یکشنبه با سر و صدای منا و صداهای بقیه که از اطراف می اومد بیدار شدم.. دایی رسیده بود. نیم ساعت زود بود برای بیدار شدن. موبایل ساعت 8 زنگ می زد.. قرصم را می خوردم، دوش می گرفتم و بعد صبحانه و تو این بین باید دایی و بچه هاش می رسیدن. برنامه ای که از دیشب گذاشته بودم.
ساعت 4 صبح حرکت کرده بود ولی انگار قصد استراحت نداشت! مقصد بعدی دریا.. صبح تا ظهر شنا و ظهر به زور و اصرار راضی شدن بیان بیرون! که اگه مامان زنگ نزده بود شاید هیچ کدومشون به برگشتن فکر نمی کردن.
پیاده روی طولانی بعدازظهر با اینکه هوا خیلی گرم بود.
دوشنبه باز ساعت 8صبح و به زور چشمام را باز کردم، آموکسی سیلین را نوش جان نمودم و تا خواست خوابم ببره، بابا زنگ زد. گیج به اسم بابا نگاه می کردم، یک طبقه که نیاز به زنگ زدن نداره!!
بنیامین را برده بودن بیمارستان. شب تا صبح حالش بهم خورده. بعد از شام وسط هال بالا آورد ولی فکر نمی کردم انقدر جدی باشه..
طفلک همش نگران این بود که باعث ناراحتی شده و همه را انداخته تو زحمت.. این دو روز از ترس اینکه نکنه بالا بیاره به زور مامان راضیش می کرد تا یه چیزی بخوره.. بعدازظهر دوباره بردمش دکتر. درست هم معلوم نشد مشکل از کجاست! هر چی خورده بود را من بیشتر خورده بودم!
به قول خودش تو این مدت کلمات جدیدی یاد گرفت! استفراغ، تهوع، اسهال و امثال این.. داروهایی که دکترا دارن را هم تنها به اصرار مامان می خورد، می گفت تو ایران هر کی بیشتر دارو می ده فکر می کنن دکتر بهتریه!
یاسمین هر سوالی که به آره یا نه نیاز داشت را با حرکت سر جواب می داد. صداش را فقط وقتی می شنیدیم که با بنیامین یا دایی حرف می زد. دایی می گفت خونه ی خاله اش هم که هست با هیچ کس حرف نمی زنه.
بالاخره با بازی ورق و سنگ و تخته نرد یاسمین هم به حرف اومد.. سه شنبه که دیگه باهامون حرف می زد و از ایما و اشاره خبری نبود، رفتن.
بنیامین می گفت هوای اینجا بهش نمی سازه و می خواست زودتر برگرده تهران. یکشنبه هم که برمی گشت آلمان.
ساعت 4 بعدازظهر که رفتن و من هنوز تو فکر این بودم که بخوابم یه ذره یا یه خروار ظرفی که مونده را بشورم، پریسا (این پریسا نیست!) زنگ زد که اگه هستی بیام پیشت؟ ساعت 5 پریسا آمد و من همچنان مشغول ظرف شستن! و در آشپزخانه ازش پذیرایی کردم..
ساعت 9 شوهر پریسا اومد دنبالش و هنوز از پله ها نرفته بود پایین، دوست بابا با خانم، بچه ها اومدن.
فردا صبح باید خونه را تمیز کنم، آرایشگاه برم، برای تولد مهسا کادو بخرم.. به مامان هم کمک کنم. دوستم با مامانش ظهر از کرج می رسه..
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: