Thursday, August 31, 2006

خوب و دوست داشتنی

لذت خوردن یک کیک خونگی خوشمزه دستپخت دوست، لابلای حرفها و خنده ها..
پیاده روی طولانی و زیر پا گذاشتن شهر.. سر بالایی ها و سر پایینی ها و مرور سالهای لذت بخش دوستی، لابلای میز و نیمکت ها، شیطنت ها، بازیگوشی ها و خنده ها و خنده ها..
به قول زهرا در نوجوانی به یاد دوران کودکی کلی پیاده روی کردیم و اصلاً نفهمیدم چطور 2 ساعت گذشت و دوباره برگشته بودیم سر جای اولمون و نقطه ی شروع..
آخرین خبر هم عروس شدن پریسا بود. عروس خانوم خجالتی تازه یه sms برام فرستاده بود و به قول خودش روش نمی شد زنگ بزنه و یا به دوستای نزدیکش خبر بده!
به زهرا داشتم می گفتم اتفاقاً تازگیها در مورد دخترخاله بودنمون نوشته بودم و ... قیافه ی زهرا دیدنی شده بود! بعد از 9- 8 سال یه لحظه هم فکر نکرده بود همش سره کاری بودی..
و کلی خندیدم!
محض راحت شدن کار پریسا، به دوستای مشترکمون که شمارشون تو فون بوکم بود sms فرستادم که تبریکاتشون را برای پریسا بفرستن!

Wednesday, August 30, 2006

اصول دین

اولین سؤالی که همان جلسه ی اول ازمان پرسید سؤال ساده و خنده داری بود! از مهد کودک یادمان داده بودند اصول دین بُود 5 .. دانستنش بُود گنج!
گفت نه! برایمان توضیح داد اصول دین 3 تاست، اصول مذهب 2 تا! اصول دین و مذهب 5 تا .
سال دوم باز اولین جلسه و همین سؤال تکراری.. تازه واردان سر 5تا بودن اصول دین شک نداشتند.
یادم نیست سال سوم باز این سؤال را پرسید یا نه.. پیش دانشگاهی هم مدرسه ام عوض شد و نفهمیدم باز در اولین جلسه اولین سؤال همین بود یا نه؟!

پرسید آقای فلانی که یادت هست؟! یادم بود! دو، سه هفته پیش که مرد مأمور کنار ساحل مابین حرفها و غرغر های زیر لبش گفت اصول دین 5 تاست! وقتی رفت مهسا گفت 3 تاست! و هر دو خندیدیم و یادی کردیم از کلاس و مدرسه..
گفت جمعه فوت کرد..

پ.ن: در مورد اصول و فروع دین و مذهب و دنیا و آخرت و ... بحثی را آغاز نکردم.
یادی کردم از معلمی که خبر مرگش را دیروز شنیدم و با وجود اینکه چند سالی هست که ندیدیمش ولی فراموش نشده.
خدا رحمتش کنه و روحش شاد..

Sunday, August 27, 2006

- من دیونتم

تو از اولش هم دیوونه بودی.. تقصیر من ننداز!

Saturday, August 26, 2006

1. من نه عصبانی ام، نه دلخور، نه شاکی.. اینو نوشتم که رو دلم نمونه احیاناً !! همین..

2. کاربرد sms:
سبزی خرد می شود
(پیاز، گردو، سیر، ...)
ضمناً کلیه خدمات آشپزی پذیرفته می شود! ((هاشمپور))

3. دیگه به فکر افتادم یه آگهی مفقودی بدم به روزنامه ای، جایی!
کسی یه ماهی دودی ندیده؟!

4. مثل اینکه خانوم حنا حسابی سرگرم بچه داریه. خبری ازش نیست. امیدوارم شاد و سلامت باشه.

5. گیلانیان

و آخرش هم اینکه..
آهای.. چرا دلت تنگ نمی شه برام؟! - با شما نیستم! -

Thursday, August 24, 2006

فعلاً همین!

نه ارزشی داره برام و نه فرقی می کنه..
ولی دوست ندارم تو نوشته هام را بخونی!

Wednesday, August 23, 2006

فوتبال به سبک کشتی

شب که خونه اومد روی گونه اش زخم شده بود و ورم کرده بود و دستش هم زخمی بود.. مامان می گه رفتی فوتبال یا کشتی؟

دینا با حوصله لباس ورزشی های بابا را تا می زنه و می ذاره تو ساک! صدای گوشی بابا که در میاد پا میشه و sms ای که براش رسیده را می خونه..
"به یاری و همت بچه ها و ائمه اطهار و دعای 70 میلیون ایرانی و عظمت شما امروز پیروزی مقابل شهرداری را جشن می گیریم! "

صداش در نمی یاد.. مامان به شوخی می گه نکنه اینبار زدن تو حنجره ات؟ بابا می گه نامرد چنان زد که چند لحظه بیهوش و گیج بودم..


پ.ن 1: بعد از دو روز هنوز صدای بابایمان در نمی آید.

پ.ن 2: بعد از 2 روز بالاخره بابایمان رضایت داد بره دکتر! آقای دکتر هم فرمودند 24 ساعت اول مطلقاً نباید حرف می زد و استراحت مطلق.. چون احتمال خفگی وجود داشته. تا اطلاع ثانوی هم نباید حرف بزنه! هی به بابامون گفتیم حرف نزن! گفت چه توقعاتی دارید، مگه می شه؟
دو سال پیش که دماغش برای بار سوم - 2بار قبلش تو فوتبال شکسته بود - تو تصادف شکست و کار به جراحی کشید، من و مامانم مردیم و زنده شدیم تا این آقا را راضی به استراحت کنیم. یکی دو هفته بعد هم باز رفت فوتبال!
چند سال پیش که کتفش تو فوتبال در رفت با همون کتف بسته باز رفت فوتبال!
خدا این بار را به خیر کنه..

Monday, August 21, 2006

این روزها همش مهمون داشتیم و همچنان خواهیم داشت.. وقت کم میارم و نمی تونم تمرکز کنم برای نوشتن.. چند خط می نویسم و نمی تونم ادامه بدم.. می خواستم تو یه پست دیگه سر و ته داستان را هم بیارم و تمامش کنم، نتونستم..
آخر نوشته ی من هیچ اتفاق خاصی نمی افته! چون خودم هم آخرش را نمی دونم و هنوز ادامه داره.. نمی دونم بقیه اش را کی می تونم بنویسم.
فکرم گیجه..

Saturday, August 19, 2006

1-2

میم تازه از سفر برگشته.. یک روز خونشون بوده. می گه براش خیلی نگرانم!! تو گوشیش پر عکس های اونه، عکس دسکتاپ کامپیوترش را من عوض کردم که چشمم به قیافه اش نیفته.. زنگ موبایلش هم که نوحه ست.. حیف پول که برای سی دی های اون بدی.. همه ی برنامه هاش را رو سی دی داره! تازه با افتخار برای منم گذاشته بیا ببین.
می گم حرص نخور.. درست می شه، شاید چند وقت دیگه از سرش افتاد.

زنگ می زنه دارم می رم گرگان. می گم پس منتظرت باشم؟ می گه نه، یه روزه می خوام برم.. می گم باشه! تا گرگان می یای و آمل نمی یای؟ .. قرار می شه مستقیم از تهران بیاد آمل و بعد بره گرگان.
از وقتی رسیده باز تمام حرفها شده حاجی.. چند باری که فهمیده مشهد برنامه داره و سریع خودش را رسونده و یه لحظه موفق به دیدنش شده. برام از مرداد ماه و رفتن به کیش تعریف می کنه! که همون اوایل بوده که فهمیده حاجی داره می ره کیش و با برادرش رفتن و چند دقیقه ای هم با حاجی حرف زده.
می گم دیوانه ای دختر!! دوره افتادی که چی؟ هر جا برنامه داشت باید بری؟ می گه نه! هر جا را که بتونم می رم!
چنان با ذوق و شوق ازش حرف می زنه و قربون صدقه اش می ره که دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار!!
از وقتی اومده داره sms می ده. می گه هنوز بهش نگفتم اومدم. گفتم از کی sms بازیتون شروع شده؟
گفت چند وقتی هست.. اوایل نمی دونست من هستم. بعد خودم را معرفی کردم.
تا جواب sms برسه، sms های قبلی را می خوند. گاهی لبخند می زد، گاهی اخم می کرد و گاهی.. می گم بسه! چند بار می خونی؟
انگار تک تک لحظاتی را که دیدتش از بره.. لبخندش، نگاهش، راه رفتنش، کی از ماشین پیاده شد، چند قدم حرکت کرد.. و نمی دونم برای چندمین بار داره مرور می کنه که انقدر با دقت همه را یادشه..
می گه یه بار تا 12 شب تو فرودگاه منتظرش بودم. آخرش sms دارم و فهمیدم فردا میاد!! می گه خیلی حالم گرفته شد.. اینهمه منتظر شدم که یه لحظه ببینمش!
می گم بیکاری هم بد دردیه! حداقل قبلش یه هماهنگی می کردی که معطل نشی اینهمه. 6 بعدازظهر تا 12 شب تک و تنها تو فرودگاه.. عالیه عزیزم!! عالیه!

وقت رفتن رسیده؟ ازش خواهش می کنم اجازه بده منم باهاش برم. می گم تا تو برسی هوا تاریک می شه، شب خطرناکه. چجوری می خوای برگردی؟ می گه آژانس می گیرم، فکر نمی کنم مراسمش بیشتر از 12، 1 ادامه داشته باشه. نگران نباش، مواظبم.. و می ره گرگان.

چی شد که دیوانه شدی؟!
تو که هیچی کم نداری! یه دختر زیبای خانواده دار و متشخص که فقط عقل نداره! همین.. فقط از عقل بی بهره ای وگرنه چیزی کم نداری دختر.
می گم چرا؟ تو که هیچی ازش نمی دونی، حتی نمی دونی شخصیتش چجوریه؟ مگه می شه فقط شیفته ی یه صدا شد؟ تو تصویری که ازش ساختی را دوست داری نه حاجی رو! سعی کن اینی که جلوته را ببینی نه اونی که ازش ساختی.
می گه کم و بیش دربارش تحقیق کردم. یه بار هم غیر مستقیم بهش کنایه زدم که جریان را می دونم ولی باز به روی خودش نیاورد. 4 ساله زن داره، زن صیغه ای..

پ.ن 1: من آملی نیستم. 9 ماهه تحصیلی را در آمل می گذرونم و دانشجو هستم.
پ.ن 2: تو پست قبلی نوشتم حاجی که ازش نام می برم 28 سالشه که یه حاجی سن و سال دار و شکم گنده تصور نکنید! اسم دیگه ای پیدا نکردم و اسم حقیقی این آقا را هم نمی تونم بیارم چون تا جایی که فهمیدم مداح شناخته شده ای است.
پ.ن 3: این قصه برام تلخه چون خط به خطش نگرانیه برای یه دوست عزیز و دوست داشتنی که آینده و زندگیش برام مهمه.. شاید اگه سرگذشت یکی دیگه بود حتی نمی نوشتم ازش.

Friday, August 18, 2006

قصه ی غصه - 1

فکر می کنم اینبار باید بنویسم.. با اینکه سمیرا قبلاً گفته بود بنویسم ولی نمی دونم از تنبلی بود یا اینکه هر جمله اش، یادآوری هر قسمتش و گفتنش اعصابم را خورد می کنه باعث شد ننویسم..
می دونم خیلی حرف دارم برای همین در چند پست می ذارم اینجا..

پرسید چند ساله با هم دوستیم؟ گفتم از سال اول، حساب کن ببین چقدر می شه؟ "میم" گفت 8 سال. دوباره گفت فکر می کردید دوستیمون انقدر ادامه پیدا کنه؟!

نمی دونم 2 سال شده یا نه. ولی بار اول پشت تلفن برام تعریف کرد..
می شناختمش، خیلی خوب.. کم و بیش فهمیده بودم وقتی از راه احساسش وارد بشی هر چیزی را می تونی بهش قالب کنی و افکار و ایده آل هاش را بدون اینکه خودش هم بفهمه تغییر بدی.. عکس خمینی تو اتاقش یکی از این نمونه ها بود.. چرا؟ چون عموش خمینی را دوست داره و قبول داره! .. یه مدت چادری شدنش و تغییرات ریز و درشتی که هر مدت ازش می دیدیم.
تو دبیرستان فهمیدم با یک نگاه عاشق شدن فقط مال کتابها نیست وقتی که بیچارمون کرد با عشقش به کمک خلبانی که چند دقیقه دیده بود و باهاش یه گفتگوی کوتاه داشت! انقدر بی تابی کرد که از عمو خواست بره پیداش کنه!!
حالا دوباره یکی دیگه پیدا شده بود! باز جریان همون یک نگاه و درست شدن یک بت! تو مشهد دیده بودش، یعنی اول صداش را شنیده بود و شیفته ی مداحیش شده بود! بعد هم به هر ترتیبی بود تو برنامه های مختلفش رفته بود و شب و روز شده بود صدای حاج آقا! (حاج آقا 28 سالشه!)
و چون وقتی چیزی را می خواست باید به دستش می آورد و به نظرش حاجی را دوست داشت و تو ذهنش یه موجود دوست داشتنی ساخته بود ازش، باید پیداش می کرد.. و به هر ترتیبی بود این اتفاق افتاد.
دخترک یکی یک دونه برادرش را فرستاد که علاقه اش را به اطلاع حاجی برسونه!! - قسمت عمده ی تقصیرها به نظر من گردن برادر و مادرش هست که جلوی این دختر را نگرفتن و هر کاری دلش می خواد را انجام می ده بدون اینکه بهش یاد داده باشن با منطق باید تصمیم بگیره نه با احساس -
پیغام که به گوش حاجی رسید گفت من فعلاً قصد ازدواج ندارم و اول باید خواهرم ازدواج کنه و ..
وقتی دید اوضاع اینجوریه و حاجی قاطعانه "نه" نگفته امیدوارتر شد و پیغام داد منتظر می مونم!

چند سالی هست که از شهر ما رفتن و خیلی دیر به دیر همدیگرو می دیدیم و فاصله ی بین مکالماتمون هم زیاد شده بود.
از وقتی سر و کله س حاجی پیدا شده بود 90درصد حرفهاش درباره ی اون بود.. "میم" بعد از یکی دوبار شنیدن از حاجی و عشق بی سر و ته و بی منطقش اجازه نمی داد جلوش حرفی از حاجی زده بشه.

پ.ن: اگه فکر می کنید دارم برای خودم داستان سرایی می کنم، سخت در اشتباهید! متأسفانه واقعیت محضه.
و ادامه دارد..

Thursday, August 17, 2006

1

دیروز با پسرخاله ام و دوستانش رفتیم لاهیجان گردی در اوج گرما!! که هیچ آدم عاقلی ساعت 4 بعدازظهر محض گردش در شهر از خانه بیرون نمی رود! بعد هم به رسم مهمان نوازی و تنها نذاشتن مهمانها هوار تا پله ای که کوه فلاح خیر را به شیطان کوه وصل می کند را طی کنی که از اینور بری بالا و از یه سر دیگه بیای پائین و فقط عرق باشه که از سر و رویت سرازیر بشه.. ولی تجریه ی بدی نبود! آخرین باری که همه ی این مسیر را طی کردم همان اولین بار بود که تازه این پله ها را ساخته بودند.

فردا مامان، مامانی را می بره خونش.. فکر می کنم براش خوبه چون به آرامش و سکوت می رسه.. با اینکه خیلی مراعاتش را می کردیم ولی باز به نظرش خونمون شلوغ و پر سر و صداست! همیشه هم می گه صدای تلویزیون خیلی بلنده.. مامانی به صدا خیلی حساسه.
خیلی وقته ساعت خاموشی ما هم با ساعت خواب مامانی تنظیم شده. وقتی میاد طبقه ی بالا تلویزیون و لامپ ها خاموش و همه می رن تو اتاقشون و لالا.. غیر از من البته!! که تو تاریکی می شینم پای اینترنت..
از یه طرف هم فکر می کنم براش سخته اولش.. چون این مدت دور و برش بودیم و دیگه تنها می شه. ولی انتخاب خودش همینه! هر چی هم بهش بگی بمون، باز می گه می خوام برم خونه ی خودم!

بعد از چند روز دور از اینترنت.. دیشب یادم افتاد مهرواژ هم 3 ساله شد.. این هم اولین پست در ابتدای چهارمین سال..

Sunday, August 13, 2006

تولدت مبارک دختر جون!!
با آرزوی موفقیت و سال خوب و حرفها و آرزوهای متداول.. حرف و قولتان فراموش نشود!
این هم روز تولدت! انشالله به خیر و خوشی هم می گذرد.. کی منتظرت باشم؟!

Thursday, August 10, 2006

4:30

دوسم داره

Wednesday, August 09, 2006

ترافیک

یکشنبه با سر و صدای منا و صداهای بقیه که از اطراف می اومد بیدار شدم.. دایی رسیده بود. نیم ساعت زود بود برای بیدار شدن. موبایل ساعت 8 زنگ می زد.. قرصم را می خوردم، دوش می گرفتم و بعد صبحانه و تو این بین باید دایی و بچه هاش می رسیدن. برنامه ای که از دیشب گذاشته بودم.
ساعت 4 صبح حرکت کرده بود ولی انگار قصد استراحت نداشت! مقصد بعدی دریا.. صبح تا ظهر شنا و ظهر به زور و اصرار راضی شدن بیان بیرون! که اگه مامان زنگ نزده بود شاید هیچ کدومشون به برگشتن فکر نمی کردن.
پیاده روی طولانی بعدازظهر با اینکه هوا خیلی گرم بود.
دوشنبه باز ساعت 8صبح و به زور چشمام را باز کردم، آموکسی سیلین را نوش جان نمودم و تا خواست خوابم ببره، بابا زنگ زد. گیج به اسم بابا نگاه می کردم، یک طبقه که نیاز به زنگ زدن نداره!!
بنیامین را برده بودن بیمارستان. شب تا صبح حالش بهم خورده. بعد از شام وسط هال بالا آورد ولی فکر نمی کردم انقدر جدی باشه..
طفلک همش نگران این بود که باعث ناراحتی شده و همه را انداخته تو زحمت.. این دو روز از ترس اینکه نکنه بالا بیاره به زور مامان راضیش می کرد تا یه چیزی بخوره.. بعدازظهر دوباره بردمش دکتر. درست هم معلوم نشد مشکل از کجاست! هر چی خورده بود را من بیشتر خورده بودم!
به قول خودش تو این مدت کلمات جدیدی یاد گرفت! استفراغ، تهوع، اسهال و امثال این.. داروهایی که دکترا دارن را هم تنها به اصرار مامان می خورد، می گفت تو ایران هر کی بیشتر دارو می ده فکر می کنن دکتر بهتریه!
یاسمین هر سوالی که به آره یا نه نیاز داشت را با حرکت سر جواب می داد. صداش را فقط وقتی می شنیدیم که با بنیامین یا دایی حرف می زد. دایی می گفت خونه ی خاله اش هم که هست با هیچ کس حرف نمی زنه.
بالاخره با بازی ورق و سنگ و تخته نرد یاسمین هم به حرف اومد.. سه شنبه که دیگه باهامون حرف می زد و از ایما و اشاره خبری نبود، رفتن.
بنیامین می گفت هوای اینجا بهش نمی سازه و می خواست زودتر برگرده تهران. یکشنبه هم که برمی گشت آلمان.
ساعت 4 بعدازظهر که رفتن و من هنوز تو فکر این بودم که بخوابم یه ذره یا یه خروار ظرفی که مونده را بشورم، پریسا (این پریسا نیست!) زنگ زد که اگه هستی بیام پیشت؟ ساعت 5 پریسا آمد و من همچنان مشغول ظرف شستن! و در آشپزخانه ازش پذیرایی کردم..
ساعت 9 شوهر پریسا اومد دنبالش و هنوز از پله ها نرفته بود پایین، دوست بابا با خانم، بچه ها اومدن.
فردا صبح باید خونه را تمیز کنم، آرایشگاه برم، برای تولد مهسا کادو بخرم.. به مامان هم کمک کنم. دوستم با مامانش ظهر از کرج می رسه..

Friday, August 04, 2006

سرکاری!

نمی دونم از کجا شروع شد که من و پریسا شدیم دخترخاله! به بچه های کلاس اعلام کردیم و شاهدمون هم شیما که کلاس کناری بود و همسایه ی پریسا اینا و با هم می رفتیم مدرسه و می اومدیم، بود.
یه روز هم جلوی چشم های متعجب زهرا چنان داستانی من و پریسا تعریف کردیم - تمامش در همون لحظه ساخته و پرداخته شد و پریسا حکم تأئید کننده را داشت که گاهی نکاتی را تأکید و یا اضافه می کرد - در باب پیوندهای ناگسستنی و پیچیده ی خانوادگیمون که زهرا هم باور کرد که پریسا دخترخاله ی ناتنی من می شه.. مامان من خرمشهری بود و مامان پریسا رشتی.. حساب کنید ما چجوری شمال و جنوب را بهم وصل کردیم که همه باور کردن! حالا انگیزمون چی بود، خودم هم نمی دونم!! ولی حسابی ملت را گذاشته بودیم سر کار..

راهنمایی که تمام شد، مدرسه هامون جدا شد و سه سال دبیرستان من و پریسا به طور ثابت دو بار در سال بهم زنگ می زدیم که روز تولد من و پریسا بود و گاه گداری همو می دیدیم.

پیش دانشگاهی با اینکه مدرسه ام را عوض کردم اکثر چهره ها آشنا بودند و تعداد چهره های ناآشنا خیلی کم بود با اینکه اونا چهارمین سالی بود که با هم بودند و من تازه وارد ولی اصلاً غریبگی و این حرفها معنی نداشت. همه دوست و آشنا بودن.
با پریسا قرار بود بیایم همین دبیرستان ولی من سر از یه جای دیگه در آوردم و حالا دوباره هم مدرسه ای شده بودیم. البته در 2 کلاس جدا چون رشته هامون فرق می کرد.
صاعقه هم 3 سال راهنمایی هم کلاسیم بود و حالا دوباره همکلاسی شده بودیم.
صاعقه جان نمی دونم چی شد که داشت از افتخارات همکلاسی بودن با من و پریسا حرف می زد و افشا می کرد که ما دخترخاله ایم با هم و بقیه در کمال تعجب زل زده بودند به ما که یعنی چی؟ و دخترخاله هستید شما؟
من و پریسا هم یادمون رفته بود! نمی دونم چجوری این همکلاسی ما فراموش نکرده بود..
چنان هم مصر بود بر این باور که منم دوباره داشت باورم می شد که شاید دخترخاله ایم و خودم خبر ندارم!

191

باید یه اعترافی کنم.. خیلی موجود بیشعوری هستم.. خیلی خیلی احمق!
خیلی راحت باعث ناراحتی مادربزرگم شدم! با اینکه ازش عذرخواهی کردم و سعی کردم جبران کنم.. ولی هنوز احساس خیلی بدی دارم، خیلی بد..

صبح با sms خاله شهرزاد از خواب بیدار شدم. نوشته بود برنامتون برای امشب چیه؟ ما میایم ولی به مامانت چیزی نگو تا سورپرایز باشه.. گفتم باشه و می دونستم که سوپرایزی برای مامان نخواهد بود و از همه ی ما حواسش جمع تره!
بعدازظهر به هر سختی بود با حال نامساعدم رفتم بیرون تا برای تولد مامان هدیه ای بخرم از طرف هممون. چقدر هم شاکی بودم از دست خودم که چرا زودتر این کار را نکردم که حالا با این حالم مجبورم برم بیرون..
وقتی رسیدم خونه با هدیه و کیک و شیرینی و گل.. ساعت از هشت و نیم گذشته بود و خاله شهرزاد و مادرش و شوهرش یک ساعتی بود که رسیده بودند.
اومدم بالا تا لباسم را عوض کنم.. مامانی کمی بعد اومد. نشست روی مبل و اشکهاش سرازیر شد!! که چرا بهش نگفتیم تولد مامان بوده و حالا جلوی بقیه باید خجالت بکشه که یه کادو برای دخترش نخریده.. براش توضیح دادم که ما هر سال یه کادو از طرف همه برای مامان می خریم، اینبار هم من از طرف هممون رفتم کادو خریدم و شما هم جزء ما و خانواده ی ما هستید و این کادو از طرف شما هم هست..
با اینکه همه چیز به خوبی برگزار شد ولی هنوز حالم گرفته ست.. امیدوارم ناراحتیش از بین رفته باشه.


پ.ن: وبلاگم هم مزخرف شده! شاید هم بوده..

Wednesday, August 02, 2006

می گه مامانی کجا می خوای بری؟ بمون پیش خودمون! از اول مهر هم اینا می رن سکوت برقرار می شه.. من مونم و شما.. راحت!! خودم برات برنامه ریزی می کنم تو خونه حوصله ات هم سر نره، با هم پیاده روی هم می ریم.. تو بسپار دست من!
مامانی می گه من نمی خوام مزاحم کسی بشم، می رم خونه ی خودم.
می گم مزاحم نیستی که مامانی.. این چه حرفیه؟
منا انگار چیزی یادش اومده باشه یهو می گه مینا که نمی ره! ولی خب.. اشکال نداره!! این دو تا که نیستن، باز خونه ساکت می شه! .. یک ماه تحمل کن مامانی!