Wednesday, January 11, 2006

از همه جا


گفته بودم از كيك خبری نيست.. گفت می ره از دوستش جزوه بگيره. با كيك و شمع برگشت! گفت كبریت را جاگذاشتم!! می خواستم روشنش كنم بعد بيام تو.. گفتم مگه نگفتم كيك نمی خوام؟ گفت اگه 22 را فوت نكنی تمام نمی شه! و شمع ها را روشن كرد و گذاشت روی كيبرد و گفت يادت نره آرزو كنی. بعد فوتش كن..


دينا امروز برگشت. اين چند روز رفته بود خونه. لحظه شماری می كنم برای تمام شدن امتحانا و شروع زندگی! 20 روزی فرصت دارم نفس بكشم و زنده گی كنم.


از وقتی پسرعمه جان بابا شده گوشی تلفن دستشه و طبق خبرهای واصله از دينا هی زنگ می زنه به مامان! يه بار بچه اش شير كم می خوره. يه بار خس خس می كنه. يه بار شيرش را بالا آورده. يه بار گريه می كنه.. خلاصه شده سوژه ای واسه خودش! هفته ی ديگه موفق می شم اين شازده را ببينم كه اينهمه بابا و مامانش را گذاشته سره كار.


هديه ی مامان را دينا برام آورد. يه كلاه و شال خيلی خوشگل. شبيه همونی كه منا داشت و می دونستم مامان ديگه اين مدلی پيدا نكرده بود كه برای منم بخره. با تعجب از دينا پرسيدم مامان چجوری پيدا كرد؟ گفت ندارن كه! .. دينا جان هم فرمود كه همه ی مغازه ها را گشتن و شال گردنهاشون آب رفته بوده و چيز جالبی نبودن! مامان هم تصميم گرفت خودش ببافه! اونم بعد از سالها كه بافتنی نكرده بود. خلاصه شب تا دير وقت و صبح زود پا شده و چند روز كار و زندگی را ول كرده و هی بافته و شكافته! تا نتيجه اش شده اين.. و كلی هم انگشتاش درد گرفته.


كادوهه خيلی اساسی چسبيد بهم.. بسيار خوش خوشانم شد. هيچ وقت يه كلاه و شال گردن نمی تونست انقدر برام عزيز و دوست داشتنی بشه. مامان جونم مرسی!


از شادی جونم مرسی بسيار..

0 comments: