Monday, March 28, 2005

به مادرم گفتم: ديگر تمام شد

گفتم نمیرم!! بی خيالش.. ديروز حالم خوب نبود! امروز كه خوبم..


اصلاً برم؟! .. حالا كه نوبت گرفتم می رم، می گم ديروز حالم خوب نبود!! ..


ولش كن!


خب می رم! ضرر كه نداره..


بعد از بالا و پائین رفتن خيابونها و منصرف شدن های مداوم!! جای پارك پیدا كردم..


تازه فهمیدم خودم حالیم نبوده!! حالم خیلی وخیم تر از این حرفهاست.. اگه يه دكتر دیگه چنین نسخه ای برام می نوشت بهش شك می كردم! ولی مثل اینكه فقط خودم متوجه نیستم!! دارم از دست می رم..


احتمالاً بعدش هم به دلیل اینكه داروها كاربرد پیدا كنه با پایه ی همیشگی!! رفتم بستنی خوردم كه جفتمون امشب تب كنیم..

0 comments: