Wednesday, July 30, 2008
یک دست !
قلمو را برمی دارم و می زنم توی آب و روی کاغذ می کشم در جهت ماسمالی!!
من: ببین مهرشاد.. اینجوری باید همه جاش یه رنگ باشه. یکدست رنگ بزن. یک دست باید باشه..
با تعجب نگاهم می کند، یک دستش را می گیرد جلوی صورتم و می گوید : یعنی اینجوری خانم؟
Sunday, July 27, 2008
Wednesday, July 23, 2008
همینجوری خوبه
می گوید " همینجوری خوبه. مامانم کی میاد؟ "
Tuesday, July 22, 2008
برگی از کلاس ادبی
بعد برمی گشتم و یک شغل انتخاب می کردم مثل سبزی فروشی، لباس فروشی و سوکت مارکت.
سینا میم - ٧ ساله
Sunday, July 20, 2008
بارونس های درخت نشین "یا" دو بلاگر بر درخت *
تا ساعتی بعد سرفه و عطسه دست از سرمان بر نداشت. نمی دانم روی شاخ و برگ این درخته چه بود که از وقتی رفتیم آن بالا افتادیم به سرفه کردن.
پ.ن: یادم آمد مادرم یک بار هم نگفت مواظب خودت باش و نیفتی و ... فقط نگران شاخه های درخت بود و می گفت مواظب باش شاخه ها را نشکنی!
* عنوان از اون یکی خانوم بلاگر
Thursday, July 17, 2008
مهربونی !!
این ویدئوی پویا را دیده اید؟ امروز اتفاقی دیدم..
آقای خواننده می فرماید: البته که زیبایی / زیبا مثل گلهایی و ...
ولی بیشتر از اینها
مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم / با وفا بودنت را / با صفا بودنت را / دوست دارم
خانم میز غذا را حاضر می کند و غذا می ذاره روی میز!
آقا می فرماید: مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم و ...
خانم میز را تمیز می کنند و دستمال می کشند.
آقا می فرماید: مهربونیت را دوست دارم / خانومیت را دوست دارم و ...
خانم لباس ها را اتو می زند..
و قراره ساخته و پرداخته های ذهنم را بنویسم. به نوعی روایت هایی از زاویه ی دید خودم به عکس ها و تصاویر..
Tuesday, July 15, 2008
پدر
نقاشی آریا ی 6 ساله.. آریا پدرش را در مرکز کشیده و ماشینش را در سمت راست. سمت چپ -بالا- عروسکی که پدرش براش خریده و خیلی دوستش داره، سمت چپ -پایین- فوتبال دستی که پدرش براش خریده را کشیده که براش یادآور پدر هستند.
نقاشی علی که فکر کنم 8 سالش باشد. پدرش را روی مبل و جلوی تلویزیون در حال تماشای فوتبال کشیده. می گفت پدرش خیلی فوتبال دوست دارد.
Monday, July 14, 2008
پی نوشت دیرهنگام
والا بنده هنوز که هنوزه تو آرایش کردن خودم موندم چه برسه به اینکه رو صورت کس دیگری بخوام نقش و نگار بزنم.. مسلمن آرایشگری آخرین گزینه ای خواهد بود که یه زمانی از فرط بیکاری و فشار زندگی بخوام بهش رو بیارم!!
این متن هم از روی کارت ویزیت همکلاسی سابق دانشگاه و دوست عزیزم نوشته شده ست!
Saturday, July 12, 2008
برمی گردم ! حتمن
چهارشنبه صبح رسیدم خانه با مهمانی خیلی عزیز..
لپ تاپ را سپرده بودم دست پسرعموهه ولی یکباره رفته بود سفر.. امروز ظهر موقتن لپ تاپم را گرفتم و باید پسش بدم که نه فارسی و نه هیچ برنامه ای رویش نصب نیست..
حال من خوب ست و حسابی خوش گذرانده ام این روزها را و جای خالی اینترنت و تکنولوژی هم هیچ احساس نشد! :دی