Monday, April 28, 2008

اولین


Saturday, April 26, 2008

نصب آگهی ممنوع !

شهید چیز عظیم و حقیقت شگفت انگیزی است.

مقام معظم ره‌‌بری


پ.ن: روی دیوار یکی از شهرهای شهید پرور نوشته شده ست!

Friday, April 25, 2008

سال های اول ابتدایی بابت هر نمره ی 20، یک کارت "آفرین" خانم معلم می داد و انگار به فتح بزرگی دست پیدا کردی و شایسته ی تقدیر هستی..
ده تاش را تحویل می دادی و یک کارت "صد آفرین" بهت می دادن
ده تا صد آفرین هم مساوی یک کارت "هزار آفرین" بود

عجب روزهایی بود..

Thursday, April 24, 2008

۵ اردی بهشت!


دلم برای تمام لحظه های با هم بودنمان تنگ ست.. تولدت هزاران بار مبارک دوست من

Wednesday, April 23, 2008

بعد از تعطیلات عید که منا جان منت بر سر ما گذاشتن و رفتن مدرسه.. خبر آورد یکی از همکلاسی هاش عقد کرده و مسئولین مدرسه اجازه ندادن سر کلاس بشینه تا والدینش تشریف بیاورند ولی خب از روز بعد ایشون هم مثل سایر دانش آموزان سر کلاس حضور یافت.
چند روز بعد از این ماجرا باز منا خبر آورد در همین تعطیلات عید، مراسم نامزدی یکی دیگه از همکلاسی هاش بوده..

من – می بینم که داری بوی ترشیدگی می گیری کم کم! بجنب زودتر ، عقب نمونی عزیزم

منا : اتفاقن من اینها را تعریف کردم که تو و دینا خجالت بکشید!!


پ.ن: با بچه های این دوره و زمونه نمی شه شوخی هم کرد. یه جوابی در آستینشون دارن..

Tuesday, April 22, 2008

من : باور می کنی مغز من الان تعطیله؟

اون - این که چیز تازه ای نیست. همیشه تعطیلی شما !

Monday, April 21, 2008

زنان تمام نمی شوند

شش ماه حبس و ده ضربه شلاق برای نسرین افضلی

بغض می آید و درد..

ظرفیت زندان های زنان در این سرزمین چقدر هست؟ همه را می توان دربند کشید؟ شما که از هر حرکتی، از هر حرفی، از هر نگاهی از جانب زنان این سرزمین می ترسید و حکم شلاق بر پیکرش صادر می کنید که تأدیب شود؟! که سکوت اختیار کند؟ که لابد به جایگاه ابدی و ازلی اش – پستوی آشپزخانه و خانه – برگردد؟
ظرفیت زندان زنان چقدر ست؟ یک به یک زنان را در بند کنید، باز حکم شلاق و زندان صادر کنید، ترس و وحشت را حاکم کنید، ..
ولی
همیشه نفر دیگری هست..

Friday, April 18, 2008

تولدش مبارک


آهاااااااااااای فیروزه قشنگه ، تولدت هزار هوار تا مبارک دوست جووووووووونم

Wednesday, April 16, 2008

پیدا شو لطفن !


برای پروانه ی عزیزم که این روزها آسمان دلش ابری ست..


توضیح در باب عکس: مکان - جاده ی بین فومن و ماسوله
زمان - جمعه ، 23 فروردین

Monday, April 14, 2008

آخرین خوانده ها

انگار گفته بودی لیلی – سپیده شاملو – را نفهمیدم دوست داشتم - دارم - یا نه؟ یکی از فصل ها به نظرم خوب بود. بقیه اش را نمی دانم. شاید این مسئله ی مرید و مراد و این حرکات پرواز در آسمان و روح و لیلی زیاد با من سازگار نیست و خب نمی توانم بفهمم چرا مستانه آن زندگی رو به نابودی و تحلیل رفتگی را طی کرد تا به عصیان برسد. یا شراره که بلاخره از علی برید و خواست زندگی جدیدی را شروع کند به ناکامی رسید.

تجربه های آزاد – شهرنوش پارسی پور – را بیشتر دوست داشتم. غیر از طوبی و معنای شب که زمان زیادی برد تا خوانده شود. در کل نثر شهرنوش پارسی پور را دوست می دارم.

پرنده من - فریبا وفی - هم خیلی خوب بود و هم خیلی خوب نبود! خوشم نیامد وقتی که فصل ها از نظر زمانی درست داشت پیش می رفت و برگشت به عقب و گذشته هم درست جا گرفته بود، یکهو فصل بعدی بچهه نوزاد بود، بعد فصل بعد صاحبخانه بودند، فصل بعدی مستاجر بودند، یک فصل بچه ها بزرگ بودند، فصل بعدی آن یکی در حال انگشت مکیدن بود و ... این قر و قاطی بودن اش - که از نیمه های کتاب شروع شد - را خوشم نیامد!
ولی یک چیزهایی داشت مابین این سطور که شاید چند خط را دوباره خوانی هم کردم.

من دختر نیستم - شیوا ارسطویی - ، بزرگ بانوی هستی - گلی ترفی - ، سهراب کشی - بهرام بیضایی - ، اتفاق خودش نمی افتد - بهرام بیضایی - و بوف کور - صادق هدایت - مانده اند روی هم و فعلن حس خواندن هیچ کدام نیست.. به جایش هوس کتاب جدید کرده ام!
خداحافظ گری کوپر هم هست راستی..
باز هم باید کتابهای نخوانده داشته باشم. فعلن در تیررس نگاهم نیستن!

Thursday, April 10, 2008

می گه تو اصلن پرحرف نیستی! فقط ساکت نمی شی!



پ.ن- :))

Tuesday, April 08, 2008

قصه ی عکس

دنبال عکس می گشتم، چشمم خورد به این و کلی خنده ام گرفت! بعد دیدم چندان هم عکس خنده داری نیست! جدا از کیفیت و رنگ و روی نداشته اش.. حکایتش شاید خنده دار بود..
شهریور ماه بابایمان در کمال مهربانی ماشینش را داد برویم دفاعیه به انجام برسانیم. بعد از راحت شدن خیالمان و اتمام جلسه، خوش و خرم در حال برگشت از دانشگاه بودیم که برویم با دوستان نهار صرف کنیم و برگردیم به شهر و دیار خودمان! یکباره تمام چراغ های خطر و اضطراری و هشدار ماشین، روشن شد! ماشین را خاموش کردم و دیگر روشن نشد..
و این آقاهه رفت دنبال مکانیک و ماشین منتقل شد به نزدیک ترین تعمیرگاه. ما هم در کمال خوشحالی رفتیم نهار خوردیم و برگشتیم ولی ماشین مگر درست شده بود؟ بعد از چند ساعت معطلی و ضرر به جیب مبارک - نمی دونم چیش سوخته بود و باید تعویض می شد - ماشین دوباره زنده شد.
حالا این عکس هم مال همون موقع ست که من نشسته بودم توی ماشین و واضح و مبرهن ست که این ماشین تو جاده بوده و اصلن دلیلی نداشته شیشه اش تمیز باشد!

خلاصه که این عکس درسته کیفیت نداره ولی کلی داستان که دارد!
در ضمن این آقای محترم حاضر در عکس که می توان مرد جوان هم خطابش کرد امروز یک سال بزرگتر گشته .. تولدش مبارک باشه!

Sunday, April 06, 2008

کلاس پنجم ابتدایی بودم. دوست صمیمی آن روزها "فاطمه" بود که کنار هم روی یک نیمکت می نشستیم. یادم نیست پیشنهاد کداممان بود که زنگ های تفریح من یا او یک کتاب بیاوریم و با هم بخوانیم. من هم کتابی که مامان به تازگی خریده بود را بردم مدرسه..
اسمش درست یادم نیست. - خیلی بده که کتاب هام دیگر در دسترس نیستند که با یک نگاه هر کدام را می خواهم پیدا کنم - درباره ی چند تا بچه بود در یک دهکده که تصمیم به فرار می گیرند و در جزیره ای همان حوالی ساکن می شوند. و شرح روزگار آنها بود که در آخر والدین دو تا از بچه ها که گمان می کردند در سفر مرده اند زنده و سالم برمی گشتن و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.
زنگ تفریح خیلی کم بود و خوانش کتاب به کندی پیش می رفت. کتاب را من می بردم و می آوردم. به نیمه های کتاب رسیده بودیم که من برخلاف قرارمان، همینکه به خانه رسیدم شروع کردم به خواندن بقیه اش..
روز بعد که فاطی خواست شروع کند به بلند خواندن کتاب که منم بشنوم، بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفتم می تونی کتاب را ببری خونه، چون من همه اش را خواندم! و هنوز یادم هست که از دستم ناراحت شده بود.
و دیگر این روال ادامه پیدا نکرد و شد اولین و آخرین کتابی که با هم خواندیم.

چند وقت پیش هم آقای فرهنگی پیشنهاد کرد هر کتابی را قصد کردم بخوانم، اطلاع رسانی کنم تا اوشون هم تهیه کند و بخواند، بعد درباره اش گفتگو کنیم!
تعطیلات عید به دید و بازدید و مهمون داری گذشت و فرصت نشد کتابی بخونم. دیروز که 50 صفحه از کتاب را خواندم، یادم افتاد اطلاع رسانی کنم ولی آقای فرهنگی داشت می رفت سفر کاری.

در کل به این نتیجه رسیدم این جریان همزمان کتابخوانی و اینها امکان پذیر نمی شود. هر کی هر وقت دلش خواست کتابش را بخواند دیگر..
اون: فکر کنم کم کم دارم عاشقت می شم. خیلی بده، نه؟

من - آره.. خیلی بد باید باشه. البته به من زیاد ربط نداره ولی خودتو اذیت نکن!

Wednesday, April 02, 2008

سیزده منحوس

خواهر کوچیکه با غم و غصه می گه: این سیزدهم واقعن نحس و مزخرفه! به آدم یادآوری می کنه که تعطیلات تمام شده و باید از فردا بری مدرسه..
من هنوز آمادگیش را ندارم !!!