Saturday, September 24, 2005

و با سر خورديم زمين

حتی مثل بچه های كلاس اولی كه تا اسم مدرسه به گوششون می خوره اشك توی چشماشون جمع می شه و دو دستی مادرشون را می چسبن، نمی تونم به جایی چنگ بزنم به امید پناهی و سرم را به علامت منفی تكون بدم و اشكهام صورتم را پر كنه به امید اینكه شاید بفهمه چی می گم و هلم نده به سوی دور دست نزدیكی كه شاید در نگاهم عذاب آوره..


اون موقعی كه شاید از نگاه بقیه منطقی بود و كسی متعجب نمی شد اشك نریختم، لج نكردم. سرم را با افتخار بالا گرفتم، كوله ام را انداختم پشتم، از مامانم جدا شدم و خندیدم به كوچولوهایی كه با اشك و آه پشت ميزهای مدرسه جا گرفتن..


و من با لبخندی به پهنای صورتم و با سری افراشته و نگاهی پر غرور پا به كلاس گذاشتم.. شاید فتح را لای كتابها و بزرگ شدن را در بدون كمك مادر كتاب خوندن.. و میون نمره های 20 معنی می كردم..

0 comments: