Monday, January 23, 2006

فعلاً

نمی دونم چرا هنوز باورم نمی شه تمام شد! ولی انگار واقعاً اين ترم هم تمام شد و می شود اميدوار بود كه هيچ درسی را نمی افتم و همه پاس می شود شكر خدا!


از فردا يه 20 روزی می رویم استراحت و زنده گی! كتابهایی كه اين مدت فرصت نكردم بخونم را همرام می برم. دوستان هم كه اكثراً برگشتن و يا تا آخر هفته بر می گردن.


می دونم دلتون تنگ می شه برام!! ولی كامپيوترمان را نمی بریم و مهرواژ هم تعطيلات بسر می برد.


روز های خوبی داشته باشید..

Saturday, January 21, 2006

128

دلم برای شبهای امتحان تنگ می شه!


پ.ن: فقط يه شب ديگه مونده


پ. ن 2: من واقعاْ از حرف ديشبم پشيمونم!! حرفم را پس می گيرم!

Tuesday, January 17, 2006

من و سوسك و معارف

عصبانی ام!! عصبانی! .. چرا می خوام گير بدم؟ چرا؟! هه.. حداقل يه سؤال ديگه می پرسيدی كه حالم را خرابتر نكنه و به اين اطمينان نرسم كه بهتره سرم را بكوبم به ديوار!


ساعت سه و نيم صبح! تو حال و هوای خودت.. يكی تو سر خودت می زنی و يكی تو سره مشقات كه چرا تمام نمی شه؟ يهو در بزنن و خانم صاحبخونه را جلوی در رؤيت كنی و بگه چرا انقدر سر و صدا؟ فكر كردم سوسك ديديد و دارید بدو بدو می كنید!! و به اين فكر كنی چجوری حاضر شده اون هيكل را تكون بده و اينهمه پله را بياد پائين؟ تازه از رختخوابش بياد بيرون و از خوابش بزنه !! .. سوسك جيغ داره مگه؟  اصلاً وسط يه خروار كار جایی واسه جيغ زدن هم می مونه؟ گريه داره فقط..


امتحان معارف و به حرف بقيه گوش كردم و كتاب معارف2 را نخريدم! البته استاد هم گفته بود فقط از داخل جزوه ای كه گفته سؤال طرح می كنه. ساعت 11 صبح امتحان داشتم و ساعت 7 شروع كردم به خوندن و متعجبم چجوری يونس هفته ی پيش دو دور اين جزوه را خونده بود و باز می گفت خوب نخوندم!! يا من خيلی باهوشم يا اون خنگه!


آخرين جلسه طبق روال هر جلسه استاد عنوان مطلبی كه قراره جلسه ی بعد بگه را گفت. مثل اين كارتونا كه آخرش يه خلاصه از قسمت بعدش می دن كه شما فكر می كنيد چی پيش می ياد؟ قهرمان داستان حالا چكار می كنه؟! .. وقتی رسيدم به آخرين عنوانی كه چون جلسه ی بعدی در كار نبود توضيحی هم نداشت بهم الهام شد كه حتماً ازش سؤال می ياد و .. (ادامه ی داستان تا هفته ی آْينده!)


معلومه ديگه! استاد هم نامردی نكرد و از همون سؤال داد. روی ورقه خطاب به استاد محترم نوشتم آخه حواست كجاست؟ تو كه نگفته بودی. (نقل به مضمون!) سؤال آخر هم كه اصلاً معلوم نبود از كجا بود! تيترش را هم نگفته بود كه حداقل بدونيم چه خبره! ۲ تا سؤال هم تو جزوه کلاس ما نبود و بقيه ی کلاسها داشتن!!


بعد از امتحان جزوه بدست دنبال استاد كه جناب اين چه وضعشه آخه؟ اونم قيافه ی فيلسوفانه و محزونی گرفت و فرمود يه كاريش می كنم!


شايد تنوع وسط امتحانات بد نباشه! ولی مطمئنم باز شب شنبه و يكشنبه بايد با بدبختی مثل خر بشينم سره درس و مشقم. آخه نونت كم بود؟ آبت كم بود؟ وقت شوهر كردنت بود الان؟

Monday, January 16, 2006

delete

می نويسم و پاك می كنم.. اين هم چندمين نوشته ی امشب بود كه به صبح رسيد..


حرفها روی دلم مانده و هيچ نوشته ای نه آرامم می كند و نه راضی كه Delete نصيبش نگردد.

Sunday, January 15, 2006

125


سر انگشت اشاره دست راستم خراب شده! بايد عوضش كنم.

Thursday, January 12, 2006

S.O.S


دارم ركورد بطری تو نخوابيدن را می شكنم! فقط دردم اينه كه در قبال اينهمه وقتی كه سره هر كار می ذارم هر كدوم فقط "نيم نمره" نصيبم می كنه! دارم می سوزم و كار می كنم.. نتيجه ی تمام نخوابيدن ديشب فقط "يك نمره" بود.


به يك نيروی كمكی نياز دارم كه يكی، دو ساعت وقت بذاره و مطالبی كه با كمك دوستان جمع آوری شده را سر و سامان بده و يك نوشته ی درست درمون از توش دربياره تا شنبه صبح به استاد تحويل بدم. اين ديگه 4نمره داره و نمی تونم از خيرش بگذرم. اونم با وجود اينكه برای 15 نمره ی بقيه هنوز لای جزوه را باز نكردم و گذاشتم برای شنبه صبح كه قبل از رفتن سره جلسه، بخونم. فقط اميدوارم اين همه كار را كه بايد شنبه بعدازظهر تحويل بدم را برسم تمام كنم.


يك نمره بقيه سير هنر هم به حضور سره كلاس تعلق داره كه با وجود 3 جلسه غيبت به من تعلق نمی گيره!


فكر كن اينهمه وقت می ذاری برای كارگاه گرافيك تا يك كار كه فقط نيم نمره داره را تمام كنی اونوقت استاد گرامی برای حضور سره كلاس 2نمره اختصاص داده!


كی می شه اين روزها تمام شه خدايا؟

Wednesday, January 11, 2006

از همه جا


گفته بودم از كيك خبری نيست.. گفت می ره از دوستش جزوه بگيره. با كيك و شمع برگشت! گفت كبریت را جاگذاشتم!! می خواستم روشنش كنم بعد بيام تو.. گفتم مگه نگفتم كيك نمی خوام؟ گفت اگه 22 را فوت نكنی تمام نمی شه! و شمع ها را روشن كرد و گذاشت روی كيبرد و گفت يادت نره آرزو كنی. بعد فوتش كن..


دينا امروز برگشت. اين چند روز رفته بود خونه. لحظه شماری می كنم برای تمام شدن امتحانا و شروع زندگی! 20 روزی فرصت دارم نفس بكشم و زنده گی كنم.


از وقتی پسرعمه جان بابا شده گوشی تلفن دستشه و طبق خبرهای واصله از دينا هی زنگ می زنه به مامان! يه بار بچه اش شير كم می خوره. يه بار خس خس می كنه. يه بار شيرش را بالا آورده. يه بار گريه می كنه.. خلاصه شده سوژه ای واسه خودش! هفته ی ديگه موفق می شم اين شازده را ببينم كه اينهمه بابا و مامانش را گذاشته سره كار.


هديه ی مامان را دينا برام آورد. يه كلاه و شال خيلی خوشگل. شبيه همونی كه منا داشت و می دونستم مامان ديگه اين مدلی پيدا نكرده بود كه برای منم بخره. با تعجب از دينا پرسيدم مامان چجوری پيدا كرد؟ گفت ندارن كه! .. دينا جان هم فرمود كه همه ی مغازه ها را گشتن و شال گردنهاشون آب رفته بوده و چيز جالبی نبودن! مامان هم تصميم گرفت خودش ببافه! اونم بعد از سالها كه بافتنی نكرده بود. خلاصه شب تا دير وقت و صبح زود پا شده و چند روز كار و زندگی را ول كرده و هی بافته و شكافته! تا نتيجه اش شده اين.. و كلی هم انگشتاش درد گرفته.


كادوهه خيلی اساسی چسبيد بهم.. بسيار خوش خوشانم شد. هيچ وقت يه كلاه و شال گردن نمی تونست انقدر برام عزيز و دوست داشتنی بشه. مامان جونم مرسی!


از شادی جونم مرسی بسيار..

Tuesday, January 10, 2006

فسيل


"چادرتو بکش سرت! زشته جلو نامحرم "


پسرك فسقلی رو به خواهرش* گفت! البته چادر هم سره دختره بود.


خانه دل. سه شنبه ساعت 22:30 ( ساعت ۲۳:۵ داد). شبكه 3


هر پنج دقيقه هم تبليغ اين فيلم جذاب و زيبا و مهيج را از شبكه 3 می تونيد ببينيد.


* اصلاح می شه! پسرك فسقلی به مادرش!!! گفت. تازه بعدش آقاهه ی فيلم هم گفت چه پسر با غيرتی دارید!

Sunday, January 08, 2006

اشتباه كردم

باز زنگ زد به گوشی مينا شاكی و عصبانی كه اين چه بازیه امروز در آوردی؟ دوستات زنگ می زنن خونه، چی بهشون بگم؟ همه را نگران كردی. مامان سحر زنگ زد گفت هر وقت sms می فرستادم سریع جواب می داد. بابای سحر هم sms فرستاده برات. نگرانت بود. خاله مريم هم همينطور. حداقل بگو منم بدونم! چی شده؟ چرا و چرا و چرا..


اين تلفن، اينم گوشيم.. روشنه! مشكلت حل شد؟ خيالت راحته الان؟ ..


20 تا sms سرازير شدن. يكی يكی خوندم و تشكر كردم. ميهن فكر كرد sms اش ساعت 12 شب نرسيده و يا خواب بودم و دوباره فرستاده بود.. نگين نوشته بود چند بار زنگ زده، خونه هم زنگ زده و باز زنگ می زنه! تا جواب sms زهرا را دادم، زنگ زد. اونم از صبح چند بار زنگ زده بود. به مهسا زنگ زدم گفت دعا می كنه عاقل شم! و گفت شيمن عصبانيه!! با احتياط sms دادم و زنگ زد. گفت می دونی از كی تا حالا حواسم به تقويم هست كه يه وقت يادم نره؟ كلی به مامان سفارش كرده بودم كه يادآوری كنه..


سعيد فكر كرد قهر كردم! مهرنوش فكر كرد ناراحتم و دلخور..


تو ديگه چرا؟ منكه قبل از اينكه گوشيم را خاموش كنم sms فرستادم و گفتم 24 ساعت خاموشه! تو چرا گوشيتو خاموش كردی؟ حالا چجوری تو رو پيدا كنم از دلت در بيارم؟


تازه داره sms اونایی مياد كه از روشن كردن گوشيم نااميد شدن! و نمی دونم چه كسایی فقط زنگ زدن.


غلط كردم.. ببخشيد. قصد ناراحت كردن كسی را نداشتم. الان دارم گند ترین ساعتهای امروز را می گذرونم. تا وقتی گوشيم خاموش بود تو بی خبری بودم و اصلاً فكر نمی كردم كسی را رنجونده باشم.. به خدا قصدم توهين و بی ادبی و سركار گذاشتن و نگران كردن كسی نبود. ديگه تكرار نمی شه. ديگه ی ديگه عمراً اگه روز تولدم گوشيم را خاموش كنم. ببخشيد..


 


پ.ن 1: يكی بگه مگه دختر مريضی كاری كنی كه بعد مجبور شی هی عذرخواهی كنی و كلی شرمنده ی بقيه بشی؟! و همه به عقلت شك كنن!


پ.ن 2:  22 (سال) تمام شد


نقطه


سر خط (شروع 23)


كجا بار منفی داشت؟


پ. ن 3: نكته ای كه بسيار تعجب انگيزه، نبود خبری از فيروزه ست. بين دوستان هم تنها كسی بود كه می تونست پيدام كنه! شماره ی دينا و مينا را داره.. نگرانت شدم! زنده ای؟


پ.ن 4: آخيييييييش گوشيش روشن شد! تو چقدر خوبی. مرسی. بهترینی.. احوال "دنيا" خوب ست الان!

22

تمام شد


نقطه   سر ه خط