برای اولین بار بدون اینكه كسی بگه و اصرار كنه و كار به خواهش و حتی التماس و دعوا برسه دفترچه بيمه ام را برداشتم و تنها راهی مطب دكتر شدم..
دیروز میون تاریك روشن صبح از خواب پریدم. روی تخت نشستم و به پنجره خیره شدم كه باد سرد ازش به سمتم می اومد.. گلو درد و آغاز سرما خوردگی را حس كردم و دوباره دراز كشیدم و خوابیدم.. امروز با گلو درد شدیدتر و سرفه از خواب بیدار شدم. از بیرون كه برگشتم صدام دیگه گرفته بود، زانوهام درد می كرد و آبریزش بینی ام قطع نمی شد. ظهر تمام بدنم سست و كوفته بود.. در كمتر از يك روز و نیم داشتم از پا می افتادم و اگه همینجوری پیش بره سه شنبه با این دردی كه تمام بدنم را پر كرده نمی تونم تا آمل رانندگی كنم..
منشی مطب ازم خواست چند لحظه صبر كنم تا مریض بياد بيرون و بعد من برم.. پرسيد دیپلم گرفتی؟ گفتم آره، دانشجو هستم.. گفت چقدر پیر شدیم.. می خواستم بگم از وقتی يادمه شما همین شكلی بودید و تغييری نكردید.. ولی نگفتم! ..
مریض وفاداری هستم!! بعد از 21 سال باز پيش همون متخصص اطفالی كه از بدو تولدم زیر نظرش بودم می رم..
به مامان نگفتم دكتر گفته بهتره سه شنبه نری و خوب استراحت كنی! با اینكه اهمیتی نمی دم كه كلاسهام از شنبه شروع شده ولی سه شنبه می رم با اينكه حالم خيلی بده..
زهرا برای من تجلی آرامشه!! از مطب دكتر اومدم بیرون رفتم دنبالش و بعد از مدتها يك ساعتی با هم بودیم.. گفت تو یادآور تمام شادیهام هستی.. چرا شادیهات را انقدر محدود كردی؟!