Monday, February 14, 2005

18

كاش شب بود.. كاش تاریكی و خواب آلودگی به دادم می رسید. سرم را توی بالشم پنهان می كردم. پتو را می كشیدم روی سرم و صدای هق هقم را خفه می كردم..


كاش شب بود.. ساعتها فرصت داشتم كمك كنم تا بغض راه گلويم را نبندد و به اشكهايم اجازه می دادم سرازیر بشه..


اشكهایی كه بی اجازه سرازیر شده اند را پاك می كنم.. وجود خسته ام را سرپا نگه می دارم..اين كابوس مبهم كه حالا پر از تردید شده امانم نمی دهد.. و وجودم را پر از افكار مغشوش می كند..

0 comments: