز و مقدس و غیره بفهمانیم که درجهی شعور و عدم کفایت و لیاقت شما، هیچ وقت از یادمان نمیرود.
مملکت را شخص امام زمان اداره میکند !
و یک سرمای منهای 10 درجه ، یک مملکت را به حالت تعلیق در می آورد ...
و یه سری لینک دیگه در بالاترین / با تشکر از آقای کدئین
از دیشب هم هشدارها بابت قطعی گاز بیشتر شده و مناطق بیشتری از استان گیلان با قطعی مواجه شدند.
امروز بعد از چند روز از خونه رفتم بیرون. برف آرام می بارید. پر از زیبایی و لذت و چه خوب بود پیاده روی زیر بارش برف و گاهی گلوله ای برفی نصیبت شدن و آغاز بازی..
باز که بارش برف شروع شده، خیابان های اطراف برقشان قطع شده، بعید نیست اینجا هم قطع شود با این لامپ هایی که چشمک می زند!! و یادآوری می کند حواستان باشد که به این نیز امیدی نیست..
برق که نباشد در این خانه، آب هم نخواهیم داشت..
نمی دانم این روزها سیاه نمایی ذهن من زیاد شده یا واقعن اینگونه ست که تلویزیون از زیرنویس هم نمی گذرد - نمونه اش چهارشنبه، شبکه دو، هنگام پخش سریال بی صدا فریاد کن - و مدام خبر از سیل در مکزیک و طوفان در آمریکا و بدبختی در کشورهای جهان را با آب و تاب نشان می دهد و خبر رسانی می کند. که دلمان بسوزد؟ یا خوشحال شویم و بگوییم خب آدمهای محتاج تر هم هستند بیاید تمام نفت و آب و برق را بدهید بهشان؟ و وضع ما خیلی هم خوب ست؟ نمی دانم..
خیابان و شهر سفید پوش شده ولی صد حیف که تا می خواهی از لذت لبریز شوی، هزار دلهره جایگزینش می شود و هزار مبادا.. و لحظه شماری برای قطع شدن برف و هزار تا ای کاش و ای کاش...
نمی دانی باید بخندی یا افسوس و تأسف؟! که چرا در مملکتی با اینهمه ذخایر عظیم، بارش چند روزه ی برف چه آسان همه چیز را بهم می ریزد و شرایط بحرانی به وجود می آورد.
مامان می گفت همه را عادت داده اند به گاز. دیگر چه کسی وسیله ی گرمایی بی نیاز از گاز دارد؟
گاز که نباشد.. گرما نیست، نان نیست، غذای گرم نیست، آب گرم برای حمام نیست. بهداشت و غذا و زندگی روزانه مختل می شود. و به همین راحتی مملکت گل و بلبل به تعطیلی می رسد.
انگار این ترس ها و نگرانی های هر روزه که از در و دیوار این مملکت می ریزد تمامی ندارد..
این چند روز که خبری از بارش برف نبود حتی و گاهی انگار بادی می وزید و برفی هم همراه می آورد ولی مدارس و ادارات به خاطر نبود گاز تعطیل بودند و تعطیل هستند. و اینگونه که پیش می رود حالا حالا ها شرایط به حالت عادی بر نمی گردد و کشور در خواب و تعطیلی به سر خواهد برد.
چه کسی جوابگوی اینهمه عقب ماندگی و ضررهای جبران ناپذیر این روزها خواهد بود؟!
مرتبط:
من از سرما می ترسم
این ماجرا تا کی ادامه دارد؟ / نذاریم این بشه عادت و باز تکرار شه.
بحران گاز در مازندران / نوشته های روزانه از بحران نبود گاز در قائمشهر
وقاحت ميدانيد يعنی چه؟ / به استحضار جناب آقای دکترحداد عادل، ریاست محترم مجلس شورای اسلامی میرسانم که قربان آن قامت خدنگتان بروم وقاحت میدانید یعنی چه؟
وقتی سرد باشد... / دوازدهمین روز قطعی گاز
شما بخوابيد احمدی نژاد بيدار است
زندگی زيباست... / نوشته ی 20 دی ماه از ارومیه. لینک تکی نوشته اش کار نمی کرد.
بدون گاز شهری / در اهر
برف / در گیلان
مبادا به سیاه نمایی متهم شویم / نگرانی های لوا
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست / از مازندران
بزک نمیر بهار میاد... / خدا سایه این مسئولان مردمی را از سر این ملت کوتاه نکند.
یک درجه کمتر به حکم انسانیت / به دولت-مردان شریف و عزیز و مقدس و غیره بفهمانیم که درجهی شعور و عدم کفایت و لیاقت شما، هیچ وقت از یادمان نمیرود.
مملکت را شخص امام زمان اداره میکند !
و یک سرمای منهای 10 درجه ، یک مملکت را به حالت تعلیق در می آورد ...
و یه سری لینک دیگه در بالاترین / با تشکر از آقای کدئین
Thursday, January 10, 2008
مگر ما چه می خواستیم؟
پیش نوشت: من چند روز پیش این را نوشته بودم ولی فرصت نشد بذارمش اینجا و حالا مصادف شده با نوشته ی مریم و دیگران.. کودکی و نوجوانی و جوانی اش در هم هست.. نوشته ام طولانی شد ولی انگار باید می نوشتم.
نوشته ی لوا را که می خونم تصویر ها دوباره از جلوی چشمم رژه می رن. بعد از گذشت اینهمه سال زنده اند هنوز.
کودکی و نوجوانی و جوانی و تمام زندگیمان ترس داشت و همیشه این ترس ها دنبالمان کرده اند. هنوز زنده اند و به وضوح می توان یادآوریشان کرد. هنوز گاهی مثل کابوس روح را آشفته می کنن و بهترین لحظه های زندگی را از سموم خود پر می کنن.
من هم "فکر می کنم مگر ما چه می خواستیم؟ "
بهترین سرگرمی کودکی من و خواهرانم دیدن کارتون بود! بهترین هدیه هم همان نوار ویدئوی دو یا سه ساعته بود که دایی سالی یک بار یا شاید هم با فاصله ی بیشتر برایمان سوغاتی می آورد. دو یا سه ساعتی کارتون که از تلویزیون آلمان ضبط شده بود و شاید روزی یک بار از تلویزیون ما دیده می شد و نمی دانم چه اعجازی در آن بود که سیر هم نمی شدیم.
شش ساله بودم که یاد گرفتم باید پنهان کاری کرد، باید دروغ گفت، باید دو گانه زندگی کرد .. وقتی که مربی مهدکودک از بچه ها پرسیده بود در منزل چه می کنند و من گفته بودم کارتون می بینم! مربی پرسیده بود همیشه که تلویزیون کارتون ندارد، غیر از اون چه کار می کنی؟ و من گفته بودم ولی ما ویدئو داریم و هر وقت دلم خواست مامان برایم کارتون می گذارد تا تماشا کنم.
می گفتند شانس آوردیم مربی آشنا بوده و دسته گل مرا به اطلاع عمو رسانده بود. عمو هم خانواده را مطلع کرده بود. جلسه توجیهی هم برای من گذاشتن که دیگر از این افاضات در مهدکودک و هیچ جای دیگری نکنم!
هنوز قیافه ی ترسنان و لرزان ارغوان یادم نرفته وقتی نوار کاست "بنان" را روزنامه پیچ! تحویلش دادم تا برای مادرش ببرد که گفته بود مادرش دوست می دارد صدای بنان را. من هم دو تا نوار کاست بابا را بردم برایش.
آنهم بسته بندی شده. انگار که مواد جابجا می کردیم! با احتیاط های بسیار.
بهتر بود هر دو تا را با هم نبرم. ارغوان نوار کاست را، آنهم کاستی که مجوز داشت و در هر مغازه ای یافت می شد را گذاشت توی جیب شلوارش در عملیاتی دور از چشم هم کلاسی ها که اگر کسی هم بویی برد و کیفش را گشتن، آنجا نباشد..
دوران راهنمایی خاطره ی بد و تلخی هم اگر بود زود فراموشش کردم. خیلی زود.. مسلمن اشک و آه و توبیخ هم بوده درش. گیر به ریخت و قیافه و مانتو هم بوده..
ولی خانم ناظم و مدیر برایم ترسناک نبودن. بهترین معلم ها را هم در این 3 سال داشته ام. شاید هر سال یکی، دو تا معلم دوست نداشتنی هم بوده ولی نسبت خوبش خیلی بیشتر از بدش بود. همانطور که نسبت بدی هایش کمتر از خوبی هایش بود.
سه سال دبیرستانم با سیاهی در خاطرم نقش بسته و همه اش هم مدیون خانم طلوعیان مدیر دبیرستان غیر انتفاعی پیوند بوده و بس! روزهایی را که به راحتی می توانست از بهترین سالها باشد را به همان راحتی به گند کشید! و من هر چقدر دوران راهنمایی را دوست داشتم، از دبیرستانم بیزار بودم.
دوم دبیرستان.. همینکه به گوش من رسید شیمن در دفتر مدرسه از دست پر محبت خانم طلوعیان سیلی دریافت کرده کافی بود تا اشکهای من روان شود و زار بزنم که به چه حقی باید دست روی دوست من بلند کند این عفریته؟ و قاعدتن همین اشک ریختن کافی بود تا مرا هم به دفتر مدرسه بخوانن که تو چرا گریه می کنی؟ و من تا آن روز نمی دانستم گریستن هم جرم ست..
مهسا و محدثه و بچه های دیگر هر چه برایش توضیح می دادن که این روحش هم بی اطلاع ست و بذارید بره ولی من از جانب خانم مدیر با اصرار بازخواست می شدم!
جریان چه بود؟ یک صفحه کاغذ از همین فالهای حرف اول اسمش و آخرش و چی دوست دارد و ندارد و ... زیر یکی از میزها جا مانده بود و شیمن هم در کلاس خالی بود. شیمن به اضافه ی چند نفر دیگر احضار شدن به دفتر که این کاغذ - لکه ننگ و بی عفتی !! - مال کیست و در مدرسه چه می کند؟ همه هم می دانستند ولی خب کسی به روی خودش نیاورد.
خانم طلوعیان هم معرکه گرفته بود. یک دستش روی تلفن بود که الان زنگ می زنم به پلیس که بیاید همتان را بازداشت کند.. پرونده تان را می دهم دستتان و چه و چه و چه..
ولی هیچ به خانم مدیر نگفتم. هیچ کداممان نگفتیم که زنگ بزن! که چه می خواهند با یک تکه کاغذ کنند؟
حالم از خودم بهم می خورد که جسارت آن را نداشتم که بگویم اصلن پرونده ام را بدهید خودم با خوشحالی می گریزم!
مرا فرستادن که فردا با ولی ات بیا!! که جرم من اشک ریختنم بود برای دوستی که سیلی خورده بود. و فکر می کردم اگر من یا دختر فلان کس بود همین خانم جرأت نداشت دست رویمان بلند کند که شیمن نه اهل این دیار بود و نه آشنای چندانی داشت که کسی ازش حساب ببرد یا پدری که بیاید داد و بیداد کند..
روز بعد هم غوغایی بود ظاهرن در دفتر مدرسه -به من گفتن خانه بمان و از فردا مدرسه ی دیگر می روی- و پدر جان برای اولین بار پایش را گذاشت در مدرسه که پرونده ام را بگیرد ولی باز خانم طلوعیان با چرب زبانی های همیشگی اش پیروز شد و نه آن روز و نه سال بعد پرونده ام را نداد تا از کابوس آن مدرسه فرار کنم.
هفته ی پیش فیلم عروسی خواهرم را می دیدم. فیلمبردار که چرخ زده بود روی مهمانان حاضر در مجلس و من هم نشسته بودم کنار دوستانم، مشغول گفتگو ولی با این تفاوت که همه روی صندلی نشسته بودند و من روی پای مهسا.
دبیرستان هم جای من بیشتر روی پای شیمن و گاهی مهسا بود. شیمن می نشست روی سکوی سنگی حیاط و من اگر هوس نشستن می کردم آغوشش را باز می کرد و مرا می نشاند روی پاهایش. - اعتراف می کنم زیادی لوس و عزیز دردانه این دو تا بودم -
هفته ای یکبار هم که زنگ ورزش با مینی بوس می رفتیم باشگاه، مهسا و شیمن کنار هم می نشستند و من هم طبق معمول روی پای شیمن!
ولی چند باری در حیاط مدرسه توبیخ شدم و خانم طلوعیان انگار که دستگیرم کرده باشد در حین ارتکاب گناه! فرمان داد دیگر روی پای شیمن ننشینم!
سوم دبیرستان کلاسمان را عوض کردند چون پنجره ای رو به کوچه داشت و انگار یکی، بچه ها را پشت شیشه دیده بود و باز هم داستان دیگری از تهدید ها به راه بود..
برای همه ی ما جالب بود و سوال بر انگیز.. در همان سال خانم طلوعیان انگار فقط برای ما خانم طلوعیان بود با وحشتی که در دل ماها کاشته بود ولی قیافه ی سال اولی های تازه وارد واقعن دیدنی بود. وقتی که یقه ی یکی از بچه ها را به خاطر خوردن اسمارتیز گرفته بود چون لبهاش هم رنگی شده بود، سال اولی ها با ابروهای تمیز و مدل موهای مختلف در مدرسه تردد می کردند.
الان هم که دیدنی تر ست شاگردان فعلی مدرسه ای که با افتخار مدیریت آن را به عهده دارد و انگار فقط وظیفه داشت روی لحظه های ما رنگ سیاه بپاشد و بس..
دانشگاه هم تعهد دادم. هم راهم ندادند، هم مانتو هایمان را اندازه گرفتند و یک بار می خواستن به جرم فحشا !! دستگیرمان کنند. اعلامیه هم کم نمی زدن سر برد! که نخورید و نیاشامید و از تلفن همراه استفاده نکنید حتی در راهرو دانشگاه..
و چند بار تذکر شنیدم بابت حرف زدن با موبایل در راهروی دانشگاه (و نه در کلاس!) ..
از سگ های نیروی انتظامی و امر به معروف هم که فکر کنم خاطره ها زیاد ست..
نازلی نوشته بود خوبه که بچههای این دوره معلم پرورشی ندارن. همین چند ماه پیش نوشته بودم از معلم پرورشی مدرسه خواهرم که به کابوسش تبدیل شده بود و دلش نمی خواست مدرسه برود دیگر..
نوشته ی لوا را که می خونم تصویر ها دوباره از جلوی چشمم رژه می رن. بعد از گذشت اینهمه سال زنده اند هنوز.
کودکی و نوجوانی و جوانی و تمام زندگیمان ترس داشت و همیشه این ترس ها دنبالمان کرده اند. هنوز زنده اند و به وضوح می توان یادآوریشان کرد. هنوز گاهی مثل کابوس روح را آشفته می کنن و بهترین لحظه های زندگی را از سموم خود پر می کنن.
من هم "فکر می کنم مگر ما چه می خواستیم؟ "
بهترین سرگرمی کودکی من و خواهرانم دیدن کارتون بود! بهترین هدیه هم همان نوار ویدئوی دو یا سه ساعته بود که دایی سالی یک بار یا شاید هم با فاصله ی بیشتر برایمان سوغاتی می آورد. دو یا سه ساعتی کارتون که از تلویزیون آلمان ضبط شده بود و شاید روزی یک بار از تلویزیون ما دیده می شد و نمی دانم چه اعجازی در آن بود که سیر هم نمی شدیم.
شش ساله بودم که یاد گرفتم باید پنهان کاری کرد، باید دروغ گفت، باید دو گانه زندگی کرد .. وقتی که مربی مهدکودک از بچه ها پرسیده بود در منزل چه می کنند و من گفته بودم کارتون می بینم! مربی پرسیده بود همیشه که تلویزیون کارتون ندارد، غیر از اون چه کار می کنی؟ و من گفته بودم ولی ما ویدئو داریم و هر وقت دلم خواست مامان برایم کارتون می گذارد تا تماشا کنم.
می گفتند شانس آوردیم مربی آشنا بوده و دسته گل مرا به اطلاع عمو رسانده بود. عمو هم خانواده را مطلع کرده بود. جلسه توجیهی هم برای من گذاشتن که دیگر از این افاضات در مهدکودک و هیچ جای دیگری نکنم!
هنوز قیافه ی ترسنان و لرزان ارغوان یادم نرفته وقتی نوار کاست "بنان" را روزنامه پیچ! تحویلش دادم تا برای مادرش ببرد که گفته بود مادرش دوست می دارد صدای بنان را. من هم دو تا نوار کاست بابا را بردم برایش.
آنهم بسته بندی شده. انگار که مواد جابجا می کردیم! با احتیاط های بسیار.
بهتر بود هر دو تا را با هم نبرم. ارغوان نوار کاست را، آنهم کاستی که مجوز داشت و در هر مغازه ای یافت می شد را گذاشت توی جیب شلوارش در عملیاتی دور از چشم هم کلاسی ها که اگر کسی هم بویی برد و کیفش را گشتن، آنجا نباشد..
دوران راهنمایی خاطره ی بد و تلخی هم اگر بود زود فراموشش کردم. خیلی زود.. مسلمن اشک و آه و توبیخ هم بوده درش. گیر به ریخت و قیافه و مانتو هم بوده..
ولی خانم ناظم و مدیر برایم ترسناک نبودن. بهترین معلم ها را هم در این 3 سال داشته ام. شاید هر سال یکی، دو تا معلم دوست نداشتنی هم بوده ولی نسبت خوبش خیلی بیشتر از بدش بود. همانطور که نسبت بدی هایش کمتر از خوبی هایش بود.
سه سال دبیرستانم با سیاهی در خاطرم نقش بسته و همه اش هم مدیون خانم طلوعیان مدیر دبیرستان غیر انتفاعی پیوند بوده و بس! روزهایی را که به راحتی می توانست از بهترین سالها باشد را به همان راحتی به گند کشید! و من هر چقدر دوران راهنمایی را دوست داشتم، از دبیرستانم بیزار بودم.
دوم دبیرستان.. همینکه به گوش من رسید شیمن در دفتر مدرسه از دست پر محبت خانم طلوعیان سیلی دریافت کرده کافی بود تا اشکهای من روان شود و زار بزنم که به چه حقی باید دست روی دوست من بلند کند این عفریته؟ و قاعدتن همین اشک ریختن کافی بود تا مرا هم به دفتر مدرسه بخوانن که تو چرا گریه می کنی؟ و من تا آن روز نمی دانستم گریستن هم جرم ست..
مهسا و محدثه و بچه های دیگر هر چه برایش توضیح می دادن که این روحش هم بی اطلاع ست و بذارید بره ولی من از جانب خانم مدیر با اصرار بازخواست می شدم!
جریان چه بود؟ یک صفحه کاغذ از همین فالهای حرف اول اسمش و آخرش و چی دوست دارد و ندارد و ... زیر یکی از میزها جا مانده بود و شیمن هم در کلاس خالی بود. شیمن به اضافه ی چند نفر دیگر احضار شدن به دفتر که این کاغذ - لکه ننگ و بی عفتی !! - مال کیست و در مدرسه چه می کند؟ همه هم می دانستند ولی خب کسی به روی خودش نیاورد.
خانم طلوعیان هم معرکه گرفته بود. یک دستش روی تلفن بود که الان زنگ می زنم به پلیس که بیاید همتان را بازداشت کند.. پرونده تان را می دهم دستتان و چه و چه و چه..
ولی هیچ به خانم مدیر نگفتم. هیچ کداممان نگفتیم که زنگ بزن! که چه می خواهند با یک تکه کاغذ کنند؟
حالم از خودم بهم می خورد که جسارت آن را نداشتم که بگویم اصلن پرونده ام را بدهید خودم با خوشحالی می گریزم!
مرا فرستادن که فردا با ولی ات بیا!! که جرم من اشک ریختنم بود برای دوستی که سیلی خورده بود. و فکر می کردم اگر من یا دختر فلان کس بود همین خانم جرأت نداشت دست رویمان بلند کند که شیمن نه اهل این دیار بود و نه آشنای چندانی داشت که کسی ازش حساب ببرد یا پدری که بیاید داد و بیداد کند..
روز بعد هم غوغایی بود ظاهرن در دفتر مدرسه -به من گفتن خانه بمان و از فردا مدرسه ی دیگر می روی- و پدر جان برای اولین بار پایش را گذاشت در مدرسه که پرونده ام را بگیرد ولی باز خانم طلوعیان با چرب زبانی های همیشگی اش پیروز شد و نه آن روز و نه سال بعد پرونده ام را نداد تا از کابوس آن مدرسه فرار کنم.
هفته ی پیش فیلم عروسی خواهرم را می دیدم. فیلمبردار که چرخ زده بود روی مهمانان حاضر در مجلس و من هم نشسته بودم کنار دوستانم، مشغول گفتگو ولی با این تفاوت که همه روی صندلی نشسته بودند و من روی پای مهسا.
دبیرستان هم جای من بیشتر روی پای شیمن و گاهی مهسا بود. شیمن می نشست روی سکوی سنگی حیاط و من اگر هوس نشستن می کردم آغوشش را باز می کرد و مرا می نشاند روی پاهایش. - اعتراف می کنم زیادی لوس و عزیز دردانه این دو تا بودم -
هفته ای یکبار هم که زنگ ورزش با مینی بوس می رفتیم باشگاه، مهسا و شیمن کنار هم می نشستند و من هم طبق معمول روی پای شیمن!
ولی چند باری در حیاط مدرسه توبیخ شدم و خانم طلوعیان انگار که دستگیرم کرده باشد در حین ارتکاب گناه! فرمان داد دیگر روی پای شیمن ننشینم!
سوم دبیرستان کلاسمان را عوض کردند چون پنجره ای رو به کوچه داشت و انگار یکی، بچه ها را پشت شیشه دیده بود و باز هم داستان دیگری از تهدید ها به راه بود..
برای همه ی ما جالب بود و سوال بر انگیز.. در همان سال خانم طلوعیان انگار فقط برای ما خانم طلوعیان بود با وحشتی که در دل ماها کاشته بود ولی قیافه ی سال اولی های تازه وارد واقعن دیدنی بود. وقتی که یقه ی یکی از بچه ها را به خاطر خوردن اسمارتیز گرفته بود چون لبهاش هم رنگی شده بود، سال اولی ها با ابروهای تمیز و مدل موهای مختلف در مدرسه تردد می کردند.
الان هم که دیدنی تر ست شاگردان فعلی مدرسه ای که با افتخار مدیریت آن را به عهده دارد و انگار فقط وظیفه داشت روی لحظه های ما رنگ سیاه بپاشد و بس..
دانشگاه هم تعهد دادم. هم راهم ندادند، هم مانتو هایمان را اندازه گرفتند و یک بار می خواستن به جرم فحشا !! دستگیرمان کنند. اعلامیه هم کم نمی زدن سر برد! که نخورید و نیاشامید و از تلفن همراه استفاده نکنید حتی در راهرو دانشگاه..
و چند بار تذکر شنیدم بابت حرف زدن با موبایل در راهروی دانشگاه (و نه در کلاس!) ..
از سگ های نیروی انتظامی و امر به معروف هم که فکر کنم خاطره ها زیاد ست..
نازلی نوشته بود خوبه که بچههای این دوره معلم پرورشی ندارن. همین چند ماه پیش نوشته بودم از معلم پرورشی مدرسه خواهرم که به کابوسش تبدیل شده بود و دلش نمی خواست مدرسه برود دیگر..
Wednesday, January 09, 2008
من از سرما می ترسم
هر بار که می گویم برفی نباریده که مملکت را تعطیل کرده اند و اینجا که آب شد و تمام شد! جایی به خاطر سرما مدرسه و دانشگاه و ادارات را تعطیل می کنند مگر؟ منا چشم غره می رود و غر می زند که اصلن به تو چه؟ بنشین سر جایت..
می گم الان نمی فهمی، روزی که قرار بود امتحانها تمام شود و این 3 تا امتحان را مجبور شدی پشت سر هم بدی، غر غر های تو را هم می شنویم. حداقل الان 3 تا امتحان را داده بودی و خیالت هم راحت تر بود.
استان گیلان ظاهرن با تجربه ی 3 سال پیش که آنقدر دور خودشان گشتند و سقف ها فرو ریخت و برق ها قطع شد و جاده ها مسدود.. امسال زودتر دست به کار شدند، پیشگیری پیش از وقوع فاجعه کردند، اوضاع اضطراری و وحشتناکی به وجود نیامد با وجود اینکه با بارش برف و موج سرما مردم ترس برشان داشت که اوضاعی بدتر از سالهای گذشته را تجربه نکنند. - من خودم را می بینم و اطرافم را.. خبر ندارم از روستاها و شهر های دورتر. در این حوالی مشکل حاد غیر قابل حلی نیست ظاهرن -
ظاهرن این بار نوبت استان مازنداران بود که دست و پایش را گم کند و نتواند مدیریت درستی داشته باشد و بحران ساز شده است.
وبلاگ می خوانم... صدای آقای مجری اخبار گو می آید که می گوید در مازندران و گلستان و چند استان دیگر فشار گاز "ضعیف" شده ست و بیشتر از توان و ظرفیت اداره ی گازیها دارن فعالیت می کنند..
می خوانم یکی از براداران اطلاعاتی که کمی مهربانتر بود به آنها گفت از گاز خبری نیست که نیست. پس خفه شوید
امروز می خواستم برم بیرون ولی ترسیدم از سرما.. به خودم گفتم مغازه ها که جایی نمی روند، چند روز دیگر هم می شود رفت خرید.
فکر می کنم به دوش آب گرم که از وقتی هوا سرد شده نمی دانم مشکل از آبگرمکن ست یا کم فشار شدن گاز که مدام آب سرد می شود.. می بینم این نیز غنیمت ست در کشور گل و بلبل که جای دیگر 11 روز از همین آب ولرم هم محروم مانده اند.
می خوانم ریاست محترم مجلس منتخبان امام زمان فرموده اند که در مورد قطع گاز و مشکلات ناشی از آن سیاه نمایی شده است.
فکر می کنم سیاه نمایی؟ خب منی که اینجا نشسته ام در گرما و چند روز پایم را از خانه بیرون نذاشته ام چه می فهمم از سرما؟ اگر نمی خواندم " ما اینجا به شدت به کمک احتیاج داریم " چه می دانستم در کمی دورتر چه می گذرد ؟
به قول دوستی که بی گاز و یخ زده بود: اهالی وبلاگستان فکر کنید این هم قضیه گم شدن بچه های نوشی است کمی واکنش نشان دهید لطفن!
کمک کنید این صدا بلندتر شود و شنیده شود..
می گم الان نمی فهمی، روزی که قرار بود امتحانها تمام شود و این 3 تا امتحان را مجبور شدی پشت سر هم بدی، غر غر های تو را هم می شنویم. حداقل الان 3 تا امتحان را داده بودی و خیالت هم راحت تر بود.
استان گیلان ظاهرن با تجربه ی 3 سال پیش که آنقدر دور خودشان گشتند و سقف ها فرو ریخت و برق ها قطع شد و جاده ها مسدود.. امسال زودتر دست به کار شدند، پیشگیری پیش از وقوع فاجعه کردند، اوضاع اضطراری و وحشتناکی به وجود نیامد با وجود اینکه با بارش برف و موج سرما مردم ترس برشان داشت که اوضاعی بدتر از سالهای گذشته را تجربه نکنند. - من خودم را می بینم و اطرافم را.. خبر ندارم از روستاها و شهر های دورتر. در این حوالی مشکل حاد غیر قابل حلی نیست ظاهرن -
ظاهرن این بار نوبت استان مازنداران بود که دست و پایش را گم کند و نتواند مدیریت درستی داشته باشد و بحران ساز شده است.
وبلاگ می خوانم... صدای آقای مجری اخبار گو می آید که می گوید در مازندران و گلستان و چند استان دیگر فشار گاز "ضعیف" شده ست و بیشتر از توان و ظرفیت اداره ی گازیها دارن فعالیت می کنند..
می خوانم یکی از براداران اطلاعاتی که کمی مهربانتر بود به آنها گفت از گاز خبری نیست که نیست. پس خفه شوید
امروز می خواستم برم بیرون ولی ترسیدم از سرما.. به خودم گفتم مغازه ها که جایی نمی روند، چند روز دیگر هم می شود رفت خرید.
فکر می کنم به دوش آب گرم که از وقتی هوا سرد شده نمی دانم مشکل از آبگرمکن ست یا کم فشار شدن گاز که مدام آب سرد می شود.. می بینم این نیز غنیمت ست در کشور گل و بلبل که جای دیگر 11 روز از همین آب ولرم هم محروم مانده اند.
می خوانم ریاست محترم مجلس منتخبان امام زمان فرموده اند که در مورد قطع گاز و مشکلات ناشی از آن سیاه نمایی شده است.
فکر می کنم سیاه نمایی؟ خب منی که اینجا نشسته ام در گرما و چند روز پایم را از خانه بیرون نذاشته ام چه می فهمم از سرما؟ اگر نمی خواندم " ما اینجا به شدت به کمک احتیاج داریم " چه می دانستم در کمی دورتر چه می گذرد ؟
به قول دوستی که بی گاز و یخ زده بود: اهالی وبلاگستان فکر کنید این هم قضیه گم شدن بچه های نوشی است کمی واکنش نشان دهید لطفن!
کمک کنید این صدا بلندتر شود و شنیده شود..
Tuesday, January 08, 2008
تولدانه
در این روزهای برفی و سرد تولد ترنج عشقولی عزیزم و این آزاده ی نازنین و عزیز مبارک باشد فراوان! با کلی آرزوهای خوب.
و فردا هم تولد داداش امیر مبارک باشد.
امروز 24 سالگی من هم به تهش رسیده..
پ.ن: عکسی هم که مشاهده می کنید دو هفته پیش توسط بابا جان گرفته شده در جاده ی سیاهکل - دیلمان. که این روزها قابل تردد نیست دیگر.
و تقدیم به دوستای گل و عزیزم
و فردا هم تولد داداش امیر مبارک باشد.
امروز 24 سالگی من هم به تهش رسیده..
پ.ن: عکسی هم که مشاهده می کنید دو هفته پیش توسط بابا جان گرفته شده در جاده ی سیاهکل - دیلمان. که این روزها قابل تردد نیست دیگر.
و تقدیم به دوستای گل و عزیزم
Labels:
photos
Monday, January 07, 2008
این ماجرا تا کی ادامه دارد؟
شاید بهتر باشه خودتون برید و اینو بخونید و این یکی را..
شاید هیچ کدوم تا سرما را با پوست و استخون نچشیم یادمون نیفته باز یه جای کار داره می لنگه. حداقل نذاریم این بشه عادت و باز تکرار بشه. حداقل یادآوری کنیم تا شاید این وضع درست شه..
شاید هیچ کدوم تا سرما را با پوست و استخون نچشیم یادمون نیفته باز یه جای کار داره می لنگه. حداقل نذاریم این بشه عادت و باز تکرار بشه. حداقل یادآوری کنیم تا شاید این وضع درست شه..
Friday, January 04, 2008
یاد باد
عکس ِ خون ِ وبلاگمان کم شده! درست از وقتی گوشی ام مرد! بخش عکاسی اینجا به حالت تعلیق در آمد!
این عکس کار من نیست. چون وقتی من و گوشی مرحومم در عکس حضور داریم و تازه دوربین هم در دست دینا بوده!! عکاسش دینا می باشد پس..
فکر کن من دلم برای اون آتلیه ی بدتر از در پیت "نیما" تنگ شده حتی! که در روزهای اول نور از همه جایش رسوخ می کرد و در روزهای آخر داروی ظهور و ثبوت دیگر یافت نمی شد.
Labels:
photos
Thursday, January 03, 2008
Subscribe to:
Posts (Atom)