Monday, July 31, 2006

محصول مشترک

هفته ی پیش داشتم کتابهای کتابخونه ی مامان خاله شهرزاد را نگاه می کردم . خاله جان گفت هر کدوم را دوست داری بخونی، همراهت ببر.. چشمم خورد به برفهای کلیمانجارو نوشته ی ارنست همینگوی و با وجود اسم آشناش تا حالا کتابی از همینگوی نخونده بودم.. وداع با اسلحه و برفهای کلیمانجارو را آوردم خونه تا بخونم..
روی جلد بالای صفحه نوشته "برفهای کلیمانجارو"، یه تصویر از آقایی که احتمالاً باید نویسنده کتاب باشه صفحه را پر کرده و پائین صفحه هم نوشته "ارنست همینگوی"
اولین صفحه ی کتاب هم همین ها را نوشته به انضمام اسم مترجم "جواد شمس"
انتشارات پژواک- فروردین 1352
تا اینجا که مشکلی نداشت.. شروع کردم به خوندن کتاب و در حالیکه فکر می کردم بیشتر از 200 صفحه باید باشه در صفحه ی 59 به اتمام رسید! فکر کردم شاید چند داستان از همینگوی باشه ولی داستان بعدی با عنوان "زندگی دوباره" نوشته "ژان ژیونو" و با ترجمه ی ابوالفصل خدابخش بود و در کمال تعجب از یه انتشاراتی دیگه..
انتشارات توپ - چاپ اول . مرداد ماه 1352 - 228 صفحه
و پشت جلد کتاب نوشته انتشارات آبان

Saturday, July 29, 2006

پ.ن شاید

نوشته بودم من برداشت های شخصی خودم را نوشتم! نگفتم حرف و نظر من قطعاً درسته و همه هم همین نظر را باید داشته باشن. از نظر خودم درسته و برای کسی نسخه نمی پیچم هیچ وقت..
مگه نه اینکه وبلاگ ها به نوعی جاییه برای تبادل افکار، آرا و نظرات؟! کسی نمی تونه منو برای عقایدم شماتت کنه و یا اظهار تأسف! عقیده ی هر کس قابل احترامه، حتی مخالف..
تا جایی که شنیدم می گن قرآن، رساله و چیزهایی از این دست طوری نوشته شده که برای همه قابل فهم باشه، حتی برای کسی مثل من که به قول بعضی ها شناخت نداره. من از اونچه خوندم به تناسب هوش و دانشم اینجور برداشت کردم.. یا ایراد از منه یا اونی که می دونه کتابی که نوشته هر کسی از هر قشر و سطح سوادی امکان داره بخونه.
و نمی دونم چه برداشت دیگه ای غیر از این می شه از مسأله 2419 و 2420 داشت؟

من باور دارم که اگه به چیزی اعتقاد دارم باید اول توی زندگی خودم وجود داشته باشه.. مثلاً منکه نماز نمی خونم نمی تونم به کسی بگم چرا نماز نمی خونی؟ یا باید روزه بگیری یا کاری را که انجام می دم را بگم نباید کنی!
نمی تونم بگم دروغ بده در حالیکه خودم دروغ بگم. دروغ نمی گم چون نمی خوام دروغ بشنوم. اگه چیزی را فکر می کنم اشتباست پس اون اشتباه را نباید تکرار کنم.
من به حقوق برابر و تلاش برای احقاق حقوق زن اعتقاد دارم ولی نه فمنیستم نه جزء هیچ تشکل و گروهی.. من دارم برای زندگی خودم تلاش می کنم. وقتی نتونم حقوق خودم را بدست بیارم چجوری می تونم به کس دیگه ای کمک کنم؟ بعد همه ی حرفهام می شه یه مشت شعار توخالی که وقتی به زندگیم نگاه کنی می بینی که وجود نداره و فقط حرفه..
به قول استادمون (زن هم نیست) که می گفت وقتی می تونی ضمن عقد شرایطت را بگی و ذکر کنی پس اینکارو کن. یا طرفت قبول می کنه یا نمی کنه.. اگه قبول نکرد و تو از خواسته هات گذشتی و زندگیت را شروع کردی، پس فردا حق گله کردن نداری. وقتی قدرت نه گفتن داشتی و می تونستی زیر بار نری، اینکارو نکردی.. وقتی شرایطت و عقایدت را از اول قبول نمی کنه چرا باید بمونی؟

من قدرت نه گفتن دارم و زیر بار زور نمی رم هیچ وقت.. حرفهای زیر هم با دوستی بود که نمی دونستم چرا از چیزی که بهش اعتقادی نداره دفاع می کنه! که حالا می دونم، اون موقع هم حدس می زدم و سر لجبازی و عصبانیت بوده بیشتر!
و هنوز هم از حرفهام پشیمون نیستم و اونی که پشیمونه یکی دیگه است..

اطلاع از احکام دین و قانون و چیزهایی که داره دور و اطرافمون به این اسم اجرا می شه به نظر من تأسف برانگیز نیست.. حداقل خیلی وقتها نمی تونن سرت کلاه بذارن و چیزی را که دوست دارن بهت قالب کنن! بیشتر مشکلات هم از بی اطلاعی از قانون به وجود میاد و گره های بیشتری اضافه می شه..
مثل رانندگی می مونه وقتی که از قوانینش بی اطلاعی.. تصادف می کنی بدونه اینکه بدونی طبق قوانین مقصری یا نه؟ و شخص خاطی طوری وانمود می کنه که انگار تو مقصری (نمونه اش را دیدم مخصوصاً اگه زن باشی، چند تا داد هم سرت می کشن که این چه طرز رانندگی کردنه؟ و سعی می کنن حسابی بترسوننت) و تو هم باورت می شه در حالیکه باید غرامت بگیری نه اینکه بدی.. و این بی اطلاعی کلی ضرر بهت وارد می کنه!
خوندن و اطلاع داشتن از هر چیزی نشان از قبول کردن و قبول داشتنش نیست.

Friday, July 28, 2006

می گه می دونستی اگه مردی بدونه که توان پرداخت مهریه زنش را نداره، اون زن براش حرامه؟!
می گم پس اکثر زنها حرامن به شوهراشون!! .. اگه چنین چیزی وجود داشته باشه چرا اینهمه به خودشون داشتن زحمت می دادن که تو مجلس قانون وضع کنن برای تعیین سقف مهریه، اونم تو جامعه ای که سر و ته همه چیز را با یه فتوا هم می یارن؟ فقط کافی بود که بگن مهریه باید در حد توان پرداخت داماد بشه، هیچ عاقدی هم با مهریه ی بالا و نجومی خطبه ی عقد را نمی خوند..

رفتم سر وقت رساله و لابلای قوانین و مسأله هاش رسیدم به این..
(مسأله 2453) اگر مرد مهر زن را در عقد معین کند و قصدش این باشد که آنرا ندهد، عقد صحیح است ولی مهر را باید بدهد.*

دقیقاً همون چیزی که الان هست! مثلاً با وجودیکه می دونن هزار تا سکه هم داماد نمی تونه بده ولی مهر را ده هزار تا می گیرن و طبق قانون هر وقت خانوم اراده کنه باید پرداخت بشه و حرفی از حلال و حرام نیست.
می گه حرف امام صادق را با برداشت یه آخوند یکی می دونی؟
می گم از کجا معلوم این حرف تحریف شده نباشه؟! فعلا هم که حرف رساله داره اجرا می شه.. فقط گفتم که بدونی خمینی چی گفته. حرف امام صادق را هم نگه دار موقع حساب کتاب و معامله!! تحویل زنت بده که یه وقت ضرر نکنی!
..
..
می گه پس رساله را هم قبول داری؟
: برای محض اطلاع لازمه!
- پس می دونی که تو رساله نوشته باید از شوهرت تمکین کنی؟
: تو زندگی من کسی حاکمیت نمی کنه!
- خیلی خوش خیالی کوچولو
: تو رساله نوشته فاحشه شرعی و قانونی باشید! سکس در مقابل نفقه، آب و غذا ! **
- یعنی الان..
: من دارم درباره ی خودم و زندگیم حرف می زنم نه زن دیگه ای.. هر کس اختیاره زندگی خودش را داره، به من مربوط نیست!
- خیلی نفهمی
- نمی خوامت.. میتونی بری
: ممنون که اجازه دادی!
- دیگه نه sms و نه زنگ.. خداحافظ

: پشیمون نیستم از حرفام.
- پشیمون می شی بعداً !


پ.ن: من قصد توهین به کسی را ندارم. این فقط برداشته شخص منه از چیزایی که خوندم. به نظر من وقتی می گیم زندگی مشترک باید مشترک باشه. سهم برابر وجود داشته باشه. نه یکی در خدمت و اختیار دیگری. به نیازها و خواسته های زن هم اهمیت داده بشه همراه با احترام متقابل!
به مهریه هم اعتقادی ندارم، فقط ار چونه زدن سر تعداد سکه ها متنفرم! انگار دارن خرید و فروش می کنن!

حرفهام تمام نشده..



* رساله امام خمینی – دفتر انتشارات اسلامی – صفحه ی 292

** مسأله (2419) زنی که عقد دائمی شده نباید بدون اجازه شوهر از خانه بیرون رود و باید خود را برای هر لذتی که او می خواهد تسلیم نماید و بدون عذر شرعی از نزدیکی کردن او جلوگیری نکند و اگر در اینها از شوهر خود اطاعت کند، تهیه غذا و لباس و منزل او و لوازم دیگری که در کتب ذکر شده بر شوهر واجب است و اگر تهیه نکند چه توانایی داشته باشد یا نداشته باشد مدیون زن است.
مسأله (2420) اگر زن در کارهایی که در مسأله پیش گفته شد اطاعت شوهر را نکند گناهکار است و حق غذا و لباس و منزل و همخوابی ندارد ولی مهر او از بین نمی رود.

Wednesday, July 26, 2006

جدیداً هر جا که باید پسورد بذارم و یا پسوردی را عوض کنم یه حسی هست که می گه نکنه فراموشش کنم!

من آدم بدقولی نیستم - فقط یه ذره فراموشکارم -. حالا که بعد از چند سال (کی بهت قول داده بودم؟) می خوام این تابلوی کذایی که حتی بوم هم براش خریده بودم- و الان دیگه نیازی بهش ندارم - را شروع کنم و اگر خدا بخواهد به اتمام هم برسانم هیچ وسیله ای ندارم! نه گواش، نه آبرنگ و نه مدادرنگی هام.. همه را جا گذاشته ام!
البته مدادرنگی هم به کارم نمیاد الان!

مثل اینکه دارم به آخرین روزهای کاریم (!!) نزدیک می شم!

Monday, July 24, 2006

نه آسمان را می خواهم
نه زمین را
و نه تو را

Sunday, July 23, 2006

سوم دبیرستان را باید تمام کرده باشه.. بعضی روزها می بینمش و اکثراً در حال صحبت با موبایل و گاهی هم چند تا کتاب را می ذاره سر جاش.
میاد سمت ما معنی یه لغت انگلیسی را می پرسه (یادم نمیاد چی بود!!) و اضافه می کنه اگه نمی دونید هم مهم نیست.. فقط برای اینکه کم نیارم..
جوابش را با تردید می دم و دوباره برمی گرده. روی صندلی می شینه و صحبت هاش را با - احتمالا نامزدی که یکی دو هفته ی پیش به عقد هم در اومدن- که پشت خطه ادامه می ده.
همراهم می گه یاد بگیر.. ما بحث های فلسفی! و زیبا شناختی می کنیم.
می گم ولی ما حرفهای مهم تری داریم!! .. سلام و احوالپرسی! همین..

آنا دیروز sms داده "سلام. چطوری؟ چی کارا می کنی؟ من که بیش از حد بیکارم."
براش می نویسم " من شدیداً بیکارم!"

: ای کاش می دیدی اینورا رو.. خیلی این چند روز نظرم تو خیلی از مسائل عوض شده..
- فقط اونقدری عوض نشده باشه که تصمیم به موندگار شدن بگیری! من دهات بیا نیستم.
: می دونم.

هوس خوراک میگو کردم و پلو میگو.. خیلی وقته! و اینجا میگو نیست و کاری از دست مادرم برنمی آید.
آخرین بازی که شدیداً هوس غذاییم زده بود بالا و دلمه برگ می خواستم، دستی از آسمان آمد و بی خبر یک دل سیر دلمه ی برگ از آباده (شیراز) برایم رسید.. درست وقتی که انتظارش را نداشتم و فکرش را هم نمی کردم، کسی که اصلاً نمی دانست دلم دلمه می خواهد sms داد دلمه می خوری؟!

دلم یه مهمونی می خواد! نمی دونم چرا خبرا جدیداً به مرگ و میر و مراسم سوم و هفتم و کدام مسجد و فلانی هم مرد ختم می شه..
چرا هیچ کس زنگ نمی زنه و sms نمی ده تا به مجلس بزمی دعوتمون کنه؟!

Thursday, July 20, 2006

بعدازظهر خوبی بود و واقعاً خوش گذشت..
طولانی ترین زمانی بود که همدیگرو ندیده بودیم. از فروردین پارسال تا حالا.. البته به استثنای شکوفه که چند باری دیده بودمش.
موفق شدم حدود یک ماه مونده به تولد میهن و شبنم کادوی تولد پارسالشون را بدم!! و کادوی تولد سال گذشته ی خودم را بگیرم!! D:
تا امروز همدیگرو ندیدیم چون همیشه یکی نبود و امروز هم باز جای شادی خالی بود. ولی مکان همون مکان همیشگی و لحظاتی پر از شادی و خنده..
حس می کنم به این همه خنده و انرژی نیاز داشتم. فقط امیدوارم نشه باز تا سال بعد..

Tuesday, July 18, 2006

به نام حجاب

احمد روزبهانی، مدیر کل مرکز مبارزه با مفاسد اجتماعی نیروی انتظامی:
گشت های ارشاد در سطح کشور به افراد بدحجاب تذکر می دهند، اما قطعاً با زنان خیابانی برخورد خواهند کرد. اجتماع از ما توقع دارد با زنان خیابانی برخورد کنیم و از آنجا که زنان خیابانی پلاک شناسایی ندارند، از روی پوشش و آرایش خاصشان شناسایی می شوند. وی افزود: اگر افرادی آگاهانه یا ناآگاهانه لباس نامناسب به تن کرده باشند، شناسایی خیابانی یا غیر خیابانی بودن وی چگونه باید توسط ناجا صورت گیرد؟
روزنامه "آفتاب یزد" - سه شنبه 27 تیر

به منظور کمک هر چه بیشتر به ناجا و نیروهای جان بر کف مبارزه با مفاسد اجتماعی لطفاً در انتخاب لباس خود دقت کنید!

بابایمان هر روز کلی سفارش و توصیه می کند و هشدار می دهد مبادا پایمان به زندان باز شود! ما هم از ترس رفتیم یه مانتوی بلند، بالای زانو خریدیم که کسی بهمون گیر نده! ولی در حد امکان از پیاده روی و تردد از مقابل کلانتری، دادسرا، ماشین های نیروی انتظامی و .. خودداری می نماییم! از قدیم گفته اند پیشگیری بهتر از درمان است!

دختر توی مانتو فروشی با نگاهی نگران از من و شیما و خانم فروشنده هی نظر می پرسید.. اینکه بلنده، نه؟ به بدنم که نمی چسبه؟ یه وقت نگیرن منو؟! اینو بخرم که بهم گیر نمی دن؟! .. من می ترسم اگه یهو جلوم را تو خیابون بگیرنا!! .. می خواستم بهش بگم تو که انقدر می ترسی یه مانتوی مشکی گشاد و بلند به جای این مانتوی سفید بخر که خیال خودت و ما را هم راحت کنی!!

تو ساندویچی کنار دانشگاه نشسته بودیم. خسته و گرسنه.. برای اینکه به صاحب مغازه که از هم کلاسیهامون بود یه وقت گیر ندن پشت هیچ میزی دختر و پسری با هم نمی نشستن! .. اینبار هم پشت تمام میزها دخترا بودن و بهنام و سیاوش پشت پیشخوان داشتن سفارش ها را آماده می کردن.
یه مرد با کیف سامسونت و بی سیم وارد مغازه شد و از بهنام جواز خواست. یهو برگشت و چشمش به مینا افتاد که داشت حرف می زد و اصلاً حواسش به آقای بی سیم به دست نبود و مقنعه اش کمی عقب رفته بود. مرد صداش را بلند کرد و گفت خانم این چه وضعیه؟ .. همه شوکه شدن. سکوت برقرار شد.. بی سیمش را بلند کرد و به یکی از اون ور خط گفت اینجا یه عالمه دختر با 2 تا پسر هستند!! می خواستم بپرسم اگه این 2 تا پسر نباشن، پس کی سفارش غذا را بگیره و کی ساندویج ها را حاضر کنه؟!
دوباره برگشت به سمت مینا ازش اسم و مشخصات و کارت دانشجوییش را خواست و گفت باید همرامون بیای! تو داری اشاعه فحشا می کنی!! ولی مرد حتی کارت شناسایی همراه نداشت.. و همه تو ذهنمون گیر کرده بودیم سر فحشایی که اشاعه می دادیم!! اونم با چند نخ مویی که از مقنعه بیرون مانده بود..
اون روز بالاخره تقریباً به خیر گذشت با اینکه با تعطیلی موقت مغازه و بی نهار موندن چند روزه همراه بود ولی همه یادمون بود صبح وقتی مینا وارد کلاس شد دختر و پسر، همه بدون استثنا بهش گفتیم مینا خیلی خوشگل شدی امروز و چقدر رنگ مو و آرایشت بهت می یاد..
من خالی ام.. خالی

Friday, July 14, 2006

- خوبی؟
نه
- چرا؟
یه جوش کوچولو زده رو پیشونیم.. تمام پیشونیم درد می کنه!
- همین؟
آره! فعلاً همین.
- خدا را شکر که این مشکلته
چند تا مشکل دیگه هم دارم!
- بگو
رو لب بالاییم یه تب خال گنده زده.. اذیت می کنه! .. بعدازظهر باید برم مجلس ختم .. فردا شش صبح باید بیدار شم..
فعلاً چیز دیگه ای یادم نمیاد!!
- باید بیای ببینی مردم چقدر بدبختن
- وحشتناکه اینجا
- کسی نون برای خوردن نداره..

Thursday, July 13, 2006

همین نزدیکی

واقعاً تنبلیم می یاد از سر جام بلند شم و برم بیرون.. روزها هم با سرعت داره می گذره. تمام این ساعتها بیشترش بین رفت و آمد گذشته.. دیشب فقط خودم را به رختخواب رسوندم و راحت تا صبح خوابیدم و این بهترین قسمت 24 ساعت گذشته بود شاید..

نمی دونم این هفته چرا انقدر آمار مرگ و میر تو این شهر رفته بالا.. نزدیک ترینش هم فوت پدر سحر نازنین بود. در این مواقع اصلاً نمی دونم چی باید بگم و یا چه کار باید کرد. خیلی سخته ناراحتی دوست عزیز و نزدیکت.

دیروز به فیروزه می گم فکر کنم برم تو یه آژانس کار کنم منفعتش بیشتره!! می گه فکر خوبیه!
خوش به حال باباجان که همه چی را به دنیا حواله می کنه..
حالا این بردن و آوردن منا برای کلاس هاش و گاه گداری کارای مامان و حتی رفتن تا رشت که مینا کارت ورود به جلسه اش را بگیره، خوبه.. ولی اسفناک ترینش ساعت 6 صبح بیدار شدنه!! چرا این مسئولین شعور ندارن که کنکور کل استان را فقط تو مرکز استان برگزار می کنن؟ فکر من بیچاره را نمی کنن که فردا کله ی سحر باید بیدار شم مینا را ببرم!
فکر کنم شنبه صبح هم باید برویم آمل برای کارای دانشگاه مینا..

این هست تابستان ما!! و من اصلاً غر نمی زنم.

Tuesday, July 11, 2006

با خودم

دختر جون درست نیست وقتی خودت تو گیجی و سردرگمی دست و پا می زنی انتظار داشته باشی یکی دیگه کمکت کنه.. با یه حرفی، با یه کلمه ای آرومت کنه.
بعد که فقط یه بوس از فرسنگ ها دورتر برات می فرسته! لج کنی که نمی خوام!!
خب اون چه کار کنه برات؟ یا بی خیالش شو و بهش فکر نکن یا اینکه درست فکر کن ببین چرا دلت باید پیچ بخوره و شور بزنه و شاید هم بترسه.. و چیزهایی که نگرانت می کنه را برطرف کن!
یه جمله نگو که اول و وسط و آخرش با "نمی دونم" باشه و جواب هر سؤالی در "نمی دونم" خلاصه بشه.
اصلاً چرا باید یهو بی خبر نگران بشی و دل پیچه بگیری که حالا بخوای با یکی دیگه هم قسمتش کنی؟!
دختر خوب آرامشت را حفظ کن.. هیچ چیزی برای نگرانی وجود نداره! همه چیز مرتبه.. مطمئن باش دنیا!

Monday, July 10, 2006

من ناراحتم!
اگه تو خیابون کوبیده بودم به یه ماشین دیگه انقدر ناراحت نمی شدم که الان چند تا خط انداختم رو در ماشین اونم وقتی که خورده به در پارکینگ!! مسلماً اگه تصادف می کردم بابا دعوام نمی کرد که حالا خجالت می کشم بگم زدم به در خونه!
حالا فردا با چه رویی باز در کمال پررویی به بابا بگم 9ماه ماشین دست توئه این 2 و نیم تابستون مال منه؟!
اصلاً تقصیر منه مگه؟ خودش خورد به در !!

Sunday, July 09, 2006

روز و روزگار من

خوبم!!
این روزا آخر شب جز خستگی و نیاز مبرم به خواب چیزی برام باقی نمی مونه.. حتی حوصله ی نوشتن! حرفها می مونه تا وقتی که دیگه زمانش می گذره، فراموش می شه و یا کهنه شده.
صبح که با بیدار باش و غرغرهای مامان شروع می شه و چشمهایی که به زور باز می شه و تا شب مجالی برای استراحت پیدا نمی کنه..
لابلای کلاسهای منا و بردن و آوردن ها، بردن مادربزرگ به بیرون که مامان می گه تو خونه حوصله اش سر می ره و فکر می کنم حق داره! مخصوصاً که مامانی می گه خیلی شلوغیم!! صدای تلویزیون هم بیشتر از صدای ما! فعلاً که یک روز در میون نوبت مامانی می شه ظاهرن!
به همه ی دوستام هم گفتم هر وقت اومدم حتماً باهاتون تماس می گیرم!! و آروم آورم دارم اعلام موجودیت می کنم و روزهایی که با فیروزه و دیدن سحر و مهسا و گاه گداری در کانون پرورشی سپری می شه.

دیروز که با خستگی مفرط و سردرد رسیدم خونه می خواستم از سفر چند ساعتم به تهران بنویسم که باز خستگی مجالی نداد با اینکه بعضیا نذاشتن بخوابم!!
فقط اینو بگم که تهران جهنمی بیش نبود!! داشتم از شدت گرما از دست می رفتم.. اونم در حالیکه تمام هفته ی گذشته اینجا بارونی و خنک و هوا عالی بود. سمیرا تو این گرما موندی تهران که چی؟

Tuesday, July 04, 2006

من اومدم خونه!

بعد از روزهای گرم و رطوبت و کلافگی.. حالا بارون و هوای خنک!
و چه هوای دلپذیری ست در میان تابستان!

تو کمتر از یک ساعت همه ی وسایلی که باید می آوردم خونه را جمع کردم و هنوز نمی دونم چقدر وقت لازمه تا لباسها و کتابهام را بذارم سره جاش.. فعلاً که وقت نکردم!

هوار جا باید برم.. دوستام را ببینم و کلی تلفن بزنم.. تابستانی که بابایتان برایتان بخواهد برنامه ریزی کند نتیجه اش می شود اندکی گیجی که تا اطلاع ثانوی نخواهی دانست چه کاره ای و برنامه چیه و کجایی؟! فقط امیدوارم تا هفته ی دیگه از این گیجی در بیام!

مینا تلویزیون را روشن می کنه و می ره تو اتاقش!! می گه حال ندارم اینجا بشینم.. صداش را می شنوم.
تازه بازی شروع شده.. چند دقیقه بیشتر نگذشته و منا می گه آلمان ببره دیگه!! حوصله ندارم ببینم! تمامش کنید!!
اینم مدل جدید فوتبال دیدنه لابد!!

امروز روز خوبی بود.. خیلی خوب..

راستی پ.ن: سلیقه ات خوش بوئه ها سمیرایی.. هم نشینی با من اثرش را گذاشته!! :D حالا شاید دادم یه خط با مدادرنگی هایی که امروز هدیه گرفتم بکشی!

Monday, July 03, 2006

دو تا ژوژمان.. دو روز حالگیری.. دو روز بد.. دو روز با بغض برگشتن خونه.. روزهای خستگی و بی خوابی.. دو روز با استرس و فشارهای عصبی.. روزهای پر از حرص و جوش و نگرانی..
همه وهمه .. تمام شد

شنبه .. 8 صبح تا 5 بعدارظهر.. کارا آماده، روی دیوار چسبیده.. بیشتر از 24 ساعته نخوابیدی.. استاد به جای نمره دادن یکی را دعوت کرده برای سخنرانی.. یهو هم تصمیم می گیرن بعدازظهر ورک شاپ برگزار کنن!! .. داری از پا می افتی ولی همچنان منتظر می مونی و بازم منتظر می مونی..
برخورد بد استاد.. آخرش هم برو فردا بیا..
با اینکه امروز از نمره ی 19 متعجب شدم خصوصاً همه برام آرزوی موفقیت کرده بودن! چون در طول ترم چند بار جلوی دهنم را نگرفته بودم و فرموده های غلط استاد را تصیح کردم!!
شنیده ها هم حاکی بر اینه که استاد برای دلجویی!! و جبران برخورد دیروزش 19 داده..

یکشنبه .. انگار کار استاد بر عکسه.. به کارای افتضاح نمره ی 16 و 17 داد.. به کارای تقریباً خوب و قابل قبول 14، 15 !!! نمره ی کامل سه تا پوستر اصلاحی را گرفتم ولی به پوستر آخری که رسید.. می گه دنیا من ازت انتظار خیلی بیشتری داشتم! و 3 از 8 می ده و یه 15 که شاید بعداً بشه 16!!
در حالیکه از خیلی از کارا بهتر بود.. و به گفته ی استاد اگه یکی دیگه این کار را می آورد حتماً نمره ی بیشتری می گرفت.
یه 15 برای اینکه یادم باشه بهتر از این می تونم کار کنم.. ولی فکر نمی کنه من و کسایی دیگه که به قول استاد ازمون انتظار بیشتری می ره و سطح کارامون بالاتره با این نمره ها از یه درس 4 واحدی معدلمون از کسایی که به قول خودش یه نمره ای داده برای از سر باز کردنشون کمتر می شه..

بالاخره هرچی بود تمام شد.. تمام شد..


پ.ن با تبریکات ویژه: تولد هم ولایتی نازنینمان، ستیغ خانوم جون اینا مبارک باشه بسیار..