سوم دبیرستان را باید تمام کرده باشه.. بعضی روزها می بینمش و اکثراً در حال صحبت با موبایل و گاهی هم چند تا کتاب را می ذاره سر جاش.
میاد سمت ما معنی یه لغت انگلیسی را می پرسه (یادم نمیاد چی بود!!) و اضافه می کنه اگه نمی دونید هم مهم نیست.. فقط برای اینکه کم نیارم..
جوابش را با تردید می دم و دوباره برمی گرده. روی صندلی می شینه و صحبت هاش را با - احتمالا نامزدی که یکی دو هفته ی پیش به عقد هم در اومدن- که پشت خطه ادامه می ده.
همراهم می گه یاد بگیر.. ما بحث های فلسفی! و زیبا شناختی می کنیم.
می گم ولی ما حرفهای مهم تری داریم!! .. سلام و احوالپرسی! همین..
آنا دیروز sms داده "سلام. چطوری؟ چی کارا می کنی؟ من که بیش از حد بیکارم."
براش می نویسم " من شدیداً بیکارم!"
: ای کاش می دیدی اینورا رو.. خیلی این چند روز نظرم تو خیلی از مسائل عوض شده..
- فقط اونقدری عوض نشده باشه که تصمیم به موندگار شدن بگیری! من دهات بیا نیستم.
: می دونم.
هوس خوراک میگو کردم و پلو میگو.. خیلی وقته! و اینجا میگو نیست و کاری از دست مادرم برنمی آید.
آخرین بازی که شدیداً هوس غذاییم زده بود بالا و دلمه برگ می خواستم، دستی از آسمان آمد و بی خبر یک دل سیر دلمه ی برگ از آباده (شیراز) برایم رسید.. درست وقتی که انتظارش را نداشتم و فکرش را هم نمی کردم، کسی که اصلاً نمی دانست دلم دلمه می خواهد sms داد دلمه می خوری؟!
دلم یه مهمونی می خواد! نمی دونم چرا خبرا جدیداً به مرگ و میر و مراسم سوم و هفتم و کدام مسجد و فلانی هم مرد ختم می شه..
چرا هیچ کس زنگ نمی زنه و sms نمی ده تا به مجلس بزمی دعوتمون کنه؟!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: